در آن روز كز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول
در آن روز كز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول
لب را به هم فشرد ، آهسته فکر کرد !
تصنیف هجر را
هجران یاورش
باور نمیکند ذهن و خیال او ! !
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن در ختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در د کان شکر دارد
ترازو کس نداری، پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
ترا در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به دیگی که می جوشد نیاور کاسبی ومنشین
که هر یکی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه کلکی شکر دارد،
نه هر زیر وزبر دارد،
نه هر پشمی نظر دارد،
نه بحری گوهر دارد .
در قافله راه پر اندوه بهشت
که در آن عشق به مهتاب عبادت به خداست
همسفر با تو شدم
من درونم تنهاست
تو به من گفتی از اين تنهايی
می توان رفت به دريای گناه
می توان خفت در آغوش خدا
تو به دستان خدا نزديکی!
من کجا و تو کجا؟
آدمگاي آرزو ، ماهياي خاطره
ديگه صدايي نمي ياد از شيشه ي پنجره
ديگه كسي نيس كه باش هزار و يك شب بگم
رفت اوني كه از اولم همش قرار بود بره
ديگه براش نمي خونم ، لالايي بي لالايي
انگار راخت تر مي خوابه با نغمه ي جدايي
يك روز باد بي نشان
آهسته و پاورچين
بر سر شاخه هاي شكسته ام وزيد
و بذر آفتاب را
بر مزار دلم پاشيد
دلم آفتابي شد
شگفتم دراقليم عشق
زمستانم بهاري شد
غافل كه جام سرد تقدير
از گرماي عشق ترك خواهد خورد
بيادت هست ؟
تمام آنچه بود یادم هست
آنروز بارانی
آفتاب تموز
سوز سردستان
تمام آنچه بود یادم هست !
و ترک چین خورده ی رویایت را
آن نیز یادم هست !
تا رها سازم سرودم را
عشق را آيينه كردم
در دل آيينه تصويري ندانم از كجا
روييد
جان شكفت از شوق ديدار و سرودم را
در شكوه سبز آينه رهاتر كرد
در تب و تاب نسيان اين سالها
تنها صداي قلم بود
كه خواب مردمكان تاريخ را
آشفته مي ساخت .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)