درگیرم
در گیر ِ خودم
که گیر ِ تو مانده !
درگیرم
در گیر ِ خودم
که گیر ِ تو مانده !
تا به حال
کسی به تو گفته است:
چه خوب است که زنده هستی
در آن سوی شهر ؟
کسی به تو گفته است؟
دوست من!
میخواهم نه بسرایم و
نه بسرائیم
فقط زندگی کن و باش
و بگذار ترانه در دل من بجوشد
بگذار فکر کنم همهی آدمهائیکه
در پیاده رو با برگها میروند
تویی
تا طوفانی که به من میپیچید
باشد که تو باشی.
از اين آسمان
يک ابرش، سهم من است
گفتهام برای تو ببارد
تا تمام شوم.
در پایان
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمیشناسد
به جز سپیدی
همیشه دری باز می شود
حالا به هر کجا
به ناگهان میآید
عشق را میگویم
بسان بهمنی غلتان
و صاعقهای رخشان
میآید
با هزاران لهجه
تا هم آواز قناری شود
و در آینهای به وسعت ملکوت
سیمای ازلی خود را بنگرد
کدام راه است
که پای خسته را نشناسد
کدام کوچه
خالی از خاطره است
و کدام دل
هرگز نتپیده به شوق دیدار
بیا
تا برایت بگویم
از سختی انتظار
که چگونه
در دیدههای بارانی
رنگ هذیان به خود میگیرد
کدام ستاره
گواه آغاز تو بود
که جراحت بال پرستو
در اعتماد دستهایت
التیام مییافت
و درخت
ترس تبر را از یاد می برد
چه خوب بودی ای نازنین
وقتی کنار دلتـنـگیام مینشستی
چونان کبوتری بر شاخههای خالی پاییز
و تمام نیاز مرا به عشق
با صلابتی شاعرانه
عاشقانه
آواز می دادی
آه ...
چه خوب بودی ای نازنین
سه تار آویخته بر دیوار
بیقرار نغمههای نانواخته است
تا همصـدای باد باشد
آنگاه که
زمزمههای حریم عاشقی را
با خود
به هر سو میبرد
با من بگو
چگونه بخندم
وقتی که دور لب هایم را
مین گذاری کرده اند !
خاطرات سالهای تلخ را
لابلای دفتر مجوی
به پیشانی ما نگاه کن!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)