یاد باد آن که تورا در دل کس راه نبود
کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود
چشم حسرت نگرم آگهی از عشق نداشت
لب خونابه خورم با خبر از آه نبود
شورش روح من و جلوه ی زیبای تو
صحتی داشت ولی شهره در افواه نبود
پژمان بختیاری
یاد باد آن که تورا در دل کس راه نبود
کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود
چشم حسرت نگرم آگهی از عشق نداشت
لب خونابه خورم با خبر از آه نبود
شورش روح من و جلوه ی زیبای تو
صحتی داشت ولی شهره در افواه نبود
پژمان بختیاری
در ما به ناز مينگرد دلرباي ما
بيگانهوار ميگذرد آشناي ما
بيجرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
با هيچکس شکايت جورش نميکنم
ترسم به گفتگو کشد اين ماجراي ما
ما دل به درد هجر ضروري نهادهايم
زيرا که فارغست طبيب از دواي ما
هردم ز شوق حلقهي زنجير زلف او
ديوانه ميشود دل آشفته راي ما
بر کوه اگر گذر کند اين آه آتشين
بي شک بسوزدش دل سنگين براي ما
شايد که خون ديده بريزي عبيد از آنک
او ميکند هميشه خرابي بجاي ما
عبيد زاكاني
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
==
حافظ
تا بر قرار حسني دل بيقرار باشد
تا روي تو نبينم جان سوکوار باشد
تا پيش تو نميرد جانم نگيرد آرام
تا بوي تو نيابد دل بيقرار باشد
فخرالدين عراقي
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
حافظ
دوش مستي خفته بودم نيمشب * كاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
..........................
ديد روي زرد من در ماهتاب * كرد روي زرد ما از اشك تر
..........................
رحمش آمد شربت وصلم بداد * يافت يك يك موي من جاني دگر
..........................
گرچه مست افتاده بودم از شراب * گشت يك يك موي بر من ديده ور
..........................
در رخ آن آفتاب هر دو كون * مست لايعقل همي كردم نظر
مولانا
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهی آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهی ما را
مردیم به آن چشمهی حیوان که رساند
شرح عطش سینهی تفسیدهی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهی شترنج فرو چیدهی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهی ما را
ما شعلهی شوق تو به سد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهی ما را
وحشي بافقي
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قيمتي که در سينه تست
خیام
تا خزان تاختن آورد سوي باد شمال
همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همي عرضه کند زر عيار
ابر بر کوه همي توده کند سيم حلال
فرخي سيستاني
لبم کب حيات خويشتن داشت
براي خويش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادويي تعليم کردم
به جادو خويش را تسليم کردم
وحشی بافقی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)