پائيز رمان نويس بيهودهای است
هميشه يكی دو فصل از رمانش را مینويسد
انگار نيمهشبی به سرش میزند و
به دور میاندازد
و برگ برگش را پاره میكند و
به باد میسپرد
به اين دشت نگاه كن تو!
ببين
خيال ريخته و
برگ واژهی لرزان و
پاره برگ حسرت و
پاراگراف سايه و
دست واژهی سرمازده
فروريخته
به اين دشت نگاه كن تو!