ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
اى دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبى کن اقتراب
مثنوی معنوی
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
محمد بلخی
همچو يغماجى که چون خانه کند
زود زود انبان خود پر می کند
اندر انبان مى فشارد نيك و بد
دانه هاى در و حبات نخود
مثنوی معنوی
درخواب ناز بودم شبی،دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او،دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا،از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی،هر شب به من سر میزند
دل خون شود به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه ی گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی تو جان باز داد باد
دلم را شبی در حضورم شکستی
نه آینه، حتی غرورم شکستی
ندادی به خلوتگاه عشق راهم
پلی بود اگر در عبورم شکستی
یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی
تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم
بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی...
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
گویی که گل از چشمه ی مهتاب گرفتم
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
جانم: حافظ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)