آهاغ پس اومدین لابد من تو خوابم به یاد ندارم
آخه زیر کمد چیکار میکردم؟؟؟
تو این چند مدت دو بار از بدنم اومدم بیرون یعنی تو فاصله چند هفته اما هر دو بار خودم خواستم برگردم بدنم
خیلی وحشتناک بود
آهاغ پس اومدین لابد من تو خوابم به یاد ندارم
آخه زیر کمد چیکار میکردم؟؟؟
تو این چند مدت دو بار از بدنم اومدم بیرون یعنی تو فاصله چند هفته اما هر دو بار خودم خواستم برگردم بدنم
خیلی وحشتناک بود
هر دوبار بعد از ظهر بود نه شب!!!
حالا قسمت جالبش اینه وقتی به این حالت میرسم که از خوابم میترسم
اول اونو بگم که یکم بهتر بود هر چند زود از یادم میره وسط خوابم بود البته این که دارم میگم خواب شبه
وسط خوابم بود که داشتم خواب میدیدم خوابم اصلا وحشتناک نبود آدمای معمولی مثل مادرم و خواهرم بودن باهاشون حرف میزدم باهاشون بودم اما احساس ترس عجیبی داشتم انگار من از اونا میترسیدم نمیدونم چرا اما ترسمو بروز نمیدادم تا این شد که سعی کردم از خواب بیدار شم یه لحظه همون حس همیشگی بعد سر خوردم از تخت اومدم وسط اتاق انگار همه چیزو تو تاریکی میدیدم اما نمیخواستم باور کنم برون فکنیه به فاصلهیک وجب از زمین بودم و میگفتم من الان خوابم هیچ برون فکنی نیس اما میدونستم رو تختم نیستم
حتی یه پامو به زمین زدم انگار به صورت دراز کشیدن صاف یک وجب از زمین فاصله داشتم و فقط یه پام رو زمین بود بازم اصرار داشتم رو تختمم اصلا نمیخواستم بهش فکر کنم بعد با خودم گفتم اصلا من بیرون از بدنمم اما میخوام بلند شم برم چیکار کنم هنوز ترس از خوابی که دیده بودم تو وجودم بود و میترسیدم برم بیرون خواهرم پشت در باشه نمیدونم چرا انقد از اونا میترسیدم
بعدم با خودم گفتم الان وقتش نیس و سعی کردم برگردم نمیدونم چطور اما یه لحظه چشمامو باز کردم خیلی ترسیده بودم
در ضمن بگم چند بار دیگه هم شده بود میخواستم پا شم ننمیشد انگار یکی تمام بدنمو محکم تو خودش گرفته بود چند تا بعد از ظهر که با همین درگیر بود
اینم که الان میگم واسه دو روز پیش بود
خواب بودم یه تیکه از خوابم هی تکرار میشد چند بار که اینطور شد انگار از یه جا افتادم رو تختم با خودم گفتم من خارج بدنمم باز گفتم نه!!! صدای برادرم و مادرمم که داشتن با هم حرف میزدن از بیرون اتاق میشنیدم گفتم خوب امتحان میکنم دستمو میارم بالا اگه اومد که هیچ اگه نیومد پس من داخل بدنم نیستم(توضیح اینکه چون بعد از ظهر بود دیگه ترسی نداشتم حالتشم تازگیا تجربه کرده بودم بعد از بیدار شدنم رفتم پرسیدم و فهمیدم دقیقا همون چیزیایی که شنیده بودم و مامان اینا داشتن میگفتن)
خلاصه دستمو آوردم بالا دیدم بله دستم رو زمینه اما من بالا اومدم اون یکی دستمم همینطور تلاش کردم خودمو کشیدم بالا از بدنم گفتم باز سر بخورم ببینم میتونم مثل اوندفعه رو هوا باشم یا نه کلا میخواستم ایندفعه برم بیرون هنوز رو تختم نشسته بودم و هیچکاری نکرده بودم که چندتا موجود سیاه اندازه یه وجب که پرواز میکردن دیدم نمیتونم بگم مثل چی بودن اما قیافشون هنوز یادمه نزدیکم شدن و دورم چرخیدن از همچین موجوداتی انتظار میره صدای زیر و نازکی داشته باشن اما با جثه کوچیکشون چنان صدای بلند و سنگینی داشتن که خیلی ترسیدم میتونستم بفهمم چی میگن اما بعد از برگشتن یادم رفته اما تن صداشون نه تنها کاری که کردم این بود که به این فکر کنم زود باید بیدار شم انقد زود که خارج از تصوره
اول که چشامو باز کردم کمد رو به رومو سقف میدیدم بعد چشامو بستم باز کردم دوباره همه چیز عادی بود از دو روز پیش هم هنوز اتفاقی نیوفتاده
اما برام جالبه بدونم اون موجودات چی بودن
خوش حالم که اینا رو نوشتمچون این تجربیات زود از یاد آدم میره مثل قبلیه که الان کمتر یادمه
من کم کم دارم به ماوراء جذب میشم![]()
Last edited by 00990099; 12-02-2009 at 21:52.
سلام. من میخوام برون فکنی یاد بگیرم. چیکار کنم؟
آفرین من آینده خوبی رو واست پیش بینی میکنم
تو روزی از بزگترین جادوگرهای دنیا میشی محسن پاتر ورژن 16
سلام و ممنون از تجربه خوبت ولی کاشکی می گفتی قبل از خواب ایا کار خاصی هم کردی که این اتفاقات افتاد .
خب بذار منم یه تجربه بگم شب بود منم خیلی خسته بودم موقع خواب خیلی تلاش برای برونفکنی کردم خلاصه ذهنم دگیر بود خوابم برد حدود ساعت 3 صبح بود که بیدار شدم البته بیدار که نه یدفعه حس کردم دارم به خارج کشیده می شم سعی کردم از بدنم بیام بیرون نصقپفی از بدنما کشیدم بیرون که توی تاریکی چیزی دیدم که خدا قسمتتون نکنه یه موجود چاق و سیاه بصورت یه مخروط بود گوشت بدنش چین خورده بود سرش مثل اسب ابی بود ولی کوچیکتر سمت چپ من نشسته بود تا اومدم بیرون دیدم صورتشا به سمت من گردوند و شروع به خندیدن کرد واقعا وحشتناک بود منم که خوب ترسیدم با تموم عجله سعی کردم یه جوری بیدار بشم و شدم. اما به خودم قول دادم دیگه به این راحتی مغلوب ترسم نشم . خداییش حیفه تجربه به این این خوبی را راحت از دست بدیم.
مرتضی جان اگه می خوای برونفکنی یاد بگیری باید از ریلکسیشن شروع کنی و در ضمن یه نگاه به پست 309 بنداز من یه روش برای شروع نوشتم بگذریم که این تاپیک پر از این روشهاست ولی پایه و اساس فراموش کردن این بدن و رفتن به ریلکسیشن هست ولی تمرین و نا امید نشدن حرف اصلیا می زنه باید با عزم جزم شروع کنی
همه چیز از یک قرار توی خواب شروع شد...چی شد ؟؟؟
انگار یکی قرار بود اینجا بیاد به خواب من
شایدم 2 نفر بودن یکی به حرفش عمل کرد اون یکی نه!!!!!!!!!!!!
دوستان سلام به همه
دوباره بحث برون فکنی و ورود به خواب شروع شده! خوب این همه وقت میگذره حدود یک سال ولی هنوز کسی به طور کامل موفق نشده
حداقل از تجربیات خودتون بگید تا سایرین هم تحریک بشن البته قسمت های ترسناکش رو سانسور کنید که مخاطبامون رو از دست ندیم!
بهرحال من تا 2 هفته دیگه نمی تونم آب بخورم ولی سرم خلوت تر که شد حتما دوباره شروع می کنیم البته این دفعه یه نفرو دارم که با تموم وجود تو این راه همراهیم می کنه
امیدوارم بتونم بیام به خوابش
با آرزوی موفقیت...........
به به يه مدت اينجا نبودم ببين چه اتفاقاتي افتاده
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)