دوست دارم عشقم بمیرد
در گورستان باران بگیرد
و در کوچه هایی که گام برمی دارم، ا
ببارد، ا
همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد
ساموئل بکت
دوست دارم عشقم بمیرد
در گورستان باران بگیرد
و در کوچه هایی که گام برمی دارم، ا
ببارد، ا
همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد
ساموئل بکت
كاش میشد که نگار از عاشقي بو ببرد
دل را به شكار چشم آهو ببرد
خسته ز دلم ... بگو خريدار كجاست ؟
تا قلب مرا به شرط چاقو ببرد ...
لحظه ها رو با تو بودن، در نگاهِ تو شكفتن ،
حسِ عشقو در تو ديدن، مثل رؤياي تو خوابه
با تو رفتن، باتو موندن، مثل قصّه تو رو خوندن،
تا هميشه تو رو خواستن، مثل تشنگيِ آبه
بي تو اما سر سپردن، بي تو و عشق تو بودن،
تو غبار جاده موندن، بي تو خوبِ من محاله
بي تو حتّي زنده بودن، بي هدف نفس كشيدن،
تا اَبد تو رو نديدن، واسه من رنج و عذابه
مرا دریاب که دل دریایی من بی توبیا یک شب برای قلبهامان
مرداب است
ز نور عاطفه قابی بسازیم
بیا به رنگ اقیانوس ابی
برای موج ها دیوانه باشیم
زندگي را مي توان درغنچه ها تفسير کرد
با نگاه سبز باران عشق را تعبير کرد
زندگي راپر ز احساس کبو تر ها نمود
کينه را با نگاه ساده اي زنجير کرد
همچو شبنم چشم را درچشم شقايهاگشود
طرح يک لبخند را بر برگ گل تصوير کرد
زندگي را مي توان در خلوت هر صبحدم
با وضوئي با دعايي با خدا تقدير کرد
کاش ميشد لحظه ها را قاب کرد
روزهاي تيره را خواب کرد....
باز احرام طواف کعبه دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام
می فشارم در میان سینه دل را بی کشیب
در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام
می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام
دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود
دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام
من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده بهصحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سزاپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین
گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان
من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد توبه ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من ودل همان که بودیم تو آن نیی که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا زمن گریزی؟ که وفایم آزمودی
زدرون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
تو باور مکن
در آسمان خیال تو
تنها ترین پرنده منم
راهی دراز و مقصدی نزدیک
در پیش
من کوله بارم را بر می دارم
تا در انزوای باورم پنهانش کنم
شب را به خاطر روز با تو بودن
و روز را به دلیل خاطره های هر شب
دوست دارم
می پرستم!
تو باور نکن
اما من از نزدیک ترین جاده ها
دروترین مسیر را به تو
و برای رسیدن به تو پیموده ام.
تو باور نکن
اما ابرهای آسمان دلم
همیشه در فرجام با تو بودن
طوفان کرده اند
و برای شادی دل تفدیده ام عبث کوشیده اند.
عبور می کنم از تو
برای بودنم
و می مانم دور از تو
برای ماندنت
تو باور نکن
اما این خسته دل سالهاست
که به تعمیر خراب آباد دل نکوشیده
تا مگر کوچکترین تعقیر در آثار به جامانده از تو
در این خانه حاصل گردد.
تو را برای با تو بودن بدرود گفتم
و فراغت را بهر زنده بودن برگزیدم
تا بی دردی مرا از یاد تو دور نسازد.
تو باور مکن
که من نفس کشیدن را
بی بوی گلت دوست می دارم
هزاران بار به تو گفتم
نفس مرا زندگی نیست
تمام زندگی توئی
پس یا من مرده ام
یا در خفقان دنیا نفس می کشم
تو باور مکن
اما هنوز زنده ام!
محسن محمدی
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)