تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 32 از 87 اولاول ... 222829303132333435364282 ... آخرآخر
نمايش نتايج 311 به 320 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #311
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    اینی که میخوام بنویسم واقعیه و ممکنه خوب نتونم منتقلش کنم ...

    نظر یادتون نره ...


    قرعه کشی
    ساعت 3 قرار بود مراسم آغاز شود ولی به دلیل جلو رفتن ساعت رسمی کشور مراسم هم یک ساعت به عقب افتاد ...
    بلاخره مراسم شروع شد ...
    مجری مراسم قرعه کشی قوانین رو به شکل زیر بازگو کرد تا همه از نحوه برگزاری آن مطلع شوند ...
    "برگه ها رو به داخل ظرفی شیشه ای باید می انداختیم ... از بین آنها 12 برگه به دست کودکان باید کشیده می شد ... شماره برگه ها به ترتیب از 1 تا 12 یادداشت می شدند ... توپ هایی هم در داخل گردونه ی قرعه کشی بودند که از 1 تا 12 شماره گذاری شده بودند که با خروج هر شماره عدد برگه ان شماره از دوره مسابقات حذف میشد ... و به شماره ی توپ اخر یک عدد ال سی دی 42 اینچ سامسونگ قرار بود اهدا بشه ..."
    قرع کشی شروع شد ...
    شماره اولی که از ظرف بیرون آمد شماره اخرین ته برگ من بود ...
    شماره 5 هم یکی از شماره های ته برگهای من بود ...
    شماره 10 هم همینطور ...
    12 شماره فیش انتخاب شد و مرحله اول قرعه کشی تمام شد و این اتمام باعث رفتن خیلی از مهمان هایی شد که شانس با آنها نبود ....
    شانس من برای برنده شدن زیاد شده بود ولی من فقط از خدا میخواستم کسی برنده ی ال سی دی شود که واقعا نیاز دارد ...
    هر شماره که از گردانه بیرون می آمد من همین درخواست را از خدا میکردم تا اینکه شماره 10 و 5 و 1 من به ترتیب در 5 تا توپ آخر از دوره حذف شدند ولی با هر بار حذف شدن من بر درخواستم از خدا بیشتر تاکید میکردم تا اینکه نفر اول اعلام شد و از انتهای سالن صدای خوشحالی پیرزنی با دختر دم بختش بلند شد که معلوم بود آخرین شماره برای ته برگ آنها است ...
    سالن برگزاری مراسم تقریبا خالی شد ... در این میان دو نفر خیلی خوشحال بودند ... یکی پیرزن بود که توانست بخشی از جهیزیه دخترش را فراهم کند و دیگری هم من که فهمیدم خدا دعاهای من را قبول میکند ...

  2. #312
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    قشنگ بودش. جالب بود. شما بهتره نوشته هات رو کمی بلند تر کنی، بنیامین جان!
    حالا نوشته من رو داشته باشید، نظر یادتون نره!

    اونانیرن (معادل آلمانی "خودارضایی")

