او رفت
همه چيز معتدل در سايه ی ِ
آفتاب احساسی ممنوعه
گاهی تا وزيدن بادی و
تغييری چند ساعته پيش می رود و طغيان نمی كند
او رفت
مثل حبابی از عمق دهان ماهی تا سطح
اوج را می خواست
سرشارِ جنون ِروشنی تبخير شد و
تا بازگشت به دريا راه طولانی در پيش گرفت
او رفت
مانند جای ِپاهايم بر ساحل شنی
پيش می رفتم
پشت سرم را نگاه كردم
رد آن زير رفت و آمد موج ها محو شده بود
او رفت
راحت تر از روزی كه آمد
اگر چه لحظه ای صورتش غمگين شد
فردايش فهميدم
آسوده خوابيده بود...
او رفت
مثل فصل های ِدر گذر
شكل گل های ِنرگس
كه زودتر از موعد خزان
رنگ زردش مرا آزار می دهد
او رفت
ساده تراز بادی كه پنجره را گشود
روزها گذشت و
فهميدم هوا سرد شده
بی نشان تر از باد پنجره را بستم!
او رفت
به جاده ای كه ذهنم می ديد و
در قاب ِزبانم نقاشی می كرد
گنگ از كنارش گذشت
به دنبال تصويری ديگر
او رفت
تا اثبات كند حرف هايش راست بود
مثل آن روزی كه می گفت:
تا ابد مي مانم
بی تو من می ميرم!
او رفت
در خلوت ِآغوشی غسل تعميد شود
شايد دستی ديگر
جای ِدست مرا از بدنش پاك كند و
آمرزيده ی ِدرگاه ِشيطان گردد
او رفت
تجربه هايش با من را به حراج بگذارد
قلب مشتری در وسوسه سوداگرش
به تاراج رود و
بازی ِديگری آغاز شود
او رفت
مثل باران به خورد زمين
خجالت می كشيد
از روی ِبچگی خيانت مي كرد !
او رفت
تا نباشد زير نگاه ِپرسشگر من
در كنار ِديگری نقش ها می كشد و قصه ها می سازد
ساده دل هيچ نمي داند
عمر را می بازد !!!
او رفت
در خاطره ای كه من
رهگذر جاويد
از بعيد تنهايی ام رها شدم و انجامش
فتح داشته هايش بود و فنا شدن لحظه ها
او رفت
مثل پژواك ِرنج آهنگی موزون در سكوت
سمفونی ِويرانی نت به نت پيچيد
تا صدای ِناقوس
آسمانی ابری پيش روی ِخورشيد نقاشی كند
او رفت
سايه شد پشت درختی!
با رسيدن غروب
چرخش زمين رسوايش كرد و چشم های ِآسمان در جستجوی ِخنده
غرور جنگل را به آتش بردگی كشيد
او رفت
خدا می داند هشيارهذيان می گفت
مضطرب داستان می ساخت و
دلواپس ِرسوايی
با خودش می جنگيد !
او رفت
دور از من و نزديك به كسی كه می گفت
بيش ترها دوستش خواهد داشت
فكر می كرد می ترسم و نمی دانست
در تقويم جدايی جستجو می كردم...
او رفت
مثل رويا های ِبزرگش به خوابی عميق
هديه اش كردم به آدمی جديد
آخرين حوای ِتاريخم را
وقت بازگشت به زمين
سوغات شيطان بردند تا گرمی ِ
عشق از جنس آتش باشد ...