عبور تو از حوالی چشم های من
تنها اتفاق غیر منتظره ی زندگیم بود
چراکه من
همیشه منتظر نیامدنت بودم ... !
عبور تو از حوالی چشم های من
تنها اتفاق غیر منتظره ی زندگیم بود
چراکه من
همیشه منتظر نیامدنت بودم ... !
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
مابه هم بد گفتیم
ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم
از شما میپرسم، ما که را گول زدیم؟!!
دلمــــــ یک جوری اش است...
یک جوری که جورِ خــــــوبی نیست...
فکر کنم تنگِـــــــــ توست ،
بیــــــا.
منم سيگار بی فرجام
که با عشق می کشی آن را
منم سيگار بی فریاد
که جان را میدهی بر باد
مرا له کن
به زیر پای احساست لگدمال و تهیم کن
بگیر افسار خود در دست، مده آن را به این ناکس
که اهلی من نگشتم در این باور چو دیگر کس ...
اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم
برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیستـــ !!
شــایـــــد
آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ....!!!
پاییز..
تمام شد!
یلدا..
تمام شد!
یک عاشقانه ی آرام؟!!
تمام می شود!
همین روزها
.
.
.
تمام شد!
تمام ش
تمام
تما
تم
ت
...
بدرود!
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
به غارت با شتابي آشنا ميبرد و ميرفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و ميدانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
گاهی احساس آدمک های چوبی ای را داری
که کلی نخ بهشان آویزان است
یکی از آن بالا دارد تو را تکان می دهد
آنقدر اینور و آنورت کرده که نخ هایت کلی گره کور خورده اند
بی خیال نمی شود ...
تـمـوم سـيگـارهـاي دنـيـا رو هـم کـه دود کـنـي ،
تـنـهـايـيـت تـوجـه هـيـچـکـسـي را جـز پـيـرمـرد سـيـگـار فـروش،
جـلـب نـخـواهـد کـرد...
-------
باران کـــ ـه میبارد کســـ ـی برایمان چتری نمی گیـــ ـرد.... چه برسد به زمانی که دلـــ ـمان میگیرد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)