دیگر همیشه در شک هستم
من بیهشم یا این بار مستم؟؟؟
از هر چه رویا دیریست خستم
من راه را با بی راه بستم
دیگر همیشه در شک هستم
من بیهشم یا این بار مستم؟؟؟
از هر چه رویا دیریست خستم
من راه را با بی راه بستم
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم اغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این اخرین ترانه لالائیست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در اسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
ائینه همچو چشم بزرگی
یکسو نشسته گرم تماشا
بر روی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را
تو خسته چون پرنده پیری
رو میکنی به گرمی بستر
با پلک های بسته لرزان
سر مینهی به سینه دفتر
گریند در کنار تو گوئی
ارواح مردگان گذشته
انها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته
فردا اگر ز راه نمی امد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در افتاب عشق تو میخواندم
احساس میکنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
میبویی ان شکوفه غم را
تا شعر تازه ای بنویسی
انگه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
امد به سوی صورت حیرانم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)