    پسر جوان خسته بود. به رختخواب خود پناه برد و تن سرد و خسته خود را در آغوش تخت گرم و نرم، رها کرد. اما با اولین تماس شکم خود با تخت، یکدفعه حس عجیبی بر او غلبه کرد که تمام خستگیها را از تن او به بیرون برد. هرچند، این اولین بار نبود که با همچنین شرایط و احساساتی مهیج، روبرو می شد؛ تا به حال بیش از هزار بار به خود قول داده بود که بر خود غلبه کند، اما راه چاره ای برای گریز از آن میل کشنده در خود نمی یافت.
    غلت زد و به پهلو خوابید. سعی کرد با یاد آوردن پروردگار و خواندن چند دعا، از التهاب خود کمی کمتر کند، اما هر بار که آن تلقینات و وردها را تکرار می کرد،گذشته اش بیش از پیش در جلوی چشمانش مجسم می شد و از اراده ی او اندک اندک کاسته می شد؛ چرا که جوانی اش در جلوی چشمانش داشت می سوخت و دود می شد و به هوا می رفت. می خواست به خود بقبولاند که معتاد نیست و راه چاره ای برای او پیدا خواهد شد، اما افسوس که اطرافیان او، کسانی در مرتبه سنی او نبودند که بتوانند او را درک کنند. البته، برای او هیچ اهمیتی نداشت که دیگران دغدغه های او را باور کنند یا نه؛ فقط می ترسید فردا بمیرد و هنوز، در انتظار فرصتی رویایی در زندگی، برای ترک عمل نفرت انگیزش باشد. او هربار پلها را خراب کرده بود و دیگر راه برگشتی را برای خود نمی دید. نمی دانست به چه کسی شکایت کند. او حتی از جنسیت خود متنفر شده و گاه حتی از خلقت خود هم شکایت می کرد؛ اما افسوس که این افکار موهوم و مسخره، ذهن او را بیشتر آلوده می کرد و او را به سوی سرانجام خودنابودی، سوق می داد...
    پسر جوان، آن شب نیز همان کار را تکرار کرد؛ نتوانست طاقت بیاورد.
    صبح، مادر جوان برای بیدار کردن او به بالینش آمد، چرا که هنوز او خوابیده بود. کنار او تکه کاغذی بود که در آن، همه حرفهای که نمی توانست بزند و دردهایی که گفتنش به دیگران دشوار بود، نوشته شده بود؛ حتی احساسات و امیال طبیعی سرکوب شده خود را. مادر با خواندن کاغذ، به خشم آمد و پسر را تکان داد، اما دیگر دیر شده بود؛ چون شیطان، راهی احمقانه برای رهایی از گناه به او پیشنهاد کرده بود.

  3. این کاربر از dr.zuwiegen بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #313
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    سلام دوستان شرمنده که دیر کردم!به لطف دعاهای شما مشکلم رو حل کردم اومدم خدمتتون
    بنیامین عزیز از هویت و این داستان قرعه کشی خیلی خوشم اومد البته هویت بیشتر!به نوعی ساده و تمیز می نویسی من خودم موافق این طرز هستم همونطور که می دونید یعنی اگه رمانهام رو خونده باشید خیلی ساده و حتی بچه گانه نوشته شده طوری که همه می تونند بفهمند چه خبره!ودرست نقطه مقابل تو آقا سعید ما هستند!من متاسفانه نمی تونم چیزهایی رو که می نویسید جمعبندی کنم البته اینم بگم این مشکل منه چون گفتم من اهل سادگی هستم نه عمق!یعنی از دستم بر نمیاد عمیق بنویسم وگرنه از خدام بود!
    این نوشته آخری خوشم اومد و تا حدودی فهمیدم چه خبره(گرچند بازم توی شک هستم اون راهی که شیطان پیشنهاد کرده چی بوده؟خودکشی؟درست حدس زدم؟)اما اگه به صفحات قبلی این تاپیک سر زده باشید یک مسابقه
    کوچیک ترتیب داده بودیم که اونجا نظرها متفاوت بود حتی به نظرم اگر چه صاحب خونه تشریف نداشته باشه(پدرام
    آشنا)اونم مثل شما می نویسه یعنی این تفاوت نظرها بخاطر تفاوت طرزهاست البته من برای اینکه لااقل کمی به
    نوشته هام سنگینی و ابهت بدم نوشته های شما رو خواهم خوند بلکه یاد گرفتم!ولی خودمونیم جای حمید بدجوری
    خالیه چون بنظرم تاپیک رو اون می ترکونه!

  5. #314
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    آخيييييييييييييييييش! خيالم راحت شد...حالا بهتر مي‌تونم كاراتونو بخونم و نظر بدم!خدا رو شكر!
    بنيامين جان منم كاراتو خوندم....
    راستش منم از هويت بيشتر خوشم اومد...برام جالب تر بود....سعيد جان كار تو رو هم خوندم...ولي مي‌]وام يه چيز كلّي بگم...به نظرم هر چي بيشتر مي‌نويسي از تكلّفت كم تر مي‌شه....انگار داري صميمي تر مي‌نويسي و با نوشتي راحت تر كنار اومدي...البتّه اين نظر منه‌ها....!
    .
    .
    .
    ولي يه چيز كلّي ديگه!
    بياين از اين به بعد حالا كه هممون داريم يه جورايي ميني مال مي‌نويسيم.....بيشتر ميني مال بنويسيم تا داستان كوتاه....يعني فوق فوقش ديگه 5 يا 6 خط....اين جوري كارامون شايد بهترم شد....
    البتّه اينم فقط يه نظر....پس هر جور كه راحتيد!

  6. #315
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    خوشحالم که وسترن برگشته ...
    قرعه کشی چون یک جوری واقعیت بود خودم هم نتونستم خوب بیارمش ....
    کار سعید هم خیلی قشگ بود ...
    راستی دیگه وقتی میاین چیزی بنویسید دیگه ...

  7. #316
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    بچه ها یک چیزی...همونطور که می دونید من رمان می نویسم و برام سخته مینی مال بنویسم واسه همون تصمیم
    گرفتم برم تاپیک خودم و کتاب چهارمم رو کم کم آپ کنم اینطور که هر بار که نوشتم وتایپ کردم بذارم اونجا بخونید و
    در پیشرفت داستان کمکم کنید اگه نقطه ضعفی چیزی داره بگید زود برطرف کنم و به اصطلاح به کمک شما یک
    چیز درست حسابی عرضه کنم اگه کم کم بذارم نه برای من تایپش سخت می شه نه برای شما خوندنش!چطوره؟
    اگه موافقید برم خونه خودم شروع به خونه تکونی بکنم!

  8. #317
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    با سلامی دوباره خدمت همه برو بکس!
    امیدوارم که حالتون خوب باشه...
    البته حال من چندان تعریفی نداره، چون هرکار می کنم نمی تونم دست به قلم ببرم! از طرفی وقتی انتخابات میشه از شونصد روز قبل همه شبکه ها آرم انتخابات رو می زنن تنگ شبکشون، اما امروز ناسلامتی تولد رسول اکرم مظلوم واقع شده ی ما هستش، انگار نه انگار! بابا حداقل یه آرم هفته وحدت هم باشه باز از هیچی بهتره! به هر حال من به زعم خودم تبریک میگم بهتون، چون "این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد".
    بچه ها راستی یه چیزی هم راجع به خودم بگم؛ راستش رو بخواین من از اون موقعی که یه مقدار عاقل شدم، توی شهرت طلبی دارم غرق میشم. یعنی میدونین منظور واقعیم چیه، من دوست دارم بعد مرگم یه اسم خوبی تو این دنیا جا بذارم. فکر کنم توقع احمقانه ای هستش، اما واقعیتش برام به صورت یه عقده دراومده. میخام دست خالی از این دنیا نرم. آخه جدا وقتی ما آدمهای معمولی میمیریم، کی بهمون توجه می کنه؟ یک آدم کمتر شد، چه بهتر!
    یعنی من یه جورایی سر همین قضیه به نوشتن روی آوردم، اما الان می بینم که اشتباه محضه. باید تو هرکاری اول خدا رو در نظر گرفت. من خودم فکر می کردم میام اینجا و با اسم مستعار، نوشته هام رو منتشر می کنم، هیشکی هم پیدا نمیشه به گرد پام برسه! نگو بابا، تو ایران، چند میلیون جوون دیگه هم عین من هستن که عشقشون نوشتنه و میخان اسمی در کنن! حالا میخام از شماها بپرسم، دلیلتون برای نویسنده شدن (بهتره بگم نوشتن) چی بوده، و آیا شما هم مثل من عقده مشهوریت (یا محبوبیت) دارین؟
    آخه واقعاً نویسنده های بزرگ چی جوری از کوچیکی به بزرگی رسیدن؟؟!
    با نظر وسترن خانم هم موافقم، هرچند من اصلاً نوشته بلند تا حالا نخوندم، اما خب بالاخره ما باید به استعدادهای جوونها بها بدیم یا نه؟
    در مورد آقا مهدی هم که گفتن مینی بنویسیم، والا منظورتون از مینی چی هستش؟ همش 2 3 خط؟؟ من می دونم که از قطعه های کوچک شروع کنیم، قلممون قوی تر میشه، اما نویسنده واقعی اون هستش که تو نوشته های بلند بالا هم کم نیاره و مخاطب رو جذب کنه!
    از تعریف خانم وسترن هم اونقدر سر ذوق اومدیم که نگو! (سعید بشین سر جات!)
    واقعاً هدف ما از نوشتن این نوشته ها و گذاشتن در این تاپیک چیه؟ حتی اگه یکی از ماها هم بعداً نویسنده بزرگی بشه و وقتی مشهور شد، بگه دکتر زو ویگن رفیق فاب من بود، من یکی که برام کافیه. مخصوصاً شما وسترن عزیز!!!

  9. #318
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    بدون عنوان
    ‏2008‏/03‏/17‏ 07:59 ب.ظ

    فرشته قبل از شروع سفر یکی دیگر از مسافران، به او یک سیب داد و از او خواست هر کجا که سیب دید ابتدا آنرا از عمق جان بو کند تا به یاد سرزمین اصلیش بیفتد و هیچگاه فراموش نکند که بالاخره باید برگردد. انسان به زمین آمد ، ولی هر جا سیب دید ، مجبور شد آنرا بدون هیچ فکر و بویی بخورد چون سفر سختی داشت و گرسنه می شد.



    تصمیم ساده
    ‏2008‏/03‏/17‏ 07:59:32 ب.ظ

    پسر بچه هر چه برای پدر و مادرش توضیح می داد که اطلاعی از شکسته شدن گلدان ندارد، آنها با اطمینان تمام او را مسئول می دانستند. پسر بچه در آن موقعیت و خیلی از موقعیت های مشابه دیگر فقط می توانست گوشه ای بنشیند و گریه کند.او دنیای خیلی ساده ای داشت و از آن به بعد تا آخر عمر هیچگاه دلیل کارهایش را توضیح نداد و از خود دفاع نکرد.




    دنیاهای ما
    ‏2008‏/03‏/17‏ 07:59:42 ب.ظ

    در چند ثانیه ای که از جلوی ماشین پارک شده می گذشت مرد راننده با نگاهش او را دنبال می کرد . دختر که متوجه نگاه راننده شده بود ، خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد با متانت بیشتری از عرض خیابان عبور کندو در دلش آرزو کرد که ای کاش دوستانش بودند تا دیگر او را برای کمبودهایش در جلب نظر مردها مسخره نکنند و به مادرش فکر کرد که چقدر از عروس شدن دخترش خوشحال می شود و اینکه با استفلال مالی که بعد از ازدواج پیدا می کند، می توانند هر چیزی را که نیاز داشت ،خریداری کند و ... به آن طرف خیابان که رسید به عقب برگشت تا هم به راننده نگاهی کرده باشد و هم نشان دهد که منتظر تاکسی است شاید ..... مرد راننده برای چند ثانیه دیگر با نگاهش دختری دیگر را که از جلوی ماشینش می گذشت دنبال کرد.

  10. #319
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    من رو ببخشید همونطور که می دانید نمی تونم فعلا زیاد با کامپیوتر کار کنم. سلام گرمم رو به همه دوستان مخصوصا وسترن جان و مهدی و .... پذیرا باشید.......

  11. #320
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    با سلامی دوباره خدمت همه برو بکس!
    امیدوارم که حالتون خوب باشه...
    البته حال من چندان تعریفی نداره، چون هرکار می کنم نمی تونم دست به قلم ببرم! از طرفی وقتی انتخابات میشه از شونصد روز قبل همه شبکه ها آرم انتخابات رو می زنن تنگ شبکشون، اما امروز ناسلامتی تولد رسول اکرم مظلوم واقع شده ی ما هستش، انگار نه انگار! بابا حداقل یه آرم هفته وحدت هم باشه باز از هیچی بهتره! به هر حال من به زعم خودم تبریک میگم بهتون، چون "این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد".
    بچه ها راستی یه چیزی هم راجع به خودم بگم؛ راستش رو بخواین من از اون موقعی که یه مقدار عاقل شدم، توی شهرت طلبی دارم غرق میشم. یعنی میدونین منظور واقعیم چیه، من دوست دارم بعد مرگم یه اسم خوبی تو این دنیا جا بذارم. فکر کنم توقع احمقانه ای هستش، اما واقعیتش برام به صورت یه عقده دراومده. میخام دست خالی از این دنیا نرم. آخه جدا وقتی ما آدمهای معمولی میمیریم، کی بهمون توجه می کنه؟ یک آدم کمتر شد، چه بهتر!
    یعنی من یه جورایی سر همین قضیه به نوشتن روی آوردم، اما الان می بینم که اشتباه محضه. باید تو هرکاری اول خدا رو در نظر گرفت. من خودم فکر می کردم میام اینجا و با اسم مستعار، نوشته هام رو منتشر می کنم، هیشکی هم پیدا نمیشه به گرد پام برسه! نگو بابا، تو ایران، چند میلیون جوون دیگه هم عین من هستن که عشقشون نوشتنه و میخان اسمی در کنن! حالا میخام از شماها بپرسم، دلیلتون برای نویسنده شدن (بهتره بگم نوشتن) چی بوده، و آیا شما هم مثل من عقده مشهوریت (یا محبوبیت) دارین؟
    آخه واقعاً نویسنده های بزرگ چی جوری از کوچیکی به بزرگی رسیدن؟؟!
    با نظر وسترن خانم هم موافقم، هرچند من اصلاً نوشته بلند تا حالا نخوندم، اما خب بالاخره ما باید به استعدادهای جوونها بها بدیم یا نه؟
    در مورد آقا مهدی هم که گفتن مینی بنویسیم، والا منظورتون از مینی چی هستش؟ همش 2 3 خط؟؟ من می دونم که از قطعه های کوچک شروع کنیم، قلممون قوی تر میشه، اما نویسنده واقعی اون هستش که تو نوشته های بلند بالا هم کم نیاره و مخاطب رو جذب کنه!
    از تعریف خانم وسترن هم اونقدر سر ذوق اومدیم که نگو! (سعید بشین سر جات!)
    واقعاً هدف ما از نوشتن این نوشته ها و گذاشتن در این تاپیک چیه؟ حتی اگه یکی از ماها هم بعداً نویسنده بزرگی بشه و وقتی مشهور شد، بگه دکتر زو ویگن رفیق فاب من بود، من یکی که برام کافیه. مخصوصاً شما وسترن عزیز!!!
    سلام حمید جان.خیلی خوشحال شدم دیدم برگشتی انشا الله که دیگه ما رو تنها نذاری . طبق معمول حرفات منو
    خیلی تحت تاثیر قرار داد و راستش باورم نمی شه ما رو قابل این صحبتها دونستی اما خوب بذار منم نظرم رو
    بگم.فکر کنم توی ذهن همه اونهایی که با هنر کار میکنند از جمله نویسنده ها علاقه به مشهور شدن هست این
    اصلاً عجیب و ناراحت کننده نیست چون دوست داریم بقیه هم مارو بشناسند و به قول تو بعد از مرگ چیزی از
    خودمون بجا گذاشته باشیم منکه همیشه از روی همین دلایل از داشتن سه رمانم خوشحال و مفتخر بودم البته
    اینم بگم راستش مهمترین هدفم اینه که خیلی ها رو شاد کنم شاید واسه همونه رمانهام رو ساده و باپایانی خوش می نویسم و به لطف اینترنت تا حدودی به هدفم رسیدم و خوب امیدوارم این نیت کمکم کنه روزی کتابهام چاپ بشه و بقول تو به شهرت برسم می دونید بزرگترین علت که دوست دارم به شهرت برسم چیه؟اینه که بقیه به من افتخار کنند پدرم از اینکه پدر من بوده دوستام از اینکه دوستی مثل من دارند و...می فهمید که؟به نوعی از همراهی شون تشکر کرده باشم و به قول شما بگند آمنه محمدی رفیق منه!انشالله که روزی هممون به هدفمون برسیم که فکر کنم حمید جان،بی تعارف،بااین نوشته های شما اون روز خیلی نزدیکه منکه منتظر بودم بیایید ازتون اجازه بگیرم تا نوشته های شما رو اس ام اس بزنم به دوستام و خوشحال می شم اگه اسم و شهرتتون رو کامل بگید و بقولی بگم ایشون از دوستان اینترنتی منه

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •