من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
سلام ای پدر دوزخ در دهلیز این شب دیرپای
سلام ای نوزاد مستمر در نبض مرداب
سلام ای مرد تنها که سرگردان مرد بودنت را در ژرفای باتلاقی از سبزینه ها نهادی
و تنهاییت همکلام هذیان تنوری شدند که می سوزاند هییت انسانی ات را
و بدرود ای کمانهای رنگین که در بارش یک تفکر پدید آمدید
و بدرود ای وقف نورانی ذهن به خ'اک نهالهای فرزانگی
Last edited by malakeyetanhaye; 10-11-2007 at 18:52.
یک سال گذشت
هنوز هم من اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی ...
اینجا ، هنوز هم منم
و صدای عبوری دوردست
که شاعرانه تر از پاییز
می شکند سکوت اتاقم را
اینجا ، هنوز هم منم
و دفتری سفید ، پر از غزل های نو
و یک دنیا خاطره های نیمه کاره و گندم گون...
اینجا ، هنوز هم منم
و سایه ای یک ساله ، که شاید دیگر زنده نیست !
و قلبی مالامال از این آرزوی خام ،
که کاش همیشه شب باشد ...
اینجا
پس از یک سال
هنوز هم که هنوز است
منم و رویای گم شدن در آرامش دریایی دور
اینجا ،
هنوز هم که هنوز است منم
من!
همان بانوی ماه
با همان دامن حریر سپید
با همان رویای گندمزار ...
یک سال گذشت
اما ، من
هنوز هم که هنوز است
اینجا نشسته ام
رو به این پنجره ی باز
غرق در خلوت خاموش شبی پاییزی...
با دست خودش سر خودش را که برید
وقتی که بجز خون خودش هیچ ندید
بالای سر خودش،خودش فاتحه خواند
یک پارچه بر صورتش از رنگ سفید
انداخت...و خرمای خودش را هم خورد
از غصه ی خود شکست،فریاد کشید
آنگاه خودش را به سر شانه گرفت
و رفت برای پیکرش قبر خرید
یک لحظه در آن نگاه کرد اما زود
با پای خودش داخل آن قبر خزید
حتی به خودش تسلیتی گفت،سپس
خوابید و بروی تن خود سنگ کشید
یک سنگ سیاه روی آن حک شده بود:
یک مرغ که از بام خودش زود پرید
سخن از مرگ
سخن از لحظه ای است
که تقاص فهم آن
مردن است!
Last edited by salma_ar; 11-11-2007 at 15:47.
این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمده اند
می گویند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : ایا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم
...خون می خورم وخاموشم .
حافظ
گویا زمان گفتن دیگر سرآمده ست .
من
شعری چنان شکوهمند را می مانم ،
شعری چنان شکفته و انسانی را ،
که واژه ها مرا
معنای باستانی خود ،
یا
پژواک جاودانی خود
می دانند ،
و با طنین شادی واندوهشان
تالارهای جان وتارهای نهانم را
می لرزانند ،
وآوازهای روشن وتاریک خویش را من
می خوانند ،
مثل بهار و پاییز
درحنجره ی قناری و قمری .
اما زمان گفتن گویا
دیگر
سرآمده ست .
اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)