شكسته ای دل مرا به من بگو چرا چرابه سنگ غمها
زدام حسرت کجا گریزمكه همچو مرغی شكسته بالم
نمی توانم سخن نگويماگر بپر سد كسی ز حالم
فلك به سنگ كينه ها
شكسته قامت مرا
مگرچه كرده ام خدايا؟
شكسته سر شكسته پا
زيار اشنا جدا
كنون كجا روم خدايا؟
شكسته ای دل مرا به من بگو چرا چرابه سنگ غمها
زدام حسرت کجا گریزمكه همچو مرغی شكسته بالم
نمی توانم سخن نگويماگر بپر سد كسی ز حالم
فلك به سنگ كينه ها
شكسته قامت مرا
مگرچه كرده ام خدايا؟
شكسته سر شكسته پا
زيار اشنا جدا
كنون كجا روم خدايا؟
کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده , خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درده ما رو در و دیوار نمی فهمه
واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز/ باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
«حافظ»
در خواب میبینم تو را
خواب شب پوچ است
بیدار میخواهم تو را...
مي بينم صورتمو تو آينه ، با لبي خسته مي پرسم از خودم
اين غريبه كيه از من چي ميخواد ، اون به من يا من به اون خيره شدم
باورم نميشه هر چي مي بينم ، چشامو يه لحظه رو هم ميزارم
به خودم ميگم كه اين صورتكه ، ميتونم از صورتم برش دارم
ميكشم دستمو روي صورتم ، هر چي بايد بدونم دستم ميگه
منو توي آينه نشون ميده ، ميگه اين تويي نه هيچ كسه ديگه
جاي پاهاي تموم قصه ها ، رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روي صورتت تا بدوني ، حالا امروز چي ازت مونده به جا
آينه ميگه تو هموني كه يه روز ، ميخواستي خورشيدو با دست بگيري
ولي امروز شهر شب خونه ات شده ، داري بي صدا تو قلبت ميمري
ميشكنم آيينه رو تا دوباره ، نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آينه ميشكنه هزار تيكه ميشه ، اما باز تو هر تيكه اش عكسه منه
عكسا با دهن كجي بهم ميگن ، چشم اميدو ببر از آسمون
روزا با همديگه فرقي ندارن ، بوي كهنگي ميدن تمومشون
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تو رو کم دارم و تو دل دیوونمو
عمریست مرا تیره و کاریـست نه راست
محنـت هـمه افـزوده و راحت کم کاست
رو می کنم به آينه ... رو به خودم داد می زنم
ببين چقدر حقير شده ... اوج بلند بودنم
رو می کنم به آينه ... من جای آينه می شکنم
رو به خودم داد می زنم ... اين آينه ست يا که منم
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
شعر زیبایی که مطمئنم بیشترتون شنیدید
و نه تنها وصل حال من,بلکه وصف حال خیلی ازماهاست:
حالمان بد نيست کم غم می خوريم کم که نه! هر روز کم کم می خوريم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد می شوم خوب اگر اينست من بد می شوم
بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياری داشتيم خود خود غلط بود آنچه می پنداشتيم
Last edited by Lady Negar; 03-09-2010 at 02:14.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)