هيچ مي داني چرا چون موج
در گريز از خويشتن پيوسته مي كاهم؟
زان كه بر اين پرده تاريك
اين خاموشي نزديك
آن چه مي بينم نمي خواهم
وان چه مي خواهم نمي بينم
شفيعي كدكني
هيچ مي داني چرا چون موج
در گريز از خويشتن پيوسته مي كاهم؟
زان كه بر اين پرده تاريك
اين خاموشي نزديك
آن چه مي بينم نمي خواهم
وان چه مي خواهم نمي بينم
شفيعي كدكني
ما ،
خاطرهء باران هاییم
که از ذهن آسمان پاک شده است.
از این پس
دعای باران را
به نام من
و به نام تو
خواهند خواند.
" امیر آقایی "
رفته بودم سر حوض تا ببینم
شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب
در حوض نبود...
به نابودی کشوندیم تا بدونم
همه بود و نبودِ من تو بودی
بدونم هر چی باشم بی تو هیچم
بدونم فرصت بودن تو بودی
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
پریشونِ چه چیزا که نبودم
دیگه می خوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیم و آبرومی
باید هر لحظه مدیون تو باشم
تو می تونی فقط کاری کنی که
دلم از این همه حسرت جدا شه
به تنهاییت قسم تنهای تنهام
اگه دستم توی دستت نباشه
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
تو همیشه هستی اما
این منم که از تو دورم
من که بی خورشید چشمات
مث ماه سوت و کورم
نمی خوام وقتی تو هستی
آدم آدمکا شم
چرا عادتم تو باشی؟
می خوام عاشق تو باشم
تازه فهمیدم به جز تو
حرف هیشکی خوندنی نیست
آدما میان و میرن
هیشکی جز تو موندنی نیست
منو از خودم رها کن
تا دوباره جون بگیرم
خسته م از این عقل خسته
من میخوام جنون بگیرم
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
پاييز هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد
با اين همه از منبر باد که بالا مي رود
برگ ها چه زود به گريه مي افتند!!!
حافظ موسوي
گاهی آسمان
نهالی پر از نارنج می شود
تا دست می بری
تیک تاکی
تاک تیکی
از جا می پراندت
رشته های نارنجی تنت، در هم پیچ می خورند
اما،
یک فنجان چای کافی ست
تا دوباره سبز شوم!
همیشه اینجا آسمان آبی ست
کافی ست دل بدهی
تا آبی شوم!
گاهی مرگ روی پرده می رود
چشمهای طاقتت گرد می شوند
قبله ات را به سوی شرق می چرخانی
گونه هایت زرد
چشمهایت سرخ می شوند
اما
بنفشه ای آرامت می کند
فارغ از بی فروغی دنیا
سوار بر گهواره ای، تمامی رودها را
تا نیلی نیل سفر می کنی !
نیلی می شوم!
پس
چرا پدر مرا مینیاتور می خواند
مادر ساحره صدایم می کند؟
مگر نه اینکه یک روز بارانی
ذره ای مربای رنگین کمان در دهانم گذاشت!
حالا چرا ، سرمه بر چشمم می کشد و مدام می ترسد از اینکه
گاهی رنگ عوض می کنم!
گوشی تلفن را می گذاری ...بی آنکه بدانیشایداین آخرین کلمات من باشد !" پژمان الماسی نیا "
وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .
وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .
وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم .
وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .
وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .
وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .
اسماعيل خويي
باید برای سنجاقکها گریه کنیم
برای قاصدکها
برای بید
حتی کاغذ
وحتی آن خودکار آبی
وهر آنچه که روزی به نام تو دوستشان داشتم...
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام،
خرابم،
خُرد و خَرابم کردهاند
ديگر اين کلماتِ ساکتِ صبور هم فهميدهاند.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)