يكي از افراد كه مرده شور بود، به دليل نيازي نزد او آمد. شيخ از تمام جزئيات غسل سئوال كرد. آن مرد كه گويا سئوالات زياد شيخ كلافه شده بود گفت: ما بعد از اينكه مرده را دفن كرديم مي گوييم خوش بحالت مردي و براي اداي شهادت خدمت حاجي كلباسي نرفتي.
يكي از افراد كه مرده شور بود، به دليل نيازي نزد او آمد. شيخ از تمام جزئيات غسل سئوال كرد. آن مرد كه گويا سئوالات زياد شيخ كلافه شده بود گفت: ما بعد از اينكه مرده را دفن كرديم مي گوييم خوش بحالت مردي و براي اداي شهادت خدمت حاجي كلباسي نرفتي.
1
توی سنگر دراز کسیده بود.پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست.زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.
2
پشت کامپیوتر نشسته بود.پروانه ای روی مانیتور نشست.خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.
3
روی نیمکت پارک نشسته بود.پروانه ای روی دسته ی عصایش نشسته بود.یادش رفت پیر شده بلند شد و دنبال پروانه دوید.
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
سلام!
اين هم قسمت هفتم
منتظر هشنميش هم باشيد!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما را بدعاييد!!!
مرد بيکاري براي سمَتف آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه ش کرد و تميز کردن زمين
ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل تون رو بدين تا فرم هاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همين طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي دونست با تنها 10 دلاري که در جيب ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگي ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه*ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي تونه به اين طريق زندگي ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول ش هر روز دو يا سه برابر مي شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت...
پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده ش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»
نماينده ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي تونين فکر کنين به کجاها مي رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً مي شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
نتيجه هاي اخلاقي:
1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.
2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.
یک بار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای." گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم."
دمی اندیشیدم و گفتم "درست است چون که من هم مزه این لذت راچشیده ام."
گفت "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و بای من بیاورید
روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر پرنده را سر نبریده بود استاد از او پرسید چرا اینکار را نکردی شاگرد پاسخ داد جایی نیافتم که هیچ کس در آن نباشد زیرا هر جا رفتم خدا آنجا بود
ظريفي در خانه درويشي مهمان شد – درويش سقف خانه را از چوبهاي ضعيف و سست پوشانده بود و بار گران داشت . و هر لحظه از آن چوبها آوازي بيرون مي آمد ميهمان گفت : اي درويش ! مرا از اين خانه به جاي ديگر بر که ترسم سقف خانه فرود آيد .
گفت : مترس که اين آواز ، ذکر و تسبيح چوبهاست .
گفت : از آن ترسم که از بسياري ذکر و تسبيح ايشان را وجدي و حالي بهم رسد و همه به يکبار در رقص و سماع آيند و به سجده افتند
سلام!
چون دیدم آخرین پست صفحه قبل مال من بود و کسی یمیبیندش گفتم تکرارش کنم:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لینک دانلود pdf داستانهاتونه که قسمت هفتمش هم آماده شد.
این برای کسایی خوبه که همه تاپیکو نخوندن
موفق باشید...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)