تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 45

نام تاپيک: شاهنامه فردوسی

  1. #21
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض چه گویم که ناگفتنم بهتر است

    یادداشتی به بهانه روز فردوسی

    فردوسی، به دلایل بسیار، قدرنادیده ترین شاعر این مرز و بوم است، هر چند اگر هر سال، به بهانه روز تولدش، روزنامه ها برایش ویژه نامه چاپ کنند و متولیان فرهنگی در توس، برایش بزرگداشت بگیرند، باز هم او مظلومترین شاعری خواهد بود که در برابر زجر و سختی بسیاری که در راه آفرینش «شاهنامه» کشید، کمتر قدر دید.
    قدر و قیمت چنین شاعری را هنوز نشناخته ایم و هنوز هم تلاشی برای شناخت بیشترش نمی کنیم. این را من می گویم که از این چنین شاعری که زبان فارسی وامدار سخن اوست، اندکی بیش نمی دانم. هر چه هم کهدر باره اش می دانم، چیزی بیشتر از آنی نیست که همگان می دانند و گناه کم دانستن من و من ها، به گردن آنهایی است که اصلی ترین وظیفه شان، شناساندن چنین مردانی است که در تاریخ فرهنگ و هنر و ادب این مرز و بوم زیسته اند و نام و جان و مال خویش رانثار راهی کرده اند که به آن معتقد بوده اند.
    فردوسی را کم می شناسیم. نامش را بیشتر به خاطر یکی دو میدان شهر به یاد داریم که در مشهد و تهران به نامش کرده اند و مجسمه ای که سالهاست در میان این دو میدان بر پایه ای ایستاده و طی این سالها، بعید می دانم حتی کسی زحمت آستین بالازدنی برای پاک کردن چهره این دو مجسمه از گرد و غبار زمان به خود داده باشد.
    احتمالاً بسیاری خواهند گفت در بزرگداشت این شاعر که او را «بزرگترین شاعر پارسی گو» می نامند، کارهای بسیاری انجام شده و برایش مجلسها گرفته اند و بزرگداشتها برگزار کرده اند، اما به راستی ارج و ارزش چنین شاعری، همان یکی دو همایش یک روزه در طول سال است و یکی دو برنامه چند دقیقه ای و کلیشه ای صدا و سیما که در نمایش یکی دو شاهنامه خوان قدیمی و شاهنامه خوانی آنها خلاصه می شود؟ آیا به راستی ارج و ارزش فردوسی و اثر سترگش، همین است؟آیا به راستی ما همان ارزش و احترامی را به فردوسی می گذاریم که انگلیسی ها به شکسپیر می گذارند و یونانی ها به «هومر»؟ به راستی آیا ما تلاشی همپای انگلیسی ها یا یونانی ها در راستای بزرگداشت این شاعر جهانی مان انجام داده ایم یا می دهیم؟
    تلاش ما در راه بزرگداشت دستاوردهای چنین شاعری تا کنون به چه نتیجه ای ختم شده است؟ فیلم خوبی بر اساس این اثر حماسی ساخته ایم؟ تصویرگری اش کرده ایم؟ به زبان ساده بازنویسی اش کرده ایم و اجازه داده ایم کودکان و نوجوانانمان با آن بیشتر آشنا شوند؟
    از آن انیمیشنی ساخته ایم که به عنوان مثال فرزندانمان بدانند این همه شخصیتهایی که از آنها به وفور در مکالمات و محاورات روزمره نام می بریم، چه کسانی هستند؟ به راستی، جز معدود حرکتهایی خودجوش و فردی، چه تلاشی برای شناساندن این چهره جهانی به مردم سرزمین مادری اش انجام داده ایم؟ آیا برگزاری بزرگداشتهای یکی دو روزه «شاهنامه و شاهنامه پژوهی» و صرف مبالغ قابل توجهی بودجه و دعوت از میهمانان خارجی و... تنها وظیفه ما در قبال این اسطوره سخن پارسی است؟ چرا باید کودکان سرزمین ما، اسطوره ها و شخصیتهای داستانی ادبیات فانتزی غرب را بیشتر و بهتر از شخصیتهای ادبیات خودی بشناسند؟
    چرا آنها باید بدانند که «اسپایدرمن» و «بتمن » و «هالک» و «تن تن» و هزار شخصیت انسانی و حیوانی ادبیات فانتزی غرب چه شکل و شمایلی دارند، اما حتی نتوانند تصور کنند که «رستم» می تواند چگونه باشد؟!آیا به راستی تنها وظیفه ما آن است که به بهانه «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی»، فرضاً قیمت پیامکهای انگلیسی مخابرات را چندین و چند برابر کرده و همه را ملزم کنیم تا پیامک فارسی بفرستند و در این میان کسی نداند که سود حاصل از این ایده خلاقانه که سر به میلیاردها تومان (بله درست خوانده اید، میلیاردها تومان) می زند را چه کسی و از چه طریقی قرار است خرج «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی» کند؟!
    آیا شرکت عریض و طویل مخابرات که ایده هایی اینچنینی را در دست طرح و اجرا دارد، اعلام خواهد کرد قرار است چگونه این مبلغ هنگفت را صرف «پاسداری از زبان و ادبیات فارسی» کند و آیا اصولاً چنین مرکزی، صلاحیت تصمیم گیری و پرداختن به چنین موضوعی را دارد؟ فکر نمی کنید که در این میان، چیزهایی نادیده گرفته شده است؟!از بحث دور نشویم، هر چند که به نظر، تمامی اینچنین مسائلی، جزیی از مسائل مبتلابه زبان و ادب فارسی است که بر تارک آن، نام اسطوره ای چون «حکیم ابوالقاسم فردوسی» و اثر سترگش یعنی «شاهنامه» می درخشد.
    تنها تلاشی که من طی این سالها در باره به تصویر کشیدن اسطوره های ادبیات فارسی در تلویزیون دیده ام، سریالی بود به نام «چهل سرباز». آش شله قلمکاری از همه آن چیزهایی که کارگردان و فیلمنامه نویس محترم توانسته بودند به مدد تلفیق تاریخ و ادبیات و تخیل فراهم آورند. سریالی که تکنیکهای ابتدایی و جلوه های ویژه سر دستی اش، از آن، یک اثر کمیک ساخته بود، آن هم درباره بسیاری از اسطوره های ادب این سرزمین. سریالی که برای مخاطبان بزرگسال آشنا به تاریخ و ادبیات هم، جاذبه ای نداشت، چه برسد به کودکان یا نوجوانانی که قرار بود با دیدن چنین سریالی، کمی با اسطوره های سرزمین پدری خود آشنا شوند.
    درباره سریال «شهریار» هم که بهتر است چیزی نگویم «که ناگفتنم بهتر است»! از سریالهای طنز و نیمه طنز و شبه طنز هم که با تکیه کلامهای لمپنی و خلق الساعه خود، اگر چیزی به ادبیات این مرز و بوم اضافه نکردند، اما باقی مانده احترام ادبیات محاوره ای را به باد دادند هم سخنی نمی گویم.درباره ادبیات کودک این سرزمین هم چیزی نمی گویم که چرا باید مثلاً جلد ششم «هری پاتر» در کمتر از یک هفته از انتشار آن در آمریکا، ترجمه شده و در دسترس کودکان و نوجوانان ایرانی باشد، اما هنوز هیچکس به فکر این نیفتاده تا از انبوه داستانهای شاهنامه، یکی را برای کودکش بازنویسی و ساده کند! در باره این نمی گویم که ... بگذریم ... حرفهای نگفته بسیار است!

    علی جعفری-paperweblog@yahoo.com

    روزنامه قدس

  2. #22
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض همخوانی تاریخی شاهنامه

    تدوین هوشمندانه پاره‌متن‌های اولیه یا تصادف؟


    اینکه بخش‌های اصلی و اولیه شاهنامه (به‌ویژه دوره‌های <پیشدادی> و <کیانی)> کلا‌ در قلمرو اسطوره قرار می‌گیرد، تردیدی نیست. نیز، این واقعیت که: اسطوره، چه مثل اساطیر ایران دارای رگه‌های واقع‌نما باشد، چه مثل افسانه‌های تخیلی محض سایر ملل، فاقد این عنصر شگفت، موضوع آن، بینش و داوری انسان بدوی از هستی بوده و نمی‌تواند در قلمرو استدلا‌ل تاریخی - منطقی قرار گیرد. در این حقیقت کسی شک نمی‌کند. در مقایسه، این چند و چون، مثل این مدعا است که بگوییم مارمولک‌ها، از هر نوع، بقایای سازگاری یافته با طبیعت امروز و از نسل داینساسورهای عظیم‌الجثه دوران کهن‌اند (که جست‌وجوی رگه‌هایی از واقعیت در این مبحث، دور از عقل نمی‌نماید.) اما اکنون چنین استدلا‌لی پذیرفتنی نیست.
    هفت محور مهم در پیوند اساطیر شاهنامه با تاریخ و یک <راز> حل‌نشده:
    ۱) محور خرد:
    بسیاری آثار شعری کلا‌سیک ما، بخش یا بخش‌هایی در ستایش دانش و سخنوری دارند که اولا‌ می‌توان مدعی شد سرمشقشان فردوسی بوده، ثانیا هیچکدام، فصلی خاص در تبیین <خرد> به شیوه فردوسی ندارند. فردوسی در نخستین بیت در فصل اول که <آغاز کتاب> باشد، از خدا و خرد در کنار هم نام می‌برد:
    به نام خداوند جان و خرد
    کزین برتر اندیشه برنگذرداین پیوند بلا‌فاصله را می‌توانیم نظر و اندیشه شخص فردوسی بدانیم. اما نکته و نکاتی هست که نمی‌گذارد ما به این باور، یقین حاصل کنیم. چرا که فردوسی، چون وارد جنبه‌های ماجرایی اسطوره می‌شود نیز هرگز متن یا فصلی، بدون دخالت خرد و تعقل را به نظم نیاورده و نمی‌توان گفت شخص فردوسی <خرد> را عمداً بار متن کرده است. از شاهنامه و متون دیگر دریافته‌ایم که ایرانیان کهن، دست‌کم در حیطه کارکرد شاهنامه، معتقد به <فره ایزدی> برای شاه بوده‌اند. و <فره ایزدی> خصلتی آفرینشی بوده که اگر شاهی فاقد آن می‌بود، اصلا‌ به شاهی نمی‌رسید، و اگر مثل آژیدهاک به تمهید اهرمن در این مقام قرار می‌گرفت، جز شر و نابودی و زشتی به بار نمی‌آورد و به ناگزیر رفتنی بود (که رفت)! و اگر شاهی دارای فره ایزدی می‌بود ولی به دلا‌یلی آنرا از دست می‌داد، در میانه کار دچار شکست و بدنامی و طرد و نفرین می‌شد.
    جمشیدشاه معروف و پرآوازه، نمونه بارز این حکم بود. او چنان قدرتمند شده بود که ناخودآگاه به کج‌راهه افتاد و خود را خدا و آفریننده خواند و تیشه بر ریشه توانایی‌های خداداده خود زد. (فراموش نشود که این مساله از اصول باورهای ایرانیان کهن، خصوصا زرتشت بود که: جهان دورانی ۶ هزارساله (یا ۹ هزار ساله) را طی می‌کند که نیمی از آن موضوع جنگ اهورا (خدای یگانه) و اهریمن (شیطان) است، و مابقی نابودی اهریمن و آزادی انسان‌ها است. پس اگر شاهی فره ایزدی از او ساقط می‌شد، به گونه‌ای، اهرمن در او رسوخ کرده بوده ... و الخ) منظور اینکه <خرد> در اساطیر ایران، <عقل> ابزاری مورد جدال منطقیون امروز نبوده، بلکه موهبتی آسمانی بوده که خداوند به ودیعه در انسان‌ها می‌گذاشته تا بتوانند با اهریمن (جهل) بستیزند و هرگز از این سلا‌ح غافل نمانند.
    اگر بخواهیم این خرد را توجیهی امروزی کنیم، شاید نتوانیم. چون اگر آن را در حیطه تعقل مادی و تکامل بدنی قرار دهیم، باید به ازل و الست برگردیم و مباحث دیگر را دنبال کنیم. در نتیجه از حیطه دایره بسته <دوران‌های دینی کهن> خارج می‌شویم. اگر آن را در عرصه عقل شهودی قرار دهیم، هر چند بسیار نزدیک‌تر به حقیقت است، باز هم از تقدیر و محتومیت اساطیری آن دور شده‌ایم. پس همان بهتر که در توصیف فردوسی (شاهنامه) از آن گردن نهیم:
    کنون ای خردمند، وصف خرد
    بدین جایگه گفتن، اندر خورد ‌
    خرد بهتر از هر چه‌ ایزد بداد
    ستایش خرد را به از راه داد
    خرد رهنمای و خرد دلگشای ‌
    خرد دست گیرد به هر دو سرای
    از او شادمانی و زویت غمی است
    وز آنت فزونی و زویت کمی است
    خرد تیره و مرد روشن‌روان
    نباشد همی شادمان یک زمان
    چه گفت آن خردمند مرد خرد ‌
    که دانا زگفتار او برخورد
    کسی کاو خرد را ندارد زپیش ‌
    دلش گردد از کرده خویش ریش
    هشیوار، دیوانه خواند ورا
    همان خویش، بیگانه داند ورا
    از اویی به هر دو سرای ارجمند ‌
    گسسته خرد۱۱)، پای دارد به بند
    خرد چشم جان است چون بنگری ‌
    تو بی‌چشم، شادان جهان نسپری
    نخست آفرینش، خرد را شناس
    نگهبان جان است و آن سه <پاس>
    سه <پاس> تو چشم است و گوش و زبان
    کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
    خرد را و جان را که یارد ستود
    وگر من ستایم که یارد شنود ‌... الخ
    در کهن‌ترین دوران، یعنی از تشکیل کائنات، از عناصر چهارگانه سخن بسیار رفته است و فلا‌سفه نخستین یونان نخستین بار در حدود پانصد ششصد سال پیش میلا‌د از آن سخن گفته‌اند. و اینکه از دیدگاه متأخرین (نسبت به فلا‌سفه نخستین) آب مایه هستی بوده، بحث دیگری است. اما در سخن فردوسی نکته‌ای هست که به زمان‌های بس درازی پیش از خلقت موجودات زنده تعلق دارد - سخنی که امروز هم در مورد تشکیل ستارگان و سیارات مصداق عینی پیدا می‌کند و قطعا این حکم خردمندانه ریشه ایران شهری دارد - وگرنه حدوث هستی از آب هم در اساطیر ما با پیشگویی‌های همانندی - چون متأخرین - تفاوتی بعید ندارد. مساله گرم‌بودن اولیه اجرام آسمانی و به تدریج سردشدنشان و به کار افتادن استعداد خلا‌قیت بعدی‌شان در اسطوره آناهیتا و پراکندن بذر حیات در دریای <فراخکرت> و سیر این نطفه‌ها در دریاهای دیگر و بازگشت و برآمدنشان در ایران، در قلمروی تخمینی - مثلا‌ کویرهای ما، که در آغاز محل همان دریای فراخکرت تصور شده‌اند - و خلا‌صه پیدایش آدمی، آمده است. پس کمی در گفتار فردوسی در فصل <اندر آفرینش عالم> دقت کنید:
    از آغاز باید که دانی درست ‌
    سر مایهی گوهران از نخست
    که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
    بدان تا توانایی‌ آرد پدید
    یکی آتشی برشده تابناک
    میان آب و باد از بر تیره خاک
    یعنی ابتدا آتش و گرمی بوده و سه عنصر دیگر- آب و باد و خاک - در میانه آن بوده‌اند:
    نخستین که آتش به جنبش دمید
    زگرمی‌ش پس خشکی آمد پدید
    وزآن پس ز آرام سردی‌ نمود
    ز سردی‌ همان باز ترّی‌ فزود
    (البته در این گزاره‌های تکوینی، اشتباه <مرکز بودن زمین- > به شیوه دریافت قدما- تکرار می‌شود و چندان غریب هم نیست، و می‌دانیم که چون قول عکس آن کفر محسوب می‌شده، چه سرها بر سر اندیشه درست یعنی گردش زمین به دور آفتاب برباد رفته است.) اما من قصد دارم نکته‌ای بر این امر روشن بیفزایم و تا حدودی و به تعبیری نظریه مرکز بودن زمین از قول دین‌اندیشان را تبرئه کنم.
    دین‌اندیشان که به وحی معتقد بوده‌اند، هرگز در کار اظهارنظر علمی در مورد جاذبه و مسائل دیگر برنمی‌آمده‌اند. زیرا دیدگاه آنها بر خلقت انسان متمرکز بوده. پس در واقع از دید آنها که مأخوذ از وحی و گفتار پیامبران است، و می‌دانیم که هدف آمدن پیامبران راهنمایی <آدمی> بوده نه تبیین لحظه به لحظه کائنات، این <انسان> بوده که می‌بایست مرکز کائنات به حساب آید؛ چرا که تنها مخلوق متفکر و سازنده و کامل‌کننده آفریده‌های باریتعالی بوده است. در ابیات آخری این فصل، این هدف آشکارا بیان شده است:
    وزان پس چو جنبده آمد پدید
    همه رستنی زیر خویش‌ آفرید
    [خور و خواب و آرام جوید همی
    وز آن زندگی کام جوید همی]
    [نه گویا زبان و نه جویا خرد
    زخاک و زخاشاک تن پرورد]
    نداند بد و نیک فرجام کار
    نخواهد از او بندگی کردگار
    چو دانا توانا شد و دادگر
    از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
    چنین است فرجام کار جهان ‌
    نداند کسی آشکار و نهان
    و بالا‌خره:
    چو زین بگذری مردم آمد پدید
    شد این بندها را سراسر کلید
    سرش راست برشد چو سرو بلند
    به گفتار خوب و خرد کاربند
    و سرانجام، انسان از حالت جانوری کمر راست می‌کند و در برابرش بد و نیک قرار دارد و حالا‌ اوست که باید با گزینش دانایی و فرزانگی و خرد، راه درست را بپیماید.
    نکته: در هیچ اسطوره‌ای از اساطیر دیگر جهان ما با چنین پیش‌درآمد خردمندانه‌ای روبه‌رو نیستیم. در همه اسطوره‌های یونان، حوادث مخلوط و موکول تقدیر <خدایان> است و انسان هیچ‌کاره ... و گرچه <خویشکاری> یعنی عمل خودکاری و از پیش تعیین‌شده از طرف کارآفرینان در اساطیر ما هم وجود دارد، ولی حتی در این مرحله هم <خرد راهنما> است. برای درک معنی مقایسه کنید سرگذشت <اودیپ‌شاه> سوفوکل را با ازدواج <زال و رودابه> در شاهنامه. در اولی فقط پیشگویی (آن هم نابینا) سرنوشت اودیپ را رقم می‌زند. در مورد زال اما، آزمون خردمندی است که توسط منوچهرشاه و بزرگان در <انجمن> سرنوشت زال و تولد رستم پیشگویی علمی می‌شود (از طریق ستاره‌شناسی نه جادویی) و پرسش و پاسخ‌ها و... نکته دیگر اینکه وقتی فقط <خرد> است که تکلیف‌ها را روشن می‌دارد و خرد در بسیاری موارد معنی دادگری می‌دهد، پس دادگری نتیجه مستقیم خرد است. و دیگر -اصل< -فره ایزدی> است (که آن هم معنای وسیع‌تر خرد است)، شخص <شاه> یا <شاهان> همه جای شاهنامه اول‌شخص نیستند که سرنوشت مردم و جنگ‌ها را تعیین می‌کنند، بلکه پهلوانان خردمند آن هم به یاری پیران خردمندند که چنین می‌کنند. از این روست که می‌گویم شاهنامه، شاه‌نامه‌ها است، نه نامه شاهان!
    ۲) محور دیگر، تدوین (اولیه یا بعدی) حوادث شاهنامه است که به هیچ‌وجه با حوادث تصادفی و درهم آشفتگی‌ها روی نمی‌دهند. این نظم در دو مرحله آشکار می‌شود و به چشم می‌خورد.
    شاهنامه با کیومرث آغاز می‌گردد که اولین شاه دوره پیشدادیان است. این کیومرث، وجود و ظهورش مبهم است. یعنی فردوسی یا شاهنامه به ما نمی‌گوید که طبق چه اسنادی او نخستین خدیو است. چون اگر نخستین پادشاه می‌بود، باید اولا‌ً لشکری از مردم می‌داشت، ثانیا کشور و مردم و لشکر دیگری در برابرش می‌بودند. در حالی که چنین نیست. راوی یا فردوسی می‌گوید:
    سخن گوی دهقان چه گوید نخست
    که نام بزرگی به گیتی که جست؟
    که بود آن که دیهیم بر سر نهاد
    ندارد کس آن روزگاران به یاد
    [مگر کز پدر یاد دارد پسر
    بگوید تو را یک به یک دربدر]
    [که نام بزرگی که آورد پیش؟]
    کرا بود از آن برتران پایه بیش؟
    پژوهنده نامه باستان
    که از پهلوانان زند داستان
    چنین گفت: کایین تخت و کلا‌ه ‌
    کیومرث آورد و او بود شاه
    و این کیومرث، که بسیاری پژوهشگران او را نخستین انسان فانی (بر اساس معنای نامش که چنین است) می‌دانند، اگر نخواهیم در این امر مهم و مبهم درازگویی کنیم، می‌توانیم بگوییم که او نخستین کسی است که نماینده <دوران زندگی ابتدایی و اقتصاد شکار> است. دورانی که هنوز انسان پیشرو و ابزارساز به وجود نیامده است. شاهنامه هم همین را می‌گوید:
    چو آمد به برج <حمل>۲۲)‌ آفتاب
    جهان گشت با فر و آیین و آب
    بتابید از آن سان ز برج <بره> ‌
    که گیتی جوان گشت از آن یکسره
    کیومرث شد بر جهان کدخدای
    نخستین به کوه اندرون ساخت جای
    سر بخت و تختش برآمد به کوه
    پلنگینه پوشید خود با گروه
    و نکته مهمی که اشاره کردم این است و اینجاست. کیومرث لشکری آنچنان نداشت جز خویشان خود، و جانوران و کشوری نیز در برابر او نبود. پس چگونه شاهی بود؟ لشکر و بندگانش حیوانات بودند و <دشمن>اش دیو و دد (فرزندان اهریمن بزرگ که می‌بایست با تمام شاهان بعد بجنگند، و سرانجام در نبرد با اهورامزدا خدای یگانه قرار گیرند... والخ
    از او اندر آمد همی پرورش
    که پوشیدنی نو بدونوخورش...
    دد و دام و هر جانور کش بدید
    زگیتی به نزدیک او آرمید
    دوتا۳۳)‌ می‌شدندی بر تخت او
    از آن بر شده فره و بخت او
    به رسم نماز آمدندش پیش ‌
    ‌وزو برگرفتند آیین خویش (آدم نخستین و بقیه ماجرا)
    معلوم است که او زنی داشته و پسری (در آغاز) و کمی بعد پسر او نیز زنی داشته و فرزندی:
    پسر بد مراو را یکی خوبروی
    هنرمند و همچون پدر نامجوی
    سیامک بدش نام و فرخنده بود
    کیومرث را دل بدو زنده بود
    به جانش بر از مهر گریان بدی
    زبیم جداییش بریان بدی
    برآمد بر این کار یک روزگار
    فروزنده شد دولت شهریار ‌
    به گیتی نبودش کسی دشمنا
    مگر بدکنش ریمن اهریمنا
    به رشک اندر اهریمن بدسگال
    همی رای زد تا ببالید سال
    یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
    دلا‌ور شده با سپاه بزرگ
    جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
    زبخت سیامک وزان پایگاه
    سپه کرد و نزدیک او راه جست
    همی تخت و دیهیم <کی> شاه جست ‌...
    بزد چنگ وارونه دیو سیاه
    دوتا اندر آورد بالا‌ی شاه
    فکند آن تن شاه زاده به خاک
    به چنگال کردش کمرگاه چاک. .. الخ



    روزنامه اعتماد ملی

  3. #23
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض ما کجاییم، فردوسی کجاست؟

    نگاهی به جایگاه جهانی شاهنامه حکیم توس ....


    کنون پر شگفتی یکی داستان
    بپیوندم از گفته باستان
    سخن درباره اینکه شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، نماد ایرانی بودن و تاریخ پندارهای ایرانی است، چندان روشن و بی چون چراست که پرداختن به آن بی هیچ دلیلی، شایسته نمی نماید.
    همچنان که «خجسته کیا» در پیشگفتار کتاب «شاهنامه فردوسی و تراژدی آتنی» به مقایسه این اثر سترگ با سروده های هومر می پردازد و می نویسد:«رؤیای ایرانی بودن و ایرانی اندیشیدن را کاملتر از شاهنامه- با همه «رمز و معنی»- شاید در هیچ اثر یگانه دیگری به زبان فارسی نتوان یافت.»
    شاهنامه فردوسی، حکایت تاریخ ازلی و ابدی ایرانی است، از همین روست که شرح داستانهای شعری آن را شرح روایت اساطیر ایرانی می دانند و در دنیایی که کهن الگوها و کشف راز حضور و قدرت تأثیر آنها بر زندگی و رفتار امروز بشر به موضوع مهم مطالعات علمی دنیا تبدیل شده، هیچ منبع مکتوبی همچون شاهنامه را نمی توان به عنوان گنجینه کهن الگوهای ایرانی نمونه آورد.
    تاریخ، فلسفه، جغرافیا، اسطوره، ادبیات، زبان و ... هر گستره مهم طبیعی و فراطبیعی که قدرت تبیین و تفسیر حضور و وجود ایرانی را گزاره می کند، در شاهنامه جستنی و پیداست. این در حالی است که شاهکار حکیم توس به هیچ وجه مرزپذیر و محدود به قالبهایش نمانده و همواره در عین کم توجهی غفلت بار ما، مورد توجه غیرایرانیان بوده و هست.
    گسترش علوم تطبیقی و به ویژه حوزه اساطیر و ادبیات تطبیقی طی چند دهه اخیر ارزش و توانایی های شاهنامه در مرز شکنی و پهلو زدن به ادبیات جهانی را به اثبات رسانده است.
    بسیاری از شاهکارهای ادبیات نمایشی، ادبیات شفاهی و حماسه سرایی جهان امروز در تطبیق با بخشهای مختلف شاهنامه فردوسی مورد ارزیابی و تحلیل قرار می گیرند.
    مقایسه تطبیقی داستان اسفندیار با آشیل یونانی و زیگفرید آلمانی، انطباق سخنان شاهنامه با فلسفه کانتی، نقاط مشترک نقش اجتماعی شاهنامه با حماسه ملی یوگسلاوی، تطبیق ساختار دراماتیک نمایشنامه «آنتیگون» سوفوکل با داستان جریره شاهنامه، افسانه شناسی تطبیقی درباره فرزندکشی «پاریس» از تروا و افسانه ای ایرلندی با داستان رستم و سهراب و انطباق داستانهای بسیار دیگر شاهنامه با شاهکارهای بزرگ جهان ادبیات همچون «مکبث» شکسپیر و ... امروزه قدرتهای بی نظیر شاهنامه در حوزه ادبیات و به ویژه ادبیات حماسی را به دنیای ادبیات ثابت کرده است. به راستی کدام شعر و داستان و نمایشنامه و کدام منظومه و دیوان را می توان به این بزرگی یافت که به همان اندازه که در برگیرنده تمامی مشخصات ریز و درشت فرهنگ ملت خویش باشد، زبان و بیانی جهانی داشته و در انطباق با بزرگترین آثار از ملتهای مختلف جهان قرار گیرد؟
    نهفته چو بیرون کشید از نهان
    به سه بخش کرد آفریدون جهان
    یکی روم و خاور، یکی ترک و چین
    سوم دشت گردان ایران زمین
    تاکنون ترجمه های بسیاری از شاهنامه فردوسی در سراسر جهان به انتشار رسیده و حتی در بسیاری از جاها ادبیات کشورهای مختلف را تحت تأثیر قرار داده است. ترجمه شاهنامه در آلمان از سال ۱۸۰۰ به وسیله اشخاصی چون هاگمان، لودلف، وال ، والنبورگ ، ویلکن و فون هامر پورگشتال انجام گرفته و همواره رو به فزونی است.
    علاقه شدید گوته شاعر بزرگ آلمانی به اشعار فردوسی را نیز می توان در یادداشتها و مقالاتی درباره دیوان شرقی- غربی او مشاهده کرد. مهمترین ترجمه های آلمانی شاهنامه توسط یوزف گورس (۱۸۲۰)، آدولف فریدریش ،فون شاک (۱۸۵۱) و فریدریش روکرت (۱۸۹۰) به انتشار رسیده اند و چاپ مهم فرانسوی یولیوس مول (۱۸۳۸) و آثار تحقیقی آگوست وولرس ، تئودور نولدکه ، هرمان اته ، فریتس ولف و... نیز در این زمینه در میان کارهای متعدد دیگران به روی شاهنامه قابل تأمل هستند. هر چند شمردن تعداد ترجمه ها و تحقیقات شاهنامه در میان نویسندگان و پژوهشگران خارجی و تعداد زیاد تحقیقات تطبیقی بر روی این اثر بزرگ حماسی به ویژه در دانشگاهها و مدارس اروپایی کاری دشوار است، اما تأثیرات انکارناپذیر داستانهای شاهنامه را به راحتی می توان در ادبیات جهان مورد ارزیابی قرار داد؛ هاینریش اشتیگلیتس ، شاعر بزرگ آلمانی یکی از ادیبانی است که به شدت تحت تأثیر شاهنامه قرار داشته است. وی در کتاب معروفش، پیکره های شرقی که جلد دوم آن در سال ۱۸۳۱ به چاپ رسیده، ضمن ستایش فردوسی، درباره زندگی او از زمان کودکی در طوس و ملاقاتش با عنصری در غزنین و دستور محمود غزنوی مبنی بر تهیه یک حماسه و سرانجام مرگ حکیم در توس شعری زیبا دارد که اینگونه به پایان می رسد:
    ...
    او (محمود) گنجینه های بی شمار،
    از گوهر و مروارید، گرد می آورد
    و دوازده اسب می باید که بی هیچ درنگی
    با این بار به سوی توس، به نزد شاعر بشتابند؛
    به دروازه شهر نزدیک می شوند-
    مردمی جنازه ای را از شهر بیرون می آورند.
    هوفمان فون فالرسلبن هم در ابتدای شعر شش قطعه ای اش درباره فردوسی چنین گفته است.
    شاه می گوید: خورشید رحمت من می درخشد
    بر همه خدمتگزارانم، چه دور و چه نزدیک
    همه هدایایی گرفته اند، همه به ثروت رسیده اند،
    همه در اوج عزت زندگی می کنند؛
    هر که مرا خدمت کرد و شاد،
    از رحمت من نصیب برد
    تنها به شاعر توس، فردوسی است
    که مدیونم...
    با آن که شاعران بسیاری چون هلموت بوتشر ، اوتو اشتسل اتریشی، یوزف ویکتور ویدمان ، شاعر معروف سوئیسی و بسیاری از کسانی که در مورد شاهنامه و فردوسی نوشته اند، علاقه خیلی زیادی به رابطه شاعر بزرگ با محمود غزنوی نشان داده و زندگی شاعر را به اندازه اثرش بزرگ دانسته و رفتار او را همچون حماسه هایش در مقابل محمود ستوده اند و بزرگ داشته اند.
    □□□
    می گویند، در سالروز بیرون آمدن هرکولانیوم از خاک بر پله های همه مدارس و دانشگاههای یونان شاخه های گل می گذارند؛ دیده ایم که یونانیان با چه هزینه و سرمایه هنگفتی نام سوفوکل و آشیل و... را در دنیا تبلیغ می کنند؛ فرانسوی ها برای اشاعه فرهنگ و زبانشان شرکتهای بزرگ فیلمسازی را وادار به فروش رایگان آثار سینمایی شان به زبان فرانسه می کنند؛ شنیده ایم هیچ کس حق ورود به موزه ملی بریتانیا را ندارد مگر اینکه نخست از اتاق شکسپیر عبور کند؛ ایتالیایی ها و مصری ها نقاشی ها و نقوش فرهنگیشان را بر کاغذ و سنگ و لیوان و قاب به رایگان در اختیار گردشگران و جهانگردان قرار می دهند و...
    فردوسی امروز- بیش از خیام و حافظ و مولانا- برای جهانیان شناخته شده است و ارزش و اعتبار دارد؛ حال آنکه هیچ کس تا به حال به اندازه این شاعر گرانقدر چکیده همه ویژگی ها و مختصات ایران و ایرانی را به تعریف در نیاورده است... .
    اما افسوس، افسوس... که... .
    تا به حال آرامگاه بزرگترین شاعر ایران و به یقین یکی از بزرگترین شعرای جهان را دیده اید؟! تا به حال چند بیت از اشعار نهفته در سینه پدرتان را از زبان فردوسی... .
    جهان سر به سر حکمت و عبرت است
    چرا بهره ما همه غفلت است؟!
    برای پایان این سطر نقطه ای بگذار... .


    مهدی نصیری
    روزنامه قدس

  4. #24
    در آغاز فعالیت duke-silent hill's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    iran
    پست ها
    2

    پيش فرض

    ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیده است کار "فردوسی کبیر"

  5. #25
    در آغاز فعالیت duke-silent hill's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    iran
    پست ها
    2

    پيش فرض

    sharmande fontam pak shode: yek mosht geday arab az rah residand/da mihan por ronaghe ma khane gozidand/ ba rooooze o ba roze dar in bare por az gol / chon gav davidando,charidando khazidand

  6. #26
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاهنامه شناسنامه ملی ماست

    آفتاب: دکتر سعید حمیدیان گفت: «شاهنامه فردوسی، شناسنامه و سند ملیت ماست و ایرانیان باید تشویق شوند تا شناسنامه خودشان را بیشتر مطالعه کنند».

    این پژوهشگر برجسته در گفتگو با آفتاب تاکید کرد: «شاهنامه همیشه هویت ملی ما را تامین کرده و در حال حاضر نیز که بعضی‌ها نسبت به شاهنامه کم‌لطفی می‌کنند ضرورت توجه به شاهنامه بیشتر شده است چون این حماسه بزرگ می‌تواند هویت ملی ما را احیا کند».

    دکتر حمیدیان تصریح کرد: «در زمانی شاهنامه به وجود آمد که هویت ایرانی از جانب اعراب تهدید می‌شد، آنها هرکجا که پا گذاشتند فرهنگ آنجا تغییر کرد و حتی زبانشان عربی شد. همین اتفاق هم ممکن بود در ایران بیفتد اما شاهنامه خیلی کمک کرد تا این خطر دفع شود».

    این عضو هیات علمی دانشگاه علامه‌طباطبایی افزود: «در قرن چهارم رنسانس ایرانی که یک بازگشت همه جانبه به هویت اصیل ایرانی محسوب می‌شد به وقوع پیوست. فردوسی مهمترین جزء از این رنسانس دوره سامانی بود . او باعث شد زبان فارسی به قدری قوی شود که هیچ عامل بیرونی نتواند تهدیدش کند».

    دکتر حمیدیان در رابطه با شباهتهای حماسه فردوسی با دیگر حماسه‌های جهان گفت: «شاهنامه با دیگر حماسه‌ها شباهت زیادی ندارد و به غیر از مشخصات کلی حماسه همچون داشتن روحیه پهلوانی و مبارزه‌جویی در مابقی موارد همچون انگیزه‌ها، افکار و علایق خیلی با هم متفاوت هستند».

  7. #27
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,695

    پيش فرض

    فردوسي و خرد ـ خدايي

    رضا بابايي



    صاحب مرزبان نامه، در باب سوم از كتاب خود، حكايتي از احمد غزالي نقل مي كند كه شنيدني است.

    روزي احمد غزالي در اثناي وعظ بر سر منبر، خطاب به حاضرين گفت كه:

    «اي مسلمانان! از چهل سال پيش به شما پند و نصيحت مي دهم. در اين زمان دراز هر چه وعظ و نصيحت به شما كردم، فردوسي خلاصه آن را در يك بيت بيان داشته است و آن بيت چنين است:

    ز روز گذر كردن انديشه كن پرستيدن دادگر، پيشه كن

    اگر شما نيز بر اين عمل كنيد، هيچ وعظ و نصيحت ديگر براي شما لازم نيست!1

    اين حكايت كوتاه، گذشته از آنكه روحي سرشار از درس آموزي و خداجويي دارد، چندين نكته باريك تر را نيز پيش چشم ما مي آورد:

    نخست آنكه عارفان بزرگي همچون احمد غزالي، شاهنامه فردوسي را به چشم عنايت مي نگريستند و حتي چهل سال وعظ خود را گاه در بيتي از آن، خلاصه مي كردند. ديگر آنكه از اين دست حكايات برمي آيد كه شاهكار فردوسي در كمتر از يك قرن ـ يا يك نسل ـ به بالاي منابر تبليغ و وعظ نيز راه يافته بود. چنانچه، همگي شاهنامه، قصه پهلوانان بود و نبرد ايرانيان با تورانيان، اين همه اقبال به آن در ميان اهل معرفت، چه معنايي داشت؟

    فردوسي، سروده نامور خود را با حمد خدا آغازيده و اين سنت حسنه را در مطلع همه باب ها و فصول ديگر نيز تكرار كرده است. جز اين، هر جا كه فرصت يافته و موقعيت را مناسب ديده، همچنان ستايش خردمندانه خدا را از ياد نمي برد. بدين رو شايد بتوان از ميان همين ابيات ستايشگرانه، و خردورزانه، به نظرگاه او درباره خداوند جان و خرد، راه يافت و بر برگ و بار «خداشناسي» اين مرز و بوم افزود.

    خود ـ خدايي يا خرد ـ خدايي پرسماني است كه فردوسي، به آن پاسخ هاي روشني داده است. خود ـ خدايي يعني خداي را به درون خود كشاندن و قلمرو او را تا ذهن و زبان بشري، كوتاه كردن؛ يعني بيرون را از خدا گرفتن و فقط جايي در درون بدو دادن. اين نگره، از آن رو مرسوم و شايسته عنوان «خود ـ خدايي» است كه بدين ترتيب، خدا سازنده هستي، كه ساخته ذهن بشري است. انسان، او را مي سازد و با او زندگي مي كند و همچون همه اشيايي كه بدان نياز دارد، در نگه داري آن مي كوشد. اما اين شيء هر چند گرانبها و ارزنده باشد، بيرون از خانه روح و ذهن صاحب آن، كر و فري ندارد. چنين خدايي، از وهم و گمان برتر نيست بلكه مصنوع وهم و گمان است و اگر خرد به او راهي ندارد، بدان رو است كه محبوس وهم است و مقهور گمان. خدايي اين چنين، فراوان به كار اباحي گران و مذهب ستيزان مي آيد. مذهب و انديشه هاي ديني، حتي اگر از وظيفه بازي در نقش «ايدئولوژي» نيز معاف و معذور باشد، هرگز چنين الوهيتي را بر نمي تابد و توصيه نمي كند.

    فردوسي مبلغ «خرد ـ خدايي» است؛ به چندين معنا. همه اين معاني را در اين گفتار كوتاه نمي توان بازگفت و يا حتي اشارت كرد؛ اما براي آغاز و سر به راه آوردن، نكاتي چند يادآوري مي شود:

    1. به عقيده نگارنده، اين دست مباحث را نبايد موقوف به دانستن مذهب شاعر كرد. هر چند دانستن اين حقيقت كه فردوسي، شيعه بود يا سني، معتزلي مي انديشيد يا اشعري، به عرفان گرايشي داشت يا نه، در علم به نظرگاه هاي ديني او بي تاثير نيست، اما مشكلات بسيار و حتي شايد حل نشدني، توقف چنان مسائلي را بر چنين اطلاعاتي، بر نمي تابد. موضوعاتي مانند «خداشناسي»، توقف چنداني بر مذهب شاعر ندارد؛ هر چند بي ربط و ضبط هم نيست. وقتي شاعري همچون فردوسي، از ايران و ايراني مي گويد و كتاب سروده خود را مشحون از ايران باستان و مذهب آن دوران مي كند، شايد نبايد توقع داشت كه نكته توحيد گويد و سنگ وحدانيت خدا را به سينه زند. اما فردوسي، چنانچه بر مي آيد، به خداوند جان و خرد، نگاه توحيدي دارد و حتي از ادبيات كاملا سنتي و اسلامي در ستايش خدا سود مي جويد. از آنجا روشن تر در مقدمه داستان «اكوان ديو» است كه به يكتايي و توحيد، خستو مي شود:

    تو بر كردگار روان و خرد ستايش گزين تا چه اندر خورد

    ببين اي خردمند روشن روان كه چون بايد او را ستودن توان

    همه دانش ما بيچارگي است به بيچارگان بر ببايد گريست

    تو خستو شو آن را كه هست و يكي است روان و خرد را جز اين راه نيست

    ايا فلسفه دان بسيار گو بپويم به راهي كه گويي مپوي

    سخن هر چه بايست توحيد نيست به ناگفتن و گفتن ايزد يكي است2

    اگر فردوسي كه بزرگترين شاعر و سخنگوي ملي ماست، در خداشناسي نيز مي خواست ملي گرايي كند! نبايد چندان گرد توحيد آن هم به همين لفظ بگردد. بنابراين، همچنان كه انديشه هاي حكمي فردوسي را نبايد در ظرف هاي مليت و قوميت ريخت، دانستن مذهب خاص (تشيع يا تسنن) او نيز كمك چنداني به چنين پرسمان هايي نمي كند.



    فردوسي و خرد ـ خدايي

    كليد واژه «خرد» در شاهنامه به همسان «رندي» در ديوان حافظ است؛ با هزار و يك تفاوت در اجزاء و عناصر سازنده آنها. اما همان گرانيگاهي كه رندي در ديوان حافظ، اشغال كرده، خرد و خردمندي شاهنامه را آشيانه خود كرده است. اين همه تكيه و تاكيد بر خرد و خردگرايي، به قطع او را از جزم انديشان اشعري مسلك، دور مي كند: اگر چه مذهب رسمي و شناسنامه اي او، همين باشد. اما عقل و خردي كه شاهنامه را پر كرده است. از نوع اعتزالي آن نيز نيست. در شاهنامه، ابياتي است كه نزديكي فردوسي را به كساني همچون واصل بن عطا و يا زمخشري و ابن ابي الحديد، شبيه و مانند مي كند؛ همچون:

    به بينندگان، آفريننده را نبيني مرنجان دو بيننده را3

    شكايت ها و درشت گويي هاي او درباره دنيا و جبر و بي اختياري انسان در شاهنامه بسيار است؛ ملي هيچ يك از اين گونه سخ نان، پيوندي ميان او و عقايد اشاعره برقرار نمي كند؛ زيرا چنين شكايت ها و جبرانگاهري هايي از شاعران، رسم شاعرانه اي است كه هيچ گونه بار معنايي، بر آن حمل نمي توان كرد. فردوسي گاه پهلوانان خود را اسير قضا و قدر مي كند و هيچ اختيار و انتخابي براي آنان نمي گذارد؛ ولي همه اين گونه ابيات ايراني است كه نام و نشاني از مذهب شاعران با خود ندارد؛ به ويژه آنكه در شاهنامه فردوسي، ابيات بسياري را مي توان يافت كه هيچ نسبتي با جبرانگاري ندارد:

    فريدون فرخ، فرشته نبود به مشك و به عنبر سرشته نبود

    به داد و دهش يافت آن نيكويي تو داد و دهش كن فريدون تويي4

    خردي كه فردوسي، شاهنامه خود را با ستايش از آن آغاز مي كند و تا پايان راه، اين خرقه ارادت را از تن نمي اندازد. از نوع اعتزالي آن نيز نيست. اساسا معتزلي انگاشتن فردوسي، راه دشواري است كه البته بسياري آن را پيمودني مي دانند. فردوسي در ديباچه شاهنامه، بيتي دارد كه به مذاق معتزليان، بسيار خوش مي آيد و آن عدم امكان رؤيت خدا با چشمان سر است.

    به بينندگان، آفريننده را نببيني، مرنجان دو بيننده را

    ولي خيلي زود، در بيت بعد، سخني مي آورد كه رشته پيوند او را با معتزله نيز پاره مي كند:

    خرد گر سخن برگزيند همي همان را گزيند كه بيند همي

    به بينندگان، آفريننده را نبيني، مرنجان دو بيننده را

    نيابد بدو نيز انديشه راه كه او برتر از نام و از جايگاه

    خرد را و جان را همي سنجد او در انديشه سخت كي گنجد او5

    اينكه خرد در سنجيدن و راه يافتن به خدا، مشكلات فراوان دارد و اساسا اين راه به روي او بسته است، چندان با حسن و قبح عقلي كه معتزله طرفدار آن است، سازگار نيست. وي همين باور را در نقل ماجراي «جنگ رستم با اكوان ديو» تكرار مي كند و در آنجا نيز خرد را در فهم هستي خدا، ظاهربين و سطحي نگر مي خواند؛ ضمن آنكه مخالفت خود را با فلسفه نيز به رساترين بيان اظهار مي كند.

    ايا فلسفه دان بسيار گوي بپويم به راهي كه گويي مپوي

    تو را هر چه بر چشم بر بگذرد بگنجد همي در دلت با خرد

    چنان دان كه يزدان نيكي دهش جز آن است وز اين برمگردان منش

    سخن هيچ بهتر ز توحيد نيست به ناگفتن و گفتن ايزد يكي است

    بنابر ابيات فوق، اين سخن فلاسفه كه هر چه در معرفت ادراك حواس بگنجد، قابل قبول است، پذيرفتني نيست؛ زيرا خداوند از مرتبه ادارك بالاتر و از دايره فهم عقلي، بيرون است.6

    با اين همه، براي درك بهتر و فهم روشن تر الوهيت، راهي نيز جز خرد نمي شناسد و چنان پر و بالي به او مي دهد كه تا قلعه معرفت بالا رو و در آنجا با ناشناخته ترين مرحله هستي، ملاقات كند.

