تا بسته ی مژگان تو گشتیم به غمزه /// زد چشم تو برهم،همه جمعیت ما را
کس نیست که آئین جفا به ز تو داند /// آیا ز که آموختی آئین جفا را؟
فضولی
تا بسته ی مژگان تو گشتیم به غمزه /// زد چشم تو برهم،همه جمعیت ما را
کس نیست که آئین جفا به ز تو داند /// آیا ز که آموختی آئین جفا را؟
فضولی
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق می گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غرّه شو
آفتابی را رها کن ذرّه شو
بر درم ساکن شو و بی خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش مثنوی،
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است .:.:. دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
می نوش و جهان بخش که از زلف کمنـــدت .:.:. شد گردن بدخواه گرفتار سلاســــــــل
دور فلکی یک سره بر منهج عـــــدل است .:.:. خوش باش که ظالم نبرد راه به منــــزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق اســــت .:.:. از بهر معیشت مکـــــــن اندیشه باطل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
==
حافظ
لفظ در معنی همیشه نارسان
زآن پیمبر گفت قد کلّ لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخی کاین فلک زو پرّه ای است
آفتاب از آفتابش ذرّه ای است
---------- Post added at 11:45 AM ---------- Previous post was at 11:43 AM ----------
می رمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
==
حافظ
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز پیمانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
==
حافظ
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفس هشتن پریدن مرغ را
آن قفس که هست عین باغ در
مرغ می بیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همی خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزه زار
نه خورش ماندست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون می کند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
در رفتن جان از بدن گویند هریک به نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)