تا با غم عشق تو مرا کار افتاد****بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق****اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تورا بهانه ای بس باشد****مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا****مارا سر تازیانه ای بس باشد
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد****بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق****اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تورا بهانه ای بس باشد****مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا****مارا سر تازیانه ای بس باشد
م سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
اي ترک آتش رخ بيار آن آب آتش فام را
وين جامهي نيلي ز من بستان و در ده جام را
در حلقهي دردي کشان بخرام و گيسو برفشان
در حلقهي زنجير بين شيران خونآشام را
خواجوي کرماني
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
سعدی
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ، هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری" و "نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم .:.:. ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آســــیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خـــــود .:.:. کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی مــــیزند .:.:. حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
خامش که این گفتار ما میپرد از اســرار ما .:.:. تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفـــــــا
مولوی
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمیآید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید
سعدی
دوش شکايت ز وفاي يار کرم
يک نا مهرباني را هزار کردم
.
.
.
خودم
پ.ن : بعضی از دوستان اسم شاعر رو یادشون میره ها
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را
مولوی
ای قوم به حج رفته کجایید کجــــــایید .:.:. معشوق همین جاست بیایید بیایـــــــــید
معشوق تو همسایه و دیــوار به دیوار .:.:. در بادیه سرگشته شما در چه هوایـــــــید
گر صورت بیصورت معشـوق ببینیــد .:.:. هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانـــه برفتــــــید .:.:. یک بار از این خانه بر این بام برآیــــــــــــید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید .:.:. از خواجه آن خانه نشانی بنمــــــــــــــایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیـــت .:.:. یک گوهر جان کو اگر از بحر خــــــــــــدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد .:.:. افسوس که بر گنج شما پرده شــــــمایید
مولوی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)