    خرد چشم جان است چون بنگري تو بي چشم جان، آن جهان نسپري7

    سپس خطاب به خرد مي گويد:

    تويي كرده كردگار جهان شناسي هم آشكار و نهان8

    فردوسي به تاسي از فرهنگ شيعي، خرد را نخستين آفريده خدا نيز مي خواند:

    نخست آفرينش، خرد را شناس نگهبان جان است و آن را سه پاس

    چنان كه در اين باره، روايات بسياري در كتب روايي شيعي موجود است9 و اگر جان را در نخستين مصراع شاهنامه بتوانيم به معناي «نفس» بگيريم، آنگاه مي توان گفت كه آن مصراع گزارشي كوتاه از خلقت است: به نام خداوند جان و خرد.

    در بيان فردوسي، گاه تعابير و نكاتي پيدا مي شود كه از غور او در احاديث شيعي خبر مي دهد. اين مشابهت ها هم در مضمون و مفاهيم است و هم در نوع بيان و شكل و زاويه سخن. مثلا فردوسي تاكيد دارد كه خداوند، از «ناچيز» «چيز» آفريد. ستودن خدا به اين صفت كه از ستايشهاي علوي در نهج البلاغه دارد.10

    كه يزدان ز ناچيز، چيز آفريد بدان تا توانايي أمد پديد11

    چنين بيان هايي، خواننده را مطمئن مي كند كه فردوسي در ستايش خداوند به انديشه ها و ادبيات ديني، سخت توجه داشته است. برخي نيز اين گونه توجهات فردوسي را دليل بر ايمان درست و عقيده راسخ او به تعاليم دين اسلام دانسته اند:

    اينكه خداوند، هر چيز را از كتم عدم به وجود آورده، يك عقيده اسلامي است و درست مخالف عقايد زردشت. چه، در بند هشت مي خوانيم كه «هر فرد از آن خود خويش از روشني مادي، تن آتش روشن، سپيد، گرد، آشكار از دور و از آن مينو كه پتيار (دشمن) را كه در هر دو آفرينش است (مادي و معنوي) ببرد.12

    فردوسي با همه درشت گويي كه درباره فلسفه دارد، هر چه درباره توحيد گفته است، به زبان فلسفه است. «با بررسي و مطالعه افكار و نظريات او مي توانيم تا حدودي به كيفيات دل و دماغ و استعداد وسيع و وسعت نگاه و بلندي افكار وي پي ببريم. اولين و آخرين درس وي درباره وحدانيت خداي پاك است. خداي او آن است كه روح و خرد را خلق كرده و زمان و مكان و خورشيد و قمر و زحل و زهره و مشتري را به وجود آورده و مالك و مدبر آنهاست.

    او خداوند آسمان در جهان است. خاك و آب و هوا و آتش، همه بر وجود او گواهي مي دهند. او از دستور (وزير‌) و كنجور و تاج و تخت و كمي و بيشي و ناكامي و خوشبختي و بدبختي بي نياز است. او براي ما غذا و خواب و محبت و عداوت را خلق كرده است. ما از ستايش وي قاصريم زيرا او از نام و نشان بتر است. عقل انساني فقط همان چيز را مي پذيرد كه مي بيند؛ اما خداي مطلق و پاك را نمي توان با چشم هاي مادي نگريست. حواس پنجگانه كه جاي خود را دارند، فكر و گمان و وهم و تخيل آدمي نيز از گشودن معماي حقيقت او عاجزند. ما نمي توانيم با حواس، عقل، نفس، روح و غير آنها، هستي پاك او را ستايش كنيم. عقل و روح مخلوق اوست و انديشه محدود ما نمي تواند به او برسد.»

    ستودن خدا به اوصاف بالا، در شاهنامه بسامد13 بالايي دارد و گويي فردوسي، هرگز از يادكرد خداوند، به چنان صفاتي خسته نمي شده است. تاكيد بر وحدانيت خدا در شاهنامه، گويي دفع دخل مقدري است كه فردوسي، آآن را براي خود لازم مي شمرد؛ زيرا در مقدمه همه داستانهاي شاهنامه، چنين وضعي را شاهديم. «به دليل پرداختن بيش از اندازه فردوسي به موضوع توحيد، اگر شاهنامه او را «قرآن العجم» بخوانيم، گزاف نگفته ايم.»14

    وقتي مي توان در شناخت هستي خداوند، عقل را به كار گرفت و از او مايه دار شد، چگونه است كه فرندان سرزمين فردوسي و بوعلي و فارابي، در بي اهميت ترين مسائل هستي شناختي و يا حتي اجتماعي، به هر چه جز خرد خود چشم مي دوزند و انتظار معجزه را دارند؟!

    آيا فردوسي درسي بزرگ تر از اين براي هم وطنان خود دارد؟ او حماسه ملي ايران را با ستايش خدوند جان و خرد مي آغازد و هم بر اين منوال پيش مي رود تا آنجا كه درفش كاوياني را بالا مي برد و اين مرز و بوم را از چنگ ضحاك بيرون مي كشد.



    پانوشت ها:

    1. مرزبان نامه، باب سوم، صص 78 ـ 77

    2. شاهنامه، چاپ مسكو، ج 4، بيت 108

    3. شاهنامه، ديباچه.

    4. شاهنامه، داستان ضحاك.

    5. شاهنامه، ديباچه

    6. براي مطالعه بيشتر دوباره مذهب و مسلك فردوسي، رجوع كنيد به: حافظ محمودخان شيراني، در شناخت فردوسي، صص 220 ـ 161.

    7. شاهنامه، بيت 26

    8. همان، بيت 31

    9. از جمله ر.ك: اصول كافي، كتاب العقل و الجهل.

    10. دفتر يكم، ديباچه، بيت 35.

    11. نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 4.

    12. ر.ك: مجله يغما، دكتر احمد علي جايي، ش 8 ، سال 30، ص 458

    13. ر.گ: در شناخت فردوسي، صص 306 ـ 305

    14. همان، ص 306

  8. #28
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض گره گاه تاریخ وحماسه

    چه گویی که وام خرد توختم

    همه آنچه بایستم آموختم

    یکی نغز بازی کند روزگار

    که بنشاندت پیش آموزگار



    شاهنامه در استوره زاده می‌شود و به سوی پهلوانی و حماسه بال می گشاید و بر بام تاریخ فرود می‌آید.

    استوره ها از زمان کیومرس تا فریدون ادامه دارد. در این زمانه از پادشاهانی مانند کیومرس، هوشنگ، تهمورس و جمشید سخن به میان می آید . کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشتن و خشت زدن و دیوار نهادن و خانه سازی و خط نوشتن در این دوره است. جنگ با دیوان یا زنخدایان و سرکوب کردن آنها در همین زمانه بوده است. در پایان این روزگار، ضحاک به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر وپشتیبانی مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می‌شود.

    دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون می‌آغازد. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به پادشاهی می نشینند. پادشاهان کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب در این زمانه می زیند. در پایان نیز انبوه پهلوانان ایرانی به همراه کیخسرو در غبار و برف ناپدید می‌شوند و به خیل جاودانگان می‌پیوندند.

    گره گاه تاریخ و حماسه اینجاست: از گشتاسب و آمدن آیین نو تا اسکندر.

    این دوره پلی است به سوی تاریخ و آینده.

    در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت پیامبر پیدا می‌شود و اسفندیار قدرت طلب که برای به بند کشیدن نماد آزادگی و پهلوانی و گستردن دین نو به سیستان لشگر کشیده است، به دست رستم کشته می شود .

    پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست نا برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد . در این دوره، نخست بهمن و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند . در این زمان اسکندر مقدونی حمله می کند و دارا را که همان داریوش سوم است می کشد و به جای او بر تخت می نشیند.

    پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آن گاه حمله عرب پیش می آید و شاهنامه به پایان می رسد.

    یکی از مهم ترین گره گاه های تاریخی ما عبور از پهلوانی به تاریخ است. دوران پهلوانی ما هم چنان سرشار از استوره و ادامه آن است.

    به راستی ما این گره گاه را چون گذراندیم؟ ویژگی های این گذر چه بوده است؟ آن چه هست این است که اخلاق و فرهنگ امروز ما از آن آبشخور بسی نوشیده است. ما سیراب آن ویژگی ها بوده‌ایم.

    دراین گذرگاه لشگر پهلوانان در برابر سپاه حکومتی دین شاهی از پای در می‌اید.

    اسفندیار رویین تن به تیری بر خاک می‌‌‌‌‌‌ افتد.

    در این گره گاه است که رستم در چاه نابرادر از پای می افتد.

    زال که نماد عرفان پهلوانی ایران است به بند کشیده می‌شود.

    در این گره گاه است که گشتاسب دین نو را با شمشیر و قدرت بر تخت می نشاند.

    در این گره گاه است که بهمن پسر اسفندیار ، سیستان، نماد فرهنگ و آیین باستانی ایران و زادگاه رستم را ویران کرده و خاندان او را به خاک و خون می کشاند تا دین بهی بر تخت سلطنت بنشیند.

    داستان این گذر چنین می‌آغازد:

    گشتاسب نخستین دولت دینی را در ایران بنا می نهد و ایران را در امواجی از خون و آتش غرق می کند:

    لهراسب که انسانی خردمند و عارفی وارسته است، دو پسر دارد: زریر و گشتاسب.

    لهراسب اما زریر را بیشتر دوست دارد زیرا :

    که گشتاسب را سر پر از باد بود

    وزان کار لهراسب ناشاد بود

    این نخستین سخن فردوسی از گشتاسب است: سری پر از باد. باد نخوت و قدرت و آز

    گشتاسب که از زریر ناشاد است به هر دری می زند تا با نابودی ایران و پدر قدرت را به دست گیرد و در این میان با دشمنان ایران نیز می سازد و سرانجام شاه پیر تاج و تخت را به او وا می گذارد و خود از قدرت کناره گرفته و در گوشه ای پناه می گیرد:

    چو گشتاسب را داد لهراسب تخت

    فرود آمد از تخت و بر بست رخت

    به بلخ گزین شد بدان نوبهار

    که آتش پرستان بدان روزگار

    مر آن خانه را داشتندی چنان

    که مر مکه را تازیان این زمان

    شاه از بیم پسر، قدرت را وا می نهد و جامه از پلاس پاره می کند و بودا وار در بلخ پناه می گزیند.

    گشتاسب به تخت برآمده اما در نخستین سخن از قدرتی خداداد و دینی بر خود می بالد:

    منم گفت یزدان پرستنده شاه

    مرا ایزد پاک داد این کلاه

    و سپس به تهدید و ایجاد ترس و بیم می پردازد که:

    چو آیین شاهان به جای آوریم

    بدان را به دین خدای آوریم

    و آنگاه :

    یکی پیر پیش آمدش سرسری

    به ایران به دعوی پیغمبری

    همی گوید از آسمان آمدم

    ز نزد خدای جهان آمدم

    خداوند را دیدم اندر بهشت

    مر این زند و استا همه او نوشت

    به شاه هشدار می دهند که:

    تبه کردی آن پهلوی کیش را

    چرا ننگریدی پس و پیش را

    از آن پس که ایزد تو را شاه کرد

    یکی پیر جادوت گمراه کرد

    و بنگریم که قدرتمداران و دینمداران چگونه دین می‌گسترانند:

    کشیدند شمشیر و گفتند اگر

    کسی باشد اندر جهان سر به سر

    که نپسندد او را به پیغمبری

    سر اندر نیارد به فرمانبری

    نیاید به درگاه فرخنده شاه

    نبندد میان پیش رخشنده گاه

    نگیرد از او راه و دین بهی

    مر این دین به را نباشد رهی

    به شمشیر جان از برش بر کنیم

    سرش را به دار برین برزنیم

    پس جاماسب دانا ، شاه را خبر از کشتارها و ویرانی ها می دهد. می گوید که آمیختن دین و دولت برای مردمان جز ستیز و خونریزی و کینه چیزی در بر نخواهد داشت. این فرمان و دادنامه‌ی خردمند فرزانه ی ایران، جاماسب است که از پشت پرده های قرون بر ما بانگ می زند. این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته، هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:

    جهان بینی آن گاه گشته کبود

    زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

    وزان زخم و آن گرزهای گران

    چنان پتک پولاد آهنگران

    به مغز اندر افتد ترنگاترنگ

    جهان پر شود از دم شور و جنگ

    شکسته شود چرخ و گردونه ها

    بپالاید از خونشان جوی ها

    بسی بی پدر گشته بینی پسر

    بسی بی پسر گشته بینی پدر

    و پایان شوم این ماجرا:

    همه خسته و کشته بر یکدگر

    پدر بر پسر و پسر بر پدر

    وزان زاری و ناله ی خستگان

    ببند اندر آیند پابستگان

    وچندان از آن کشته آید سپاه

    که از خونشان تر شود رزمگاه

    جهانی به آشوب کشیده می شود. زریر کشته می شود. اسفندیار را پدر به زندان و بند می‌کشد. ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند و سرانجام اسفندیار در جستجوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.

    رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. پس اسفندیار و گشتاسب بر آنند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:

    به زابلستان شد به پیغمبری

    که نفرین کند بر بت آزری

    و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می‌شود كه:
    درفش فروزنده ی كاویان
    بیفكنده باشند ایرانیان



    پس ار این همه رویدادهای شوم در این گذرگاه است که ما به میدان تاریخ پا می‌نهیم. گذرگاهی پر از نماد و راز و رمز.

    من برآنم که کورش بیشتر رهبری عرفانی و آموزگار و فیلسوف بوده است که قوم خویش را از آذربایجان تا پارس هدایت می کند و سپس دوران داریوش شاه و فرزنداش فرا می رسد که سلطنت و امپراتوری ایران شکل می گیرد.

    به همین سبب است که داستان روییدن تاک از شکم دختر شاه ماد را نیز داریم. اندیشه های والا و انسانی کورش از همین جا برخاسته است. اینک به دنباله‌ی ماجراهای آن زمانه می‌پردازیم.

    پس از نابودی رستم و اسفندیار و دیگر پهلوانان، بهمن بر تخت می نشیند. بهمن، آخرین تیر را بر پیکر آزادگی می کوبد. این تازه به قدرت برآمده، از کلامش خون و کینه می‌چکد:

    چنین گفت کز کار اسفندیار

    ز نیک و بد گردش روزگار

    همه یاد دارید پیر و جوان

    هرانکس که هستید روشن‌روان

    که رستم گه زندگانی چه کرد

    همان زال افسونگر آن پیرمرد

    فرامرز جز کین ما در جهان

    نجوید همی آشکار و نهان

    سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

    جز از کین ندارم به مغز اندرون

    دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش

    که از درد ایشان برآمد خروش

    چو اسفندیاری که اندر جهان

    بدو تازه بد روزگار مهان

    به زابلستان زان نشان کشته شد

    ز دردش دد و دام سرگشته شد

    همانا که بر خون اسفندیار

    به زاری بگرید به ایوان نگار

    هم از خون آن نامداران ما

    جوانان و جنگی سواران ما

    هر آنکس که او باشد از آب پاک

    نیارد سر گوهر اندر مغاک

    به کردار شاه آفریدون بود

    چو خونین بباشد همایون بود

    که ضحاک را از پی خون جم

    ز نام‌آوران جهان کرد کم

    منوچهر با سلم و تور سترگ

    بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

    به چین رفت و کین نیا بازخواست

    مرا همچنان داستانست راست

    چو کیخسرو آمد از افراسیاب

    ز خون کرد گیتی چو دریای آب

    پدرم آمد و کین لهراسپ خواست

    ز کشته زمین کرد با کوه راست

    فرامرز کز بهر خون پدر

    به خورشید تابان برآورد سر

    به کابل شد و کین رستم بخواست

    همه بوم و بر کرد با خاک راست

    زمین را ز خون بازنشناختند

    همی باره بر کشتگان تاختند

    به کینه سزاوارتر کس منم

    که بر شیر درنده اسپ افگنم



    شگفتا که نه پیر قدرت که گشتاسب باشد و نه جوان سودایی دین و قدرت که اسفندیار باشد و نه دین گستر نو که زرتشت باشد و نه کین جوی کوتوله ای که بهمن باشد، هیچکدام از این گرداب بیرون نمی آیندو جز تخم کین و نفرت و نفرین و دشنام و دشمنی نمی کارند تا این که:

    زنی از راه می رسد تا باردیگر این سرزمین ویران را آباد کند. مرهمی بر زخم های ایران بنهد:همای

    پادشاهی همای: در بُندهش آمده که چون پادشاهی به «وهومن سپنداتان » (بهمن پسر اسفندیار) رسید، ایران ویران بود و ایرانیان با یکدیگر به‌جنگ داخلی و کشتار بر خاسته بودند و از دودمان پادشاهی پسری باقی نمانده بود. بدین روی همای دختر بهمن به شاهی رسید. این بانو سی سال پادشاهی کرد. فردوسی در شاهنامه از او به‌نام زنی دانا و خردمند یاد کرده است. در دوران پادشاهی او، مردم آسوده و بار مالیات بر دوش نداشتند.او لشکری گران به روم فرستاد و رومیان را شکست داد و توانست دیگر فرمانروایان همسایه را به‌فرمان خود بگیرد:



    همای آمد و تاج بر سر نهاد

    یکی راه و آیین دیگر نهاد

    سپه را همه سربسر بار داد

    در گنج بگشاد و دینار داد

    به رای و به داد از پدر برگذشت

    همی گیتی از دادش آباد گشت

    نخستین که دیهیم بر سر نهاد

    جهان را به داد و دهش مژده داد

    که این تاج و این تخت فرخنده باد

    دل بدسگالان ما کنده باد

    همه نیکویی باد کردار ما

    مبیناد کس رنج و تیمار ما

    توانگر کنیم آنک درویش بود

    نیازش به رنج تن خویش بود

    مهان جهان را که دارند گنج

    نداریم زان نیکوی‌ها به رنج



    در این میانه، برای آن که خود بر تخت قدرت بماند، فرند خویش را بر تخته پاره ای بر آب می‌افکند و داستان داراب رقم می‌خورد که به گمانی همان داستان آمدن خاندان هخامنشی از ماد به پارس است:

    بفرمود تا درگری پاک‌مغز

    یکی تخته جست از در کار نغز

    یکی خرد صندوق از چوب خشک

    بکردند و برزد برو قیر و مشک

    درون نرم کرده به دیبای روم

    براندوده بیرون او مشک و موم

    به زیر اندرش بستر خواب کرد

    میانش پر از در خوشاب کرد

    بسی زر سرخ اندرو ریخته

    عقیق و زبرجد برآمیخته

    ببستند بس گوهر شاهوار

    به بازوی آن کودک شیرخوار

    بدانگه که شد کودک از خواب مست

    خروشان بشد دایه‌ی چرب دست

    نهادش به صندوق در نرم نرم

    به چینی پرندش بپوشید گرم

    سر تنگ تابوت کردند خشک

    به دبق و به عنبر به قیر و به مشک

    ببردند صندوق را نیم شب

    یکی بر دگر نیز نگشاد لب

    ز پیش همایش برون تاختند

    به آب فرات اندر انداختند

    پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد

    که تا آب با شیرخواره چه کرد

    چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

    نگهبان آنرا گرفته شتاب

    سپیده چو برزد سر از کوهسار

    بگردید صندوق بر رودبار

    به گازرگهی کاندرو بود سنگ

    سر جوی را کارگه کرده تنگ

    یکی گازر آن خرد صندوق دید

    بپویید وز کارگه برکشید

    چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت

    بماند اندران کار گازر شگفت

    به جامه بپوشید و آمد دمان

    پرامید و شادان و روشن‌روان

    سبک دیده‌بان پیش مامش دوید

    ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

    جهاندار پیروز با دیده گفت

    که چیزی که دیدی بباید نهفت

    داستان زاده شدن و رانده شدن از خان و مان را در میان اقوام گوناگون شاهدیم. رموس و رومولوس و موسا و فریدون و...

    گویی نسل نو در این گره گاه‌های تاریخی باید در میان توفان و سیلاب زاده شوند. کورش نیز از خاندان خود رانده شده و چوپانی او را پرورش داده است. داراب را نیز گازری با خود نگه می دارد.

    اما سرانجام داراب بر تخت می نشیند. او شهر دارابگرد را می سازد. آتشکده ها بنا می‌نهد. رومیان را شکست می دهد. تازیان را از ایران بیرون می‌راند و بدینسان پایه های امپراتوری ایران نهاده می‌شود. دیگر در این میانه سخنی از پهلوانان آزاده‌ی ایران نیست. شهر نشینی آغاز شده است و شاهان پس از کورش بر آنند تا به کشورگشایی بپردازند. حکومت دینی گشتاسب و دستگاه پهلوانی و آیین کهن همه از پای درآمده‌اند. تاریخ دارد از گره گاه خویش عبور می کند. به سوی تمرکز و قدرت.

    شگفتا که در این گره گاه تاریخ ما چه نکته هاست!

    پس از دارا، اسکندر برایران می تازید. و چنین است سخن دارا به هنگام این یورش:

    سرانجام گفت این ز کشتن بتر

    که من پیش رومی ببندم کمر

    ستودان مرا بهتر آید ز ننگ

    یکی داستان زد برین مرد سنگ

    که گر آب دریا بخواهد رسید

    درو قطره باران نیاید پدید

    همی بودمی یار هرکس به جنگ

    چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ

    نبینم همی در جهان یار کس

    بجز ایزدم نیست فریادرس

    چو یاور نبودش ز نزدیک و دور

    یکی نامه بنوشت نزدیک فور

    پر از لابه و زیردستی و درد

    نخست آفرین بر جهاندار کرد

    دگر گفت کای مهتر هندوان

    خردمند و دانا و روشن‌روان

    همانا که نزد تو آمد خبر

    که ما را چه آمد ز اختر به سر

    سکندر بیاورد لشکر ز روم

    نه برماند ما را نه آباد بوم

    نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه

    نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه

    ار ایدونک باشی مرا یارمند

    که از خویشتن بازدارم گزند

    فرستمت چندان گهرها ز گنج

    کزان پس نبینی تو از گنج رنج

    همان در جهان نیز نامی شوی

    به نزد بزرگان گرامی شوی

    هیونی برافگند بر سان باد

    بیامد بر فور فوران نژاد



    شاه ایران بر آن است که در برابر دشمن بایستد، اما هیچ کس از همان نوکران قدیمی و یاران دیروز او را یاری نمی دهند. بر ایرانیان چه رفته است؟ بوی قدرت تازه و سهمی از آن؟ آیا چنین بوده‌ایم ما و یا هستیم؟

    پس چون هنگامه‌ی نبرد با این دیو بیگانه فرا می رسد:

    چو دارا بیاورد لشکر به راه

    سپاهی نه بر آرزو رزمخواه

    شکسته دل و گشته از رزم سیر

    سر بخت ایرانیان گشته زیر

    نیاویختند ایچ با رومیان

    چو روبه شد آن دشت شیر ژیان

    گرانمایگان زینهاری شدند

    ز اوج بزرگی به خواری شدند

    چو دارا چنان دید برگاشت روی

    گریزان همی رفت با های هوی

    برفتند با شاه سیصد سوار

    از ایران هرانکس که بد نامدار



    شاه می گریزد. بساط قدرتش به تندبادی در هم می‌ریزد و خیانت آغاز می شود. موبدکه نماینده دین است و وزیر که نماینده‌یدربار است، در دست هم می نهند تا برای لقمه‌ای از قدرت، ایران را بر باد دهند:

    یکی موبدی نام او ماهیار

    دگر مرد را نام جانوشیار

    چو دیدند کان کار بی‌سود گشت

    بلند اختر و نام دارا گذشت

    یکی با دگر گفت کین شوربخت

    ازو دور شد افسر و تاج و تخت

    بباید زدن دشنه‌یی بر برش

    وگر تیغ هندی یکی بر سرش

    سکندر سپارد به ما کشوری

    بدین پادشاهی شویم افسری

    همی رفت با او دو دستور اوی

    که دستور بودند و گنجور اوی

    مهین بر چپ و ماهیارش به راست

    چو شب تیره شد از هوا باد خاست

    یکی دشنه بگرفت جانوشیار

    بزد بر بر و سینه‌ی شهریار

    نگون شد سر نامبردار شاه

    ازو بازگشتند یکسر سپاه

    و اسکندر نیز چنین پاسخ می‌دهد خیانت آنان را:

    یکی دار بر نام جانوشیار

    دگر همچنان از در ماهیار

    دو بدخواه را زنده بردار کرد

    سر شاه‌کش مرد بیدار کرد

    ز لشکر برفتند مردان جنگ

    گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ

    بکردند بر دارشان سنگسار

    مبادا کسی کو کشد شهریار

    فراموش نکنیم که در برابر یورش ضحاک تازی (ایرانیان شاهجوی) جمشید را وا می‌نهند و به دنبال آن ماردوش می روند. فراموش نکنیم که یزد گرد در همین ایران و به دست آسیابانی و سرداری ایرانی در برابر تازش تازیان کشته می‌شود. فراموش نکنیم نقش سلمان پارسی را در پیروزی تازیان بر ایران و.....

    دوران اسکندر نیز دیری نمی پاید. اشکانیان ایران را آزاد می‌کنند.

    کنون ای سراینده فرتوت مرد

    سوی گاه اشکانیان باز گرد

    چه گفت اندر آن نامه راستان

    که گوینده یاد آرد از باستان

    چنین گفت داننده دهقان چاچ

    کزان پس کسی را نبد تخت عاج

    بزرگان که از تخم آرش بدند

    دلیر و سبکسار و سرکش بدند

    به گیتی به هر گوشه ای بر یکی

    گرفته ز هر کشوری اندکی

    چو بر تختشان شاد بنشاندند

    ملوک طوایف همی خواندند

    و چنین است که این حکومت فدراتیو و یا به تعبیر فردوسی، ملوک طوایف، سبب می شود تا:

    برآسود یک چند روی زمین

    چرا؟

    تو گفتی که اندر زمین شاه نیست

    و از همین روست که ساسانیان تمام تاریخ و داستان آنان را از بین می برند:

    کز ایشان جز از نام نشنیده‌ام

    نه در نامه خسروان دیده‌ام
    در شاهنامه از اشکانیان که بیشتر از هر خاندانی یعنی بیش از پانصد سال بر ایران فرمانروا بودند، به همین اندازه یاد شده است. و این دنیایی مطلب در خود دارد:

    اشکانیان شیفته فرهنگ کهن ایرانی بوده و خود را از اولاد آرش می دانستند.

    بسیاری از داستان‌های شاهنامه، باز آفرینی زندگی و روزگار پهلوانان اشکانی است.

    ساسانیان با یک کودتای دینی، حکومت آزاد اشکانیان و تمام دستاوردهای باشکوه آن را از بین بردند و نخستین حکومت دینی را در ایران بنا نهادند.

    اشکانیان گونه ای حکومت فدراتیو با حکومت های آزاد و مستقل بنا نهادند.

    اشکانیان تمدنی باشکوه و فرهنگی انسانی و والا را بنیاد نهادند.

    اشکانیان به مردم آزادی دینی و قومی دادند.

    آنان نخستین مجلس و نخستین قانون را برای مردم ایجاد کردند.

    آنان خودر ا فیل هلن، نه به معنی دوستدار هلن یا یونان بلکه دوستدار هلن به معنی خورشید دانسته و آیین مهر را زنده کردند و نشان مهر نیز خورشید بود.

    از همین روی نام بسیاری از آنان مهرداد بود وآبادی های بسیار به نام‌هایی چون مهرآباد و مهرگرد و مهرپات(میبد) ایجاد کردند.

    تمدن اشکانی با مهر و مدارا با تمدن یونان نیز آشنا شده و از آن بسیار آموخته بود. دوران اشکانی دوران شکوه فرهنگ و پهلوانی، دوران آزادی و انسانیت در فرهنگ ایرانی است.

    این دوران نیز با کودتای دینی ساسانیان به پایان می رسد. نخستین دولت دینی در ایران به زندگانی خاندان آزاده‌ی اشکانی پایان می‌دهد. دینمداران به قدرت برآمده چنان تسمه از گرده‌ی مردم می کشانند که پایان غم انگیز ساسانیان نیز با همین ستم ها رقم می خورد.

    و چنین ما از گذرگاه توفان می‌گذریم.

    باشد که از آموزگار زمان تجربه بیاموزیم و در گذرگاه روزگار چراغ دانایی برافروزیم. دانایی و دلاوری. زیرا:

    كه گردون نگردد مگر بر بهی

    به ما باز گردد كلاه مهی

    منبع: محمود کویر

  9. #29
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض اندکی از رمز و راز داستان سرایی فردوسی

    شاهنامه استاد توس پیش از هرچه اثریست داستانی و فردوسی داستان سر است .
    وی بار بار در طلایۀ داستانها گوش زد کرده است که داستان می سراید ، نه دفتری در تاریخ یا منظومه یی در بیان پرسشهای فلسفی ، جامعه شناختی، پزشکی ، اسطورها و آیینهای پیشین، به گواهی این بیتها :

    کنون پر شگفتی یکی داستان
    بپیوندم از گـــفــتۀ باســـــتان
    نگه کن که مرسام را روزگار
    چه بازی نمود ای پسرگوش دار
    * * *
    از ایوان خسرو یــکی داستان
    بگویم که پیش آمد از راستان
    * * *
    ز گفـتار دهقان یکی داســتان
    بیپوندم از گــفته بــاستــــان
    *****
    کـــنون ای سخنگوی بیدار مغز
    یکـــی داســـــتانی بیار ای نغز...
    * * *
    ز گفتار دهـــــقان کنون داستان
    تو برخوان وبرگوی بر راستان
    کهن گشته ایـــن داستانها زمن
    همـــــی تو شود بر سر انجمن
    *****
    زمــــن بشنو از کنگ دژ داستان
    بدیــــن داســتان باش همداستان
    ****
    کنون از بزرگی خـــــسرو سخن
    بگویـــم کــــــنم تازه روز کـــهن
    برآن سان زرنگی کس اندرجهان
    ندارد به یاد از کهان و مـــهان...
    هر انکس که او دفترا نشان بخواند
    ز گیتیش دامـــــن بباید فشانـــد
    * * *
    سزد گــــــر بگویم یکی داستان
    که باشد خردمند همـــــــداستان
    زپرویزچون داستانــی شگفت
    زمن بشنوی یاد باید گـــــرفت
    * * *
    کنون داستانها ی دیرینه گـــوی
    سخن های بهرام چو بینه گوی

    چون بپذیریم که فردوسی خواسته باسرایش شاهنامه اثری داستانی بیافریند ، پس برای گیرایی
    داستان ها، واقع نمایی آنها و افزایش هیجان خواننده و دلبستگی او به سرنوشت آدم های آن از شگردها و فنون و شیوه هایی کار گرفته است . بنگریم ، چه اصل هایی در شاهنامه هستند که ازداستانی به داستانی شیفتگی ما را فزونی می بخشند و باور های ما را به گفته های فردوسی بی خدشه و استوار نگهمیدارند و چنان با قهرمانان شاهنامه انس و الفت می یابیم که سرنوشت خویش را به سرنوشت شان گره میزنیم ، وجود شان را در نزدیکی خویش احساس می کنیم ، صدای شان را می شنویم و چهره و برزو بالای شان از برابر دیدگان ما دور نمی شوند . برای دریافت پاسخ به چنین پرسش که فردوسی چـــه اصـــل ها را در داستان سرایی رعایــــت کرده است که داستنهایش براین سکوی فرازین هنری برشده اند ، به شاهنامه روی می آوریم و از گرهـــــی ترین مساله داستان سرایی یعنی از چگونگی تصویر و تجسم کرکتر ها سخن سر میکنیم .

    کرکتر سازی در شاهنامه :
    نخست بنگریم که فردوسی به کرکترها ( آدمها، جانوران واشیا) ی داستانهایش به چه نگاهی مینگرد و چه مایه به آنان ارزش می نهد . فردوسی می خواهد آدمانی را که در پارینه روزگاران نمودارهــا و نمونه ها بوده اند و ازدامن زمان وزندگی رها شده اند ، بازآفرینی کند . یعنی او به رخداد ها به خاطر روشن ساختن سیمای آن آدمان ارج می نهد و نخستین ، بر آدمان می اندیشد. اتفاقا این مساله ییست که چهره های تابناک رمان و داستان نویسی معاصر جهان نیز بر آن تاکید کرده اند و بار بار گفته اند که داستان نویسی از اندیشه بر آدمها آغاز می باید .
    براین بیت ها ی فردوسی درنگ کنیم :

    همــه پـــهلوانان و گـــردنکشان
    که داد م درین قصه زیشان نشان
    همـــــه مـرده از روز گار دراز
    شـد از گفت من نام شان زنده باز
    منم عیسی آن مـردگان را کنون
    روانشان به مینو شــده رهنمون

    در اینجا به یک نکتۀ دیگر نیز اشاره بایسته است و آن اینکه هر گاه فردوسی در ســـرایش شاهنامه به رخداد ها توجه بیشتر می گماشت زبان داستانهایش بیشتر توصیفی می بود حال آنکه چنان نیست . زبان نظم فردوسی در شاهنامه غالبا تصویری اســــت و آنهم بر آن پایه کــــه وی آدمهایی را که از برگهای دفتر ها و یا افسانه های کهن شناخته است و در تخیل خویش بازآفرینی کرده است ، تجسم می بخشد و ترسیم میکند. به سخن کوتاه چنان که ارسطو در مورد هومر نوشته است، فردوسی با واژگان نقاشی میکند و نقاش چیره دستیست . فردوسی درکرکتر سازی دو گونه کوشش همراستا کرده است که همه جا پدیدار اند . یکی یگانه سازی کرکترها و آنهم از دو راه :
    نخست ، باز سازی صورت و نمای بیرونی آدمان و دادن نشانه های خاصی که از دیگران جدا گردند.
    ددیگر، باز نمایی سیرت و خلق وخوی آدمان و راه جویی به روان آنان و نشان دادن عادت های شان که کرکتر های شاهنامه را یکی از دیگری جدا می سازند یا هر کدام از کرکتر های مهم را در ذهن خواننده مجسم میکنند .

    یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن نمای بیرونی :
    در شاهنامه فردوسی نخست یگانه سازی با نشانه های جسمی و بدنی و پوشاک به نظر میخورد. زال با موهای سپید ، ابرو های سرخ و چشمان سیاه به دنیا می آید .

    همه موی و اندام او هـــــمچو بــــرف
    ولیکن بـــــــــرو ســرخ بود وشگرف
    از یــــن بچه چــــون بچۀ آهــــــرمـــــن
    ســــیه چــشم و مـــویش بسان سمن

    و همان نشانه بر سرنوشت او اثر میگذارد. رستم با روی و مـــــوی سرخ از بطن رودابه بیرون میشود:

    یکی بچــــه بد چـــــون گوی شیرفش
    بـــــه بالا بلــــند و بــــه دیـــدار فش
    همه موی سرسرخ و رویش چو خون
    چــــو خــــورشید رخشنده آمد برون

    زریر گاهی که بدست بیدرفش تورانی کشته شد ، ریش سیاهی داشت ،چنان که نستور پسرش به گشتاسپ شاه می گوید .

    کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
    بـــــرو کینه بـــاب مـــن باز خــــواه
    که ماندست شاهم برآن خاک خشک
    سیـــه ریش او پروریده بـــه مشک

    توس ریش سپید دارد . بدانگاه که زر اسپ وریونیز دامادش بدست فرود کشته می شوند ، فردوسی حالت توس را چنین تصویر می کند :
    سپهبد برآن ریش کافور گون
    ببارید از دیدگان جوی خون

    برآن نشانه ، یعنی سپیدی ریش توس، گاهی که از خشم کیخسرو براو سخن میرود نیز بار دیگر اشاره می شود:

    نژاد مـنوچــهر و ریــش سپید
    تـــرا داد بـــر زندگانی امــید
    و گرنه بفرمــود مــی تاسرت
    بداندیش کـــردی جدا از برت
    برو جاودان خانه زندان تست
    همان گــوهر بد نگهبان تست
    سیا ووش به گاه کشته شدن، ریش و موی درازی دارد. به تصویر فردوسی ازآن رخداد بنگریم :
    بزد دســـت و ریـــش شهنشه گـــرفت
    به خواری کشیدش به خاک ای شگفت
    پــــــیاده هـــمـــی برد مـــویش کشان
    چــــــو آمــــد بدان جایــــــگاه نشان
    و در این مثال دیگر ببینیم که فردوسی تصویر بهرام چوبینه را با چه استادی در چند خط از گفتگو گردوی و خسرو رسم میکند :
    بدو گفــــت گردوی کی شـهریار
    نگه کــــن به آن مرد ابلق سوار
    قبــــــایش سپید و حــــمایل سیاه
    هـــــمی رانــــد ابلق میان سپـاه
    جـــهاندار چــــون دید بهرام را
    بـــدانستش آغاز و فــــرجام را
    چنین گفت: « کان دود گون دراز
    نشسته برآن ابلق سر فراز ؟ »
    بدو گفت گــردوی: کاری همان
    نبرده ست هرگز به نیکی گمان
    چنین گفت : کز پهــلو کوژپشت
    بپرسی ســـخن پاسخ آرد درست
    همان خهل بینی خـــوابیده چشم
    دل آگنده دارد تو گویی به خشم
    پس بهرام که جامۀ سپید و حمایل سیاه دارد و بر اسپ ابلق سوار است مردیست بلند بالا سیاه چرده با بینی کج و چشمان خواب آلوده واین چنین توصیف های نمای بیرون قهرمانان را تشریح و باز گشایی اندیشه ها ، خوی و عادت های شان ، همه جا همراهی می کند .
    یگانه سازی کرکتر ها با نشان دادن اخلاق و عادتهای شان :
    بیشترکرکتر های شاهنامۀ فردوسی اخلاق ویژه دارند . از آن شمار است طور مثال ، اسفندیار که مردی خنده روست و به هر رخداد حتی رخداد های سخت کینه انگیز، می خندد . وی در نبرد رستم و اسفندیار، رستم را به مهمانی نمی خواند و رستم بر آشفته به سرا پردۀ او می آید و سخنان خشم آمیز می گوید . اسفندیار میخندد:
    بخنــدیــد بـــا رستـــم اسفندیار
    چنین گفت کــی پور سام سوار
    شدی تنگدل چـــون نیامد خرام
    بجستم همی زین سخن کام ونام
    جای دیگر، گرگسار اسفندیار را در خوان هفتم از هفت خوان، فریب میدهد . نخستین شتر کاروان به رود بار خروشان می غلتد . اسفندیار که بر او میخروشد گرگسار نیز پاسخ زشت و ناسزا میدهد ، مگر اسفندیار باز خشم خود را لگام میزند و میخندد :
    سپهـــبد بــخندید و بگشاد چـــشم
    فروماند از آن ترک و ننمود خشم
    یا باری اسفندیار در شکارگاه است، آواز میدهند که خسرو جاماسپ را فرستاده است. با شنیدن آن آواز اسفندیار میخندد. از چهار پسرش که با او یند ، مهین پسران زبان می کشاید که خود میخندی و به ما نمیگویی تا ماهم بخندیم :
    از آن دشــــت آواز دادش کسی
    که جاماسپ را کرد خسروگسی
    چو آن بانگ بشنیدش آمد شگفت
    بپیچید و خـــــندیدن اندر گـرفت
    پسر بــــود او را گــــزیده چهار
    هـــــمه خو بروی و نبرده سوار
    یکــــی نام بهمن اگر مهر نوش
    ســـوم آذر افروز گرد به هوش
    چـــــهارم و را نام نــــوش آذرا
    کــجــا کـــرد او گــــنبد آذرا
    به شاه جـــــهان گفت مهتر پسر
    کـــــه تا جاودان سبز بادات سر
    یکی زهــــر خـــنده بخندید شاه
    که من می نیابم در آن هیچ راه
    برین ماجرا ازچه خندی همی
    لب ما ز خنده ببندی هـــــمی

    در همان نبرد« اسفند یار با رستم» اسفند یار زبان به نکوهش نژاد رستم می کشاید . دستان را بد گوهر و دیوزاد می نامد وقصه سیمرغ را در میان می آورد. سام را نادان و پیر غرچه می گوید. ورستم نیز نیاکان او را ناشایست و کهتر می نامد. به پهلوانی و داد گستری نیاکان خویش می بالد و می نازد. اسفند یار باز میخندد:

    ز رستم چون اسفندیار این شنید
    بخندید و شادان دلــــش برد مید

    دیگر اینکه اسفندیار بیشتر در نبرد ها به حیله روی می آورد وبا فریب هماورد به پیروزی دست می یابد . در خوان پنجم از هفت خوان در صندوقی پنهان میشود. در خوان سوم نیز جنگ با اژدها را از میان صندوق آغاز میکند. اسفندیار باور دارد که:

    به جایی فریب و به جایی نهیب
    گهی بـــرفراز و گهی درنشیب

    رستم تنها درسه جای به چاره گری دست میبرد و از آنهم با آزرم یاد میکند، زیرا این راه راه او نیست . راه او جنگیدن روبه رواست :

    سوی چاره گشتم ز بیچاره گی
    ندادم بدو ســـــــر به یکباره گی

    سه مورد حیلۀ رستم یکی در نبرد با اسفندیار است ، که ازسیمرغ و چوب گز کمک میگیرد و اسفندیار آن کار را چاره گری و نیرنگ و آموزش زال مینامد :

    بدیـن چوب تر روز گارم بسر
    ز سیمرغ و از رستم چاره گر
    فسونها ونیرنگ ها زال ساخت
    که این بند ورنگ ازجهان اوشناخت

    بار دیگردر نبرد با سهراب است . سهراب رستم را بر زمین میزند و دست به خنجر میبرد تا سینه اش رابشکافد. رستم میگوید که رسم ما چنان است که پهلوان تنها دومین بار اگر چیره شد، دست به تیغ میبرد نه نخستین بار . سومین چاره گری رستم رفتن با لباس بازرگانان برای رهایی بیژن ار سیاه چاه افراسیاب است . واژه « چاره گری» در شاهنامه همه جای احساس منفی با خود ندارد و در دیگر جای ها به معنای گشایش گره کار و تدبیر معنی میدهد .
    کاووس عادت دارد که زود تندی کند و باز زود پشیمان گردد، چنانکه خود می گوید:

    که تندی مرا گوهرست وسرشت
    چنان رست باید که یزدان بکشت

    و سالاران سپاه نیز زمانیکه در پی رستم میروند تا او را دو باره به در بار کاووس بیاورند براین خوی کاووس اشاره میکنند:

    تودانی که کاووس را مغز نیـست
    به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
    بگوید همان گه پشیمان شـــود
    به خوبی ز سر باز پیمان شود

    بیژن عادت دارد که همیش خنجری در میان ساق موزه برای روز مبادا پنهان دارد .

    همیشه به یک ساق موزه درون
    یـــکی خنجری داشتـــی آبـگون

    سیاووش که مردی پاک دامن و صلح جوست و جانب دار آبادی و ساختن و پرداختن ، کم رو وشرمگین است . پیران دختر خود را به زنی به او میدهد . و سپس دختر افراسیاب را نیز برای او خواستگاری میکند . با آن وصف که سیاووش دختر افراسیاب را نمیخواهد ، از گفته پیران سرپیچی نمیتواند کرد و نشانۀ شرم و حیا بر صورتش پدیدار میگردد. فردوسی سیمای سیاوش را در برابر پیشنهاد پیران چنین تصویر کرده است :

    چنین گفـــت کمروز بر سازکار
    بــــه مهـــمانی دخـتر شهریار
    چوفرمان دهی من سزاواراوی
    میــــان را ببند م بـه تیمار اوی
    سیاووش را دل پــــر آزرم شد
    ز پیران رخانش پر ازشرم شد

    بعض قهرمانان شاهنامه خواندن و نوشتن میدانند. از آن جمله یکی بیَژن است . رستم مرغ بریان و نان به بیژن میفرستد . و در میان مرغ مهر خویش را میگذارد. بیژن که مهر را می یابد نام رستم را بر آن میخواند و شادمان میگردد .

    بگسترد بیژن پـــس آن نان پاک
    پرامیــــد دل گشته باترس و باک
    چودست خورش بردازان داوری
    بدید آن نــهان کــــرده انگشتری
    نگینش نگه کرد و نامش بخواند
    ز شــــادی بخندید و خیره بماند
    یکی مـــهر پیروزه رستم بروی
    به آهــــن نوشته به کردار موی

    رستم هم خواننده است . نامه خسرو را خود میخواند :

    تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
    بخندید وزان کار خیره بــماند .

    زال نیز خواندن و نوشتن می داند و سام نیز خودش نامه ها را میخواند و پاسخ می نویسد .

    نوشت آنگهی پا سخ نامــه باز
    به نزدیک فرزند گردن فراز

    یکی دیگر ازعادت های رستم اینست که درکارها شتابناک نباشد، وی حتی پیش از نبرد های
    بزرگ ، چند روزی به شراب می نشیند و خوش میگذراند . طور مثال گاهی که گیو نامه کاووس را به او می برد ، تا بی درنگ با سلاح و سپاه راهی ایران شود که سهراب بر سپید دژ دست یافته است و هر آن نزدیکتر می آید . رستم سه روز با گیو به شراب می نشیند. نامه و پیام شتاب انگیز آنرا از خاطر می شوید . آن ابر پهلوان محوری شاهنامه بیخی سرشت مایل به بزم دارد و نبرد ها و ستیزه ها را تنها برای آرمانها ی بزرگ و والا حتمی می پندارد . مرگ رستم نیز در نخچیرگاه با حیلۀ شغاد رخ میدهد ، نه در رزمگاه .
    همچنان رستم عادت دارد که هر گاه در نبرد هم آورد را همتای خود نیابد از افشای نام خویش خود داری کند . مانند نبرد با اشکبوس ، نبرد با سهراب ، نبرد با چنگش تورانی و اما در داستان خاقان چین که با پیران رو به رو می شود و میداند که او پیران ویسه سپهسالار افراسیاب است . نام خود را پنهان نمیکند:

    بدو گفت رستم که نام تــو چیست ؟
    بدین آمدن رای و کام تو چیست ؟
    چنین داد پاســـخ کـــه پیران منم
    سپهدار ایــــن شـــیر گیران منم
    ز هــــومان ویسه مـرا خواستی
    به خـــوبی زبان را بــیا راستی
    دلــــم تیز شــد تا تـو از مهتران
    کدامی ز گردان و جنگ اوران
    بـــدو گــفت : مـــن رستم ز اولی
    زره داربا خنجرکاولی (ص147)


    کوشش دومین فردوسی که موازی با منفرد سازی کرکتر ها در رگ رگ رخداد های شاهنامه پویش آن چشمگیر است جستجوی همانندیهای وراثی بین کرکترهاست .

    این همانی ارثی بین آد مهای شاهنامه :
    خاستگاه وراثت که بران بنا بعضی خصوصیت های بدنی و اخلاقی از نسلی به نسلی میگذرند، در داستنهای شاهنامه با ژرف نگری ستایش انگیزی به دیده گرفته شده ا ست . بانگرش به آن ، درشاهنامه نشانه هایی را می یابیم که کرکتر ها را به هم پیوند میدهند و زنده می سازند و شناخت شانرا آسان تر می گردانند . این گونه همانندیها که گاهی از یک نسل به نسل سوم میگذرند ، یا بدنی وبیرونی اند ویا از خلق وخوی آدمان بر می خیزند .
    شغاد و رستم هر دو به سام شباهت دارند. شباهت شغاد را با سام در این بیت ها می یابیم .

    کنیزک پسر زاد روزی یکی
    کـــــه از ماه پیدا نـبود اند کی
    به بالا و دیــــدار سام ســـوار
    از وشاد شــــــد دو دهً نــــامــــدار

    رستم هم از نگاه صورت وهم از نگاه سیرت به سام میماند :

    چو رسـتم بپیمود بالای هـــــشت
    بسان یکــــــی ســـرو آزاد گشت
    تو گفتی که سام یل استی به جای
    به بالا و دیدار و فرهنگ ورای

    رستم خود به این نکته پی برده است . گاه روبه رو شدن به زال می گوید :

    به چهر تو ماند همی چهره ام
    چو آن تـو باشد مگر زهره ام

    حتی گاهی که رستم نوزاد بود و سام به دیدنش رفت و پیکر نوزاد را از جامه ها ساختند و پیش سام آوردند ، او گفت که برز و بالای او به من میماند. براین بیت ها بنگریم :

    پس آن پیـکر رسـتم شـــیرخوار
    ببردنـــد نـــــــزدیک سـام سـوار
    ابر سام یل مـــوی بر پای خاست
    مرا ماند این پرنیان ، گفت راست

    فردوسی اشاره یی دارد که شباهت فراخی سینه سهراب را به سام نشان میدهد . یعنی صفات وراثی حتمی نیست که از پدر به پسر بگذرد. گاهی نواسه به پدر بزرگ میماند ویا به یک نسل پیشتر از آن ، به نیای خویش همانندی می یابد .

    چو سهراب را دید با یال و شاخ
    برش چون بر سـام جنگی فراخ
    بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
    به آورد گه هر دو همرو شویم

    همچنان سهراب اینهمانی دارد با پدر خویش ــ رستم و با نیاکانش سام و نیرم ، یعنی نشانه هایی از هر کدام با اوست . سام و نیرم نیز شباهتهایی به هم دارند .

    چویک ماه بگذشت بـر دخت شاه
    یکی پـــورش آمد چـــوتابنده مــاه
    تـــو گفتی گــوپیلتن رستـــم اسـت
    وگرسام شیر است و گرنیرم است

    فردوسی در اینهمانی و شباهت سهراب از نگاه برز و بالا به سام در چند جای شاهنامه تاکید و تکرار را پسندیده است. گذشته از دو مورد یاد شده آنگاه که پیکر سهراب را در تابوت خوابانده اند ، باز فردوسی به یاد سام می افتد:

    تو گفتی که سام است با یا ل و سفت
    غمــی شد ز جنگ اندر آمــد بخفت

    نشانه وراثت در خانوادۀ قباد داشتن خالی بر بازو است و کیخسرو فرزند سیاووش از آن خال شناخته میشود . از آن جمله خالی بر بازوی سیاووش نیز بوده است . براین بیت ها بنگریم :

    بدو گفت گیوای سرسر کشان
    زفر بزرگی چه داری نشان؟
    نشــــان ســـیاوش پد یدار بود
    چو بر گلستان نقطۀ قار بود
    توبکشای وبنمای بازوبه من
    نشان تو پیداست بـــرانجمن
    برهنه تن خویش بنمود شاه
    نگه کـــرد گیوآن نشان سیاه
    که میراث بـود از گه کیقباد
    درستی بدان بد کیان را نژاد
    چـــو گیو آن نشان دیــــد بردش نماز
    همی ریخت آب وهمی گفت راز

    خال سیاه بر بازو که نشانه دودۀ کیقباد است ، سبب می شود که بهرام، فرود پسر سیاووش را بشناسد:
    بدو گفـــت بهـــرام بنمای تــن
    برهنه نشان سیاوش به مـــن
    که زانگونه پیکر به پرگار چین
    نداند نگاریـــد کس بـــر زمـــین
    بدانســــت کـــــو از نژاد قـــبا د
    ز تــــخم سیـــاووش دارد نـــژاد

    از گفتار گودرز به توس بر می آید که کیخسرو نیز مانند سیاووش بوده است :

    به گیتی کسی چــون سیاوش نبود
    چنوراد و آزاد و خا مــش نــــبود
    کنون این جهان جوی فرزند اوست
    همویست گویی به چهر وبه پوست

    فردوسی به مانسته بودن کیخسرو به سیاووش ، باز درجای دیگر اشاره میکند وآن دیدار رستم با او در دربار است . رستم به سرو پا و حرکات کیخسرو مینگرد واو را زیاد همانند پدر می یابد :

    نگه کـــــرد رستم سرو پای اوی
    نشست و سخن گفتن و رای اوی...
    به شــــاه جهــــان گفت کای شهــریا ر
    جــــهان را تـوای از پدر یاد گار
    ندیــدم مـــن اندر جـــهان تاجور
    بدین فـــــرو مانـــــند گــــی پدر

    نمونۀ درخشان ما نندگی اخلاقی ارثی ، درمیان قهرمانان شاهنامه ، عاشق شد نهای داغ و پرحادثۀ پهلوانان سیستان اســـت که فصل های دل انگیز و زیبای شاهنامه را می سازند ، یعنی عشق زال و رودابه ، عشق رستم و تهمینه، عشق سهراب و گرد آفرید . مانندگی ارثی نسل های جانوران نیز ، درشاهنامه ، توجه برانگیز است . چنانکه مادیانی که رخش از آن زاده شده است دارای سینهً فراخ و پای های کوتاه است و رخش نیز همانندی با مادر خویش دارد .
    اکنون بگذریم به موضوع دیگر از این بحث که چگونه فردوسی به اندیشه ها و افکار قهرمانان در آستانۀ رخداد های مهم راه باز میکند و آن حادثه ها را معنی دار می سازد و پا یۀ منطقی میدهد . داوریها ، با خود اندیشی و به دل گفتنهای قهرمانان آئینۀ دیگری برای شناسا شد ن شخصیت آنان است و بدون آن ، آشنایی تمام و کامل باآن آدمها میسر شده نمیتواند .

    راه کشا یی به روان کرکترها :
    یکی دیگر از اصل ها یی که فردوسی در سرایش داستانهای شاهنامه به دیده گرفته وآنرا درهیچ جایی فرو نگذاشته است ، کاوش حالت های روانی قهرمانان است. آدمهای شاهنامه با اندیشه ها و عواطف خویش درحوادث در گیراند و هر کدام استدلال ، برداشت و برخورد ویژۀ خود را نظر به پدیده ها و حوادث دارد .فردوسی فراموش نمیکند که در آستانۀ مهمترین رخداد ها در زنده گی فلان قهرمان دریچه یی به احساس و عاطفه او بکشاید و خواننده را کمک کند تا بداند که قهرمان در آن لحظه ها به چه می اندیشد و چه در روان او میگذرد . چنین ارزش نهی و توجه به دنیای ذهنی و احساس و درون آدمها در تاریخ شعر داستانی دری بی مانند است و در تصویر و تجسم و معرفی قهرمانان داستانها اصلی مهم ونشاندهنده شناخت داهیانه و استادانه داستانسرا از کار کرکتر سازیست .
    اکنون به چند مثال از چنان راه کشایی ها به روان قهرمانان شاهنامه توجه می گماریم .
    در نبرد رستم واکوان دیو، زمانی که رستم بدست اکوان برداشته میشود و دیو می پرسد که او را به کجا بیندازد، به کوه یا به دریا رستم پاسخ میدهد که به دریا. مگر آن پاسخ پس از یک تحلیل و نتیجه گیری در درون رستم ، بر زبانش میرود، بدین گونه :

    چو رستم به گفتار او بنگرید
    هوا در کف د یو وارونه دید
    چنین گفـت باخویشتن پیلتن:
    کـه بـد نامـبردار هر انجمن
    گر اندازدم گفت برکوهسا ر
    تــــن و استخوانم نیاید بکار
    به دریا به آید کــــه اندازد م
    کفن سینهً مـــاهیان سـازدم
    وگرگویم او را به دریا فگن
    به کوه افکند بد گهر اهرمن

    همان است که رستم میگوید مرا به کوه بینداز و دیو او را به دریا می افگند.
    یا گاهی که سودابه با خروش و فریاد ، شبستان را نا آرام ساخت که گویا سیاووش میخواسته براو دست یابد و کاووس از آن اگاه شده به شبستان آمد سخنان سیاووش و سودا به را بر ضد همدیگر شنیده به اندیشه فرو رفت که کدام آنان گناهکار خواهد بود. در آن حال فردوسی به کاوش روان او می پردازد و نهاهنش را چنین هویدا می سازد .

    چنین گفت باخــــویشتن شهــریار
    کــــه گفتار هــــر دو نیاید بـــکار
    بـــــرین کار بر نیست جای شتا ب
    که تنگی دل آرد خرد رابه خواب
    نگه کــــرد باید برین درنخــــست
    گواهـــی دهد دل چو گرد د درست
    ببینــم کــزیـــن دو گنهکارکیـــست
    به پا د افره بد سزاوار کیست

    همچنان گاهی که سیاووش از میان دو کوه آتش گذشت و بیگناهیش پدیدار گردید شاه با ظاهر خشم آلود دستور میدهد که سودابه را برداربیاویزند . آنگاه سیاووش با خود می اندیشد:

    همی گفت با دل که بر دست شاه
    گراید و نکه ســـوداوه گردد تباه
    به فرجام کار او پشیمان شــــود
    زمن بیند او غــم چوپیچان شود

    سیاووش با درک نهان شاه برای سودابه پوزش میخواهد و فردوسی، آن داستانسرای بی مانند و پر نبوغ باز با یک عبارت کوتاه درون کاووس را درآن گیر و دار باز می نماید :

    بهانه همـــی جـــست زان کار شــــاه
    بـــدان تـــا بــبخــشد گـــذشــته گــناه
    سیاووش را گفـــــت :« بخشید مش »
    « ازآن پس که خون ریختن دید مش»

    کاووس شاه پس از آنکه به گناهکاربودن سودابه باور پیدا کرده بودومیبایست او را سرزنش کند ، مگر چون دوستش میداشت ، در پی بهانه بود تا ببخشایدش . چنین سرکشی به دنیای درون، به عواطف و اندیشه های قهرمان از ظرافت ها و باریک بینی های استادانۀ هنر داستان سرایی می با شد .
    یا به مثال دیگر از داستان خاقان چین بنگریم . رستم به پیران پیشنهاد میکند که برای آشتی دو راهست : یکی اینکه همه کسانی را که در کشتن سیاووش دست دارند دست بسته نزد شاه ایران بفرستی و یا خود با من نزد کیخسرو بروی .با شنیدن پیشنهاد رستم ، پیران با خود می اندیشد :

    بدل گفت پیران که ژرف است کار
    ز توران شــــدن پیش آن شــهر یار
    دگر چــون گنهکار جــوید همـــــی
    دل از بـی گــــــناهان بشوید همــی
    بزرگان وخویشان افراسیا ب
    که با گنج وتخت اند وبا جاه وآب
    ازین در کـجا گفـــــت یارم سخن
    نه سرباشد ایــن آرزو را نـــــه بن
    چوهــــومان و کلباد و فرشید ورد
    کـــجا هست گودرززیشان به درد
    همه زین شـــمارند واین روی نیست
    مراین آب را درجهان جوی نیست
    مــــرا چارۀ خــــویش باید گــرفت
    رۀ جست را پیش بایدگرفت

    باز زمانیکه پیران به سپاه خویش بر میگردد وانجمنی از ویسه نژادان را میخواند و پیشنهاد های رستم را با ایشان در میان میگذارد و سخنان آنان را میشنود ، با خود می اندیشد :

    به دل گفت: کی زار وبیچارگان
    پر از درد و تیمار غمـخوارگان
    ندارید ازیــــن اگهی بی گــمان
    که ایدر شــما را سر آمد زمان
    ز دریا نهنگی به جنگ آمد ست
    که جوشنش چرم پلنگ آمدست...


    پندارم که با این نمونه ها بسنده باید کرد و گذشت بـــه شگرد دیگر داستانسرایی فردوسی که آنهم اصلی است برجسته و شایان ارزش نهی که دهای آن داستانسرای بلند دست را نشان میدهد. آن اصل به کارگماری اشیا و جانوران در پویه داستانها ست، برای آماده ساختن ذهن خواننده ، نگهداری هیجان و کشش داستان ، منطقی ساختن رخداد ها و زمینه سازی برای رخداد بعدی .

    نقش جانوران و اشیا در پویۀ داستانهای شاهنامه :
    فردوسی جانوران و اشیا را در داستانها به کار میگمارد و به کار میگیرد و به کمک آن ذهن خواننده را برای پذیرش رخداد های آینده آماده میسازد ، یا داستان را به گذر گاه تازه می راند یا بر هیجان و کشش آن می افزاید یا منطق علت و معلولی رخداد ها را توانمندتر میکند یا بر گوشه یی از شخصیت کرکتر روشنی می اندازد . به سخن کوتاه جانوران و اشیا در داستانهای شاهنامه بنابر هدفی هنری و دقیق و حساب شده اجازه ورود یافته اند و هر کدام نقشی دارند و حتا گاهی نقشی مهم دارند .
    به نمونه های این شگرد در کار داستان پردازی فردوسی بنگریم . در داستان رزم رستم و اسفندیار، اسفند یار رویین تن با سر فرازی از هفت خوان برگشته است و دعوای تاج و تخت پدر دارد و در برابر پند و اندرز مادر که به نبرد رستم تن ندهد سخنان تحقیر آمیز میزند و به سوی زاولستان لشکر می کشد . در دو راههً دژ گنبدان و زاول شتری که پیشاپیش کاروان
    میرفت به رو میغلتد و هرچه میزنند از جا نمیجنبد .اسفندیار آنرا فال بد میگیرد و دستور میدهد که سرش را جدا سازند .
    پرسشی پیدا میشود که چرا فردوسی این رخداد ضمنی را اینجا آورده است و نقش شتر چیست؟ آیا می توان آنرا از با فت داستان بیرون کشید ؟ میبنیم که پس از این رخداد که خون شتر میریزد روحیه اسفندیار یکباره دگرگون میشود. ترس در جانش رخنه میکند وبا آنهمه دلدهی به خویشتن، دیگر آن اسفندیار پیشین نیست .

    و زانجا ببامد سوی هیرمند
    همی بود ترسان زبیم گزند

    داستان بدینگونه یک چرخش فراتر می آید و نزدیکتر میشود به فرجام خونین زند گی اسفندیار که هنوز هم دو راست. بنا برآن هر گز نمیتوان رخداد شتر را از رنجیرهً رخداد ها ی این داستان بیرون کشید . شتر ذهن خواننده را برای پذیرش تباهی اسفندیارآماده میسازد ونقش مهمی دارد .
    یا رستم تمام روز چشم براهست که اسفندیار او را به مهمانی خواهد خواست اما اسفندیار کسی نمی فرستد. سرانجام او تنها و خشمگین به اردو گاه اسفندیار می آید . هر دو قهرمان همدیگر را خوار می شمارند و سرد و تند سخن میگویند. رستم در آن حال ترنج بویا در دست دارد که گویا با آن بازی میکند .
    از خود اگر بپرسیم که چرا فردوسی ترنجی در دست رستم گذاشته است که در آن حال خشم و ناخشنودی بو کند؟ نقش ترنج چیست؟ در می یابیم که دست خالی و تنها آمدن رستم به لشکرگاه اسفندیار و ننشستن او بر دست چپ و کرسی خواستن و نشستنش بر دست راست هر دو عمل نشانهً باور رستم به نیروی خویشتن و کم شمردن اسفندیار و همتا نشمردن اوست . ترنج بویا در آن حال تاکید زیبای مزید بر آن حالت است و آرامش ذهنی رستم را نشان میدهد . ترنج بوییدن گویا تر از هر شرح و تفصیل زبانی اشاره ایست از رستم به اسفندیار که من ترا جدی نمیگیرم و همال و همتا نمی شمارم .
    به بیت های فردوسی توجه کنیم :

    (اسفندیار) به دست چپ خویش بر جای کرد
    ز رستــم هــمـــی مـجــلــــس آرای کـــرد
    جهان دیـــده گفـــت ایـــــن نه جای منست
    بـــــه جــــایــــی نشینم کــــه رای مــنست
    بـــــه بهمن بفرمــــود کز دســـت راســت
    نــشســـتی بیارای از آن کـــــم سزاســــت
    بیامــــــد بــــرآن کــــرسی زرنشــســـت
    پر ازخشم ، بویا ترنجی بدست

    یا در داستان نبرد رستم و سهراب ، مهرۀ رستم که تهمینه بر بازوی فرزند بسته است ، گره اصلی زنجیرۀ رخداد ها را باز میکند و هرگز نمیتوان ازآن چشم پوشید و هرگز نمیتوان آن را از داستان حذف کرد . یک مثال دیگر از داستان رزم بیژن با پلاشان( شاهنامه فردوسی ، ویراسته مهدی قریب و محمد علی بهبودی جلد2)
    ریو نیز پسر فریبرز کاووس در نبرد با تورانیان کشته میشود و تاج او زیر سم اسپان می افتد .
    گیو پر اندیشه میخروشد و به همه پهلوانان خطاب میکند که افتادن تاج ریو نیز بدست تورانیان ننگست برای ما و یکی باید آنرا بیاورد . با شنیدن صدای گیو، ازهر دوسو پهلوانان برای ربودن تاج شتاب میکند . سرانجام بهرام با سر نیزه آنرا برداشته به لشکر گاه ایرانیان می آورد .
    تاج در این رخداد ، نبرد را معنی دار میسازد. یعنی به خواننده اشاره میکند که آن جنگ ها و خون ریزی های سرسری و بیهوده نیست . د ر هر گام پای نام و ننگ و عزت دو ده و دودمان در میان است .
    باز در رخداد پیوسته به آن ، شی دیگر درداستان وارد میشود. چنین که هنگام برداشتن تاج با
    سرنیزه تازیانهً بهرام در رزمگاه می افتد و بهرام باید شبا شب برای یافتن آن بر گردد. چرا
    تازیانه آنقدر ارزش می یابد که بهرام نمیتواند از آن چشم بپوشد؟ نه ، هرگز نمیتوان از آن صرف نظر کرد ، زیرا نام بهرام بر آن نوشته است و افتادن آن به دست دشمن ننگ است برای بهرام و همه ایرانیان .
    به گفتار داستانسرای هوشمند توس گوش فرا دهیم :

    روان رفـــت بهـــرام پیش پــدر
    کــه ای پهـــلوان یلان سر بسر
    بدان گه کـــه مـــن تاج برداشتم
    به نیزه بـــــه ابر اندر افـــراشتم
    یکی تازیانه زمــــــن گم شدست
    چو گیرند بی مایه ترکان بدست
    به بهرام بر چـــند باشد فـسوس
    جهان پیش چشــمم شود آبنوس
    نبشته برآن چــــرم نام من است
    سپـــــهدار پیران بگیرد بد ست
    مرا ایــــــن ز اختر بد آیـــــد همی
    که نامم به خاک اندر آید همی

    در آن رزم دست بهرام بریده میشود و سپس چراغ زندگی او نیز برای همیش خاموش میگردد.

    نقش خواب در پویه داستانها:
    آز آغاز سرایش شاهنامه که با خواب دیدن خود فردوسی همراه است ، بسا رخداد ها ی مهم داستانهای شاهنامه را خوابی در پیشاپیش می آید ، چون :
    خواب دیدن ضحاک پیش از قیام کاوه و ظهور فریدون ، خواب دیدن سام و ناچار شد نش به باز آوردن زال از لانۀ سیمرغ ، خواب قباد که دو باز سپید می آیند و تاج درخشانی را آورده بر سرش میگذارند پیش از آنکه زال رستم را پی او بفرستد واو را فراخواند تا بیاید و تاج شاهی را بر سر نهد .
    خواب کتایون دختر قیصر که در انجمن مردان ، بیگانه یی دسته گلی به او میدهد . سپس بزم آراستن قیصر بر پایۀ آن خواب و واگذاشتن کتایون تا ازمیان بزم ، همسری برای خویش برگزیند. همان است که گشتاسپ وارد بزم میشود و کتایون او را همان گونه می یابد که در خواب دیده بود .
    خواب سیاووش پیش از گذشتن ازمیان دوکوه آتش برای ثبوت بی گناهیش . خواب افراسیا ب پیش از آنکه سیاووش بر توران لشکر بکشد .
    خواب سیاووش پیش ازکشته شد نش به دستور افراسیاب . خواب دیدن پیران پیش از زادن کیخسرو که سیاووش تیغی بدست در کنار شمعی نشسته واو را می گوید که برخیز که جشن کیخسرو است و تیغ اشاره است به جنگ های کین سیاووش و معنای نمادین و رمزی دارد .
    خواب ده شبۀ پادشاه هندوستان و فرستادن ارمغانها به اسکندر، خواب نوشیروان پیش ازتاختن عربها بر ایران .
    نگارنده خوابهای شاهنامه رابه ترتیب فهرست نکرده است ، زیرا که ضرور نمی پنداشته و آن کار شاید برای پژوهش جداگانه بایسته باشد و می توان از دیدگاه های گوناگون خوابهای شاهنامه را ارزیابی و سنجش کرد . به هر حال نمونه های یاد شده خوشه هایی از خرمن است واما باریک شدن در این خواب ها نشان میدهد که هر خواب در جای خویش رخداد هایی را انگیزه میشود ، خواستن خواب گزاران و موبدان ، دست بردن به کارهایی که پویهً داستانها را چابکتر می سازد و داستانها را به چرخش های تازه می کشاند ویا به هیجان و گیرایی داستان می افزاید . به پنداشت من فردوسی یگانه داستان سراییست که درکار خویش از خواب این حقیقت جالب زند گی بشری با دست باز و استادانه کا ر گرفته است. برای آنکه برخورد فردوسی را نسبت به خواب روشنتر دریابیم به شاهنامه رو می آوریم ، به آنجا که این بیت ها به چشم میخورد:

    نگر خـواب را بیهده نشمری
    یکی بهره دانــی ز پیغـمبری
    بویژه کـــه شاه جــهان بیند ش
    روان درخشــنده بگز ینـــد ش
    ستاره زند رای باچرخ وماه
    سخنها پراکنده کرده براه
    روانها ی روشن ببیند به خواب
    همه بودنی ها چو آتش برآب

    فرجامین یاد کرد ها :
    چون شاهنامهً فردوسی یکی از حماسه های بزرگ جهان و اثریست روایتی و داستانی ، میباید از دیدگاه ویژگیهای داستانسرایی و تکنیک قصه پردازی و شگرد های لازم آن و روش خاص فردوسی در این کار نیکو شناخته شود .
    پرداختن به مسایلی مانند وزن و قافیه صناعات بدیعی و بیانی آن ، برای سنجش دلایل اثر گذاری شاهنامه بر خواننده و جاذبه و کشش آن ، ناچیز است . آنچه به پنداشت من خواننده شاهنامه را زیر تاثیر قرار میدهد و هنر والای فردوسی را روشن می سازد تکنیک وشیوۀ قصه پردازی اوست . استادی او درکاربرد ده ها پدیدۀ زندگی است که من و شما را چنان لذت می بخشد و در ژرفای حوادث میبرد که ناخود آگاه به همسویی یا مخالفت با کرکترهای آن کشانده می شویم و نا قوس های داد و بیداد را که پیوسته میخروشند نمیشنویم و برای شنیدن آن صدا ها که چه داد است و چه بیداد باید بایستیم و گوش فرا دهیم .
    با شناخت شاهنامه ازین دیدگاه به ارزش نماهایی سوچه و ناب دست میبایم که می توانند در نقد و تحلیل سایرداستانهای منظوم پارسی به ویژه داستانهای منظوم رزمی بکار آیند . این کاوش
    گنجینه یی را بدست می دهد ، که از وام گیری معیارها و ارزشنماهای نقد ادبی دیگران ، بی نیاز می گردیم .
    درپایان ، این را هم نگاشتنی می دانم که این مقالت مرا به نگارش کتابی برانگیخت که سالها پیش به نام ویژگيهای داستانی شاهنامه به چاپ رسید و اکنون کمیاب شده است ، مگرچاپ خود مقالت می افتاد به آینده . خشنودم که اکنون می توانم آن را به شیفتگان هنروالای فردوسی ــ آن داستان سرای فرازین جایگاه ، پیشکش کنم .

  10. #30
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض زنان در شاهنامه

    فردوسي منادي عزت و شرف ملت ايران و شاهنامه ، معتبر ترين و موثق ترين سند هويت تاريخي و ملي اياران است . بنابراين سرچشمه و منبع چنين اثري از روزگاري است كه ايرانيان و ديگر قومها به عنوان آريايي ، شناخته شدند . همين جهت ما نيز به بررسي مقام اجتماعي و سياسي زن در اين اثر بزرگ مي پردازيم تا بيش از پيش براي همگان آشكار گردد كه شاهنامه ، حقيقتي پيوسته با سرگذشت اقوام ايراني يا به عبارتي ، آرياي كه هويت اصلي و شخصيت انساني فرد ايراني را نمودار مي سازد .
    همانگونه كه آقاي دكتر منوچهر مر تضوي گفته اند " اگر كساني شاهنامه را مجموعه ي افسانه ها و داستانها ي پهلوي يا مجموعه ي داستانها و سرگذشت پادشاهان بپندارند قطعا اشتباه مي كنند شاهنامه مجموعه ي منسجمي از اساطير باستاني و روايات تاريخي سنتي و داستانهاي پهلواناني است كه سرگذشت اقوام ايراني را در چهار چوب آرمان ملي منعكس مي سازد و شهرياران و پهلوانان و زنان شاهنامه نماينده ي ادواروحوادث فراموش شده و نمودار ازلي شخصيت انساني ايراني و ايستادگي و پيكار غم و شادي و بهروزي و تيره روزي و اصلاح و فساد او به شمار مي روند .
    در مطالعه آثار ادبى, فراوان به چهره زن برمى خوريم. چهره اى كه در هر نگاه رنگى ويژه دارد و در هر سخن, شكلى خاص. و بهتر آنكه زبان حال آن را از زبان مولانا بشنويم كه:
    هر كسى از ظن خود شد يار من
    وز درون من نجست اسرار من

    و بدين ترتيب او را مى بينيم كه از هر جمعيتى نالان است و جفت بدحالان و خوشحالان. عنصر زن تشكيل دهنده بخش عمده اى از ادبيات ماست و ادبيات ما عكس برگردان تاريخ اجتماعى و فرهنگ ما. گاه نگاه به زن از چشم عاشقى و دلبرى است و گاه از سر هوسبازى و طمع ورزى و گاه به عنوان موجودى ضعيف و ناتوان كه سزاوار رحم و شفقت است و كمتر نگاه انسانى به اين عنصر سازنده اجتماع بشرى, شده است. در اين قسمت و چند قسمت آينده برآنيم تا چهره زن را در آيينه ماندگار ادبيات فارسى به گونه اى گذرا به تماشا بنشينيم و مطمئنا با نظر به گوناگونى نگاهها, قضاوت آسان خواهد بود. اما تذكر اين نكته در همين ابتدا ضرورى است كه در هرجا سخن از زن ـ به طور كلى يا به طور مشخص ـ رفته است, هويت زن هميشه صنفى در نظر گرفته شده است نه فردى. و اين هويت صنفى را در سخن از زنان بد و ناشايست به روشنى مى بينيم كه خطاى يك فرد ـ كم و بيش ـ به حساب همه گذاشته مى شود درحالى كه مردان از چنين تعميم ناخوشايندى بركنارند و هيچ گاه خطاى يك مرد به حساب صنف و گروه مردان ـ يا جنس مردان ـ گذاشته نمى شود. شاهنامه از دو بخش عمده تشكيل يافته است: 1 ـ بخش اساطيرى كه شامل دوره پهلوانان و حكايت و افسانه هاى ملى ايران است و قسمتهايى از قصه هاى اوستا در آن يافت مى شود. 2 ـ بخش تاريخى كه پايان سلسله ساسانيان و انقراض آن سلسله به دست اعراب مسلمان را دربردارد؛ در شاه نامه فردوسی نزديک به ۲۰ زن نقش آفرينی كرده اند که البته بيش تر آنها در دوره پهلوانی می زيند.
    بحث پيرامون مقام زن و ارزش اجتماعي و سياسي آن چيز بديع و تازه نيست ، چه از دورانهاي گذشته دانشمندان و متفكران در اين باره سخناني را بيان كرده اند و مسائلي را موافق يا مخالف مطرح و در كتب و مقالات متعدد به رشته تحرير در آورده اند و با تعريف و تمجيد يا بالعكس خرده گيري و سرزنش ، نظرهاي خود را ابراز داشته اند پس قصد ما در اين مقال بيان مقام زن و برشمردن صفات و خصائل او نيست و نمي خواهيم درباره ي موجودي كه تقريبا بيش از نيمي از جمعيت هر يك از

    كشورهاي جهان را تشكيل مي دهد صحبت كنيم ، بل كنكاشي است در نامه ي باستان حكيم طوس و بيان آرا ي اين حكيم درباره ي زنان است، كه با آوردن شاهد مثالهايي پاي صحبت حكيم مي نشينيم و ازاو بهره مي گيريم اميد است كه خوانندگان عزيز را مفيد واقع شود :

    زنان عادي
    زنان عادي در روند رويدادهاي داستانهاي شاهنامه گاه گاه نقش آفرين هستند . ما در اين پاره از سخن در نهايت كوتاهي به كساني از آنان اشاره مي كنيم . در داستان زال و رودابه به زني بر مي خوريم كه ميانجي عشق ميان اين دو دلداده است . اين زن در هيئت فروشنده ي گوهر و جامه از سوي زال به كاخ مهراب رفت و آمد مي كند و در يكي از همين آيندوروند هاست كه سيندخت به وي بدگمان مي شود و سرانجام با اعتراف رودابه به عاشق شدن خويش به زال اين زن را به عنوان ميانجي خود و زال معرفي مي كند .
    زن مكاري كه به خواهش سودابه به دار وسقط جنين مي كند و دو كودك نا رسيده از او فرو مي افتد و سودابه آن دو را فرزند خود اعلام مