روزگار سختي است
آدمها خشكند
حقايق تلخند!
و روياها شوكران
جوي هاي روان تنگ اند
و درختان ِ قطور ضعيف!
خورشيد گرم است و سوزان
!ماه بي خيال و فروزان
مي دانم، من مي دانم
تو هم مي داني ... همه مي دانند
روزگار عجيبي است!
انسانها در ميان خرابه هايي که زيبايشان مي نامند
مي زيند و به آن عشق مي ورزند
و اينچنين بر حقارت خود دامن مي زنند
و من به دور از هياهوي آدمک هاي دل خوش
همچنان در خود فرو مي روم
هر چه بيشتر در ميانشان مي زيم
دورتر مي شوم و غربيه تر!
آري...
معصوميت كودكي هايم گم شده است
اما من هنوز هم همان كودك عاشقمو ساده دل!
و همچنان در انتظار؛
در انتظار ظهور باغي از جنس اقاقي
كه مرا از خود و خويشتن ها برهاند
و به سر منشأ خود بازگرداند .
و رسيدن به خدايي که در اين نزديکيست
من اينجا تنها ماندم!
خدايا
مرا به بغضي که از تو مي شکند،بسپار
مرا به باد هاي تندِ رهاکننده ي گويا؛
.مرا تا هميشه به باران شوينده، بسپار
انتظار سخت ترين مجازاتي است
.كه برايم در نظرگرفته اي
پروردگارا ! مرا بـــبــــــــــر!