سرد و تاريك و دور
چقدر از هم دوريم
دور
لب هايمان با هم قهر
نه سخني ، نه پيغام عاشقانه اي ، نه قهقهه خنده اي
هيچ
گوشهايمان فراري
هيچ چيز نمي شنوند جز گلايه .
نگاههايمان در حرست و پر از اندوه
دست هايمان پر از حرارت ولي غريبه
غريبه
سرد است
تابستان براي من زمستان است
دلم سرد است
اميدم يخ زده است
دلم مي خواهد فرياد بزنم
مثل هميشه به تو بگويم
مرا ببين
چه چي از من تو را اينچنين رنج مي دهد ،
كه از من در من فرار مي كني ؟
چرا مرا غريبه مي پنداري ؟
نمي خواهي برگردي ؟
نمي خواي زندگي را نوراني سازي ؟
اينجا تاريك است
مگر نميبيني ؟
ترس را هنوز نشناخته اي .
مي ترسم نگاههايمان بي فروغ گردند،
مي ترسم لب هايمان خاموش گردند،
مي ترسم گوشهايمان جز اندوه چيزي نشنوند،
...............
دست هايمان چون دلهايمان
پر از حسرت تا ابد ...