مصاحبه ای خواندنی با گابریل گارسیا مارکز
آن روز پدر، بچه اش را برای کشف یخ می برد
روزی که به قصد نوشتن صد سال تنهایی پشت ماشین تحریر نشستی.با چه نیتی شروع کردی؟
با نیت باز کردن دریچه ای به جانب تمام تجربه هایی که به گونه های مختلف در دوران کودکی بر من تاثیر گذاشته بودند.
تو همیشه از منتقدان با تمسخر یاد می کنی.چرا در مقابل آن ها این قدر سخت هستی؟
آنها مثل کشیش ها پر طمطراقند،ملتفت نیستند که رمانی مثل "صد سال تنهایی" را نباید خیلی جدی بگیرند.محرک این کتاب چند اشاره است. اشاره هایی که فقط دوستان نزدیکم آنها را ملتفت می شوند.منتقدان به خودشان بسیار زحمت داده اند تا معماهای کتاب را حل کنند و حتی این اشتباه را مرتکب شدند که مزخرفات بسیاری سر هم کنند.
اما این مانع نمی شود که کتاب، بسیار بیش از رهایی شاعرانه از خاطرات کودکی ات باشد.مگر یکبار نگفتی که داستان بوئندیاها می تواند برگردانی از داستان آمریکای لاتینی ها باشد؟
بله، فکر می کنم گفته ام.داستان آمریکای لاتین هم مثل رمان من، مقداری کوشش بی حد و فجایعی است که از پیش به فراموشی محکوم هستند.بین ما، طاعون فراموشی به خوبی یافت می شود. وقتی زمان بگذرد،دیگر نخواهد پذیرفت که قتل عام کارگران شرکت موز حقیقت داشته و دیگر هیچ کس از سرهنگ"آئورلیانو بوئندیا" یادی نخواهد کرد.
و جنگ های توام با شکست می تواند بیانگر ناکامی های سیاسی باشد.اگر احیانا سرهنگ بوئندیا برنده می شد. چه می شد؟
کاملا به "پاییز پدرسالار" شبیه می شد.هنگام نوشتن کتاب، گاهی وسوسه می شدم که او را صاحب قدرت کنم، که البته اگر چنین می شد، به جای صد سال تنهایی ، "پاییز پدر سالار" نوشته می شد.
وقتی که هجده سال داشتی.سعی کردی این داستان را بنویسی.تا کجا این طرح را پیش بردی؟آیا از همان ابتدا داستانی بود که یک دوره صد ساله را شامل می شد؟
هرگز موفق نشدم یک ترکیب مستمر بسازم. فقط تکه های مجزا بودند که بعضی از آنها در روزنامه هایی که در آنها کار می کردم،چاپ می شدند.هرگز در بند تعداد سالها نبودم.حتی کاملا مطمئن نیستم که داستان "صد سال تنهایی" واقعا صد سال طول می کشد.
چرا در آن زمان از نوشتن این رمان دست کشیدی؟
چون در آن زمان نه تجربه داشتم، نه اعتماد به نفس و نه حداقل تکنیک برای نوشتن رمانی از این دست.
اما چرخش داستان در ذهنت ادامه داشت....
برای حدود پانزده سال موفق شدم لحن مورد نظرم را برای این داستان پیدا کنم . به عقیده خودم روزی که با همسرم و بچه هایم به "آکاپولکو" می رفتم، آن را کشف کردم.من باید داستان را از جایی شروع کنم که پدر، بچه را برای کشف یخ می برد.
یک داستان بسیار ساده...
داستان بسیار ساده ای که با سحر و جادو با تمام بی آلایشی و با روش مادربزرگم که قبلا برایت گفتم به زندگی روزمره وارد می شود.
درست است که راهت را از سفری که در پیش داشتی،کج کردی و در بازگشت داستان را نوشتی؟
درست است. هرگز به آکاپولکو نرسیدم.
ادامه دارد