من نمی خـوام فـکـر کـنـی کـه عـاشقیم یه حرفه
یه کــم اگــه نبــاشی آب مـی شه مثـل بـــرفـه
دلـم می خواد بـدونـی دلـم مـث یـه دریـاس
به وسعت نگاهت٫عمیق وخیس وژرفه
میخوام برات بمیرم شاید که باور کنی
شاید با برق چشمات مرگ و آسونتر کنی ...
![]()
من نمی خـوام فـکـر کـنـی کـه عـاشقیم یه حرفه
یه کــم اگــه نبــاشی آب مـی شه مثـل بـــرفـه
دلـم می خواد بـدونـی دلـم مـث یـه دریـاس
به وسعت نگاهت٫عمیق وخیس وژرفه
میخوام برات بمیرم شاید که باور کنی
شاید با برق چشمات مرگ و آسونتر کنی ...
![]()
سهم من ...
وچقدر زیباست
واژه های « خاطره » ، « رویا » و « خیال » .......
که سهم منند از زندگی
با « خاطره » در گذشته ها زندگی می کنم
با « رویاهایم » به آینده پرواز می کنم
و « خیال » بهانه من است برای از تو سرودن .....
تو همونی که دل من
به کمند تو اسیره
و همیشه با نگاهی
دل او آروم می گیره
تو همون حس غریبی
مثل گل های بهاری
که حتی توی زمستون
سرخ و خوب و ماندگاری
منم اون عاشق خسته
که با این قلب شکسته
کنج این گوشه دنیا
به امید تو نشسته
کوچه بن بست ....
وقتی از حنجره کوچه صدایم کردی
کفش از دربدری نیز به پایم کردی
من سرگرم خودم بودم که با حیله عشق
آمدی بی سبب از خویش جدایم کردی
سخن از همدلی و همسفری بود ولی ....
در پس وسوسه ای گنگ رهایم کردی
می روی مسئله ای نیست ولی حیف نبود
پشت این کوچه بن بست رهایم کردی ؟
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم سربسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد
روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...
و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم .
کنم هر شب دعائی کز دلم بیرون رود مهرش
ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد
شبی در پیچ و تاب گیسوانم
به دنبال دلی گمگشته گشتم
میان لحظه های عشق و احساس
به دنبال غمی اهسته گشتم
لبانم از تپش دیگر فرو ماند
نه اوازی نه فریادی نه شوری
کسی گم کرده بودم در وجودم
کسی چون موج زیبا چون بلوری
اگر با من سخن گفته است پس کو؟
اگر اواز من بوده است پس کو؟
کجایی ای همه بود و نبودم
کجایی ای تمام ارزویم
به غم های دلم او چنگ می زد.
نگاهش بی کسی را رنگ می زد
دوباره یافتم این غم کجا بود
شراره های چشم اشنا بود
ز تو عشق طلب کردم
و تو گفتی : عشق من بهایی دارد بپرداز
خود را از دیدار تو محروم کردم
چشم بر کف دست نهادم تقدیم تو کردم
گفتم : بهای عشقت
گفتی : کم است !!! بهای عشق کسی چون من بیشتر از این است .
قلب را از سینه برون آوردم
بر کف دست نهادم
اما دیگر نبودم که آنچه را که بهایش را پرداختم طلب کنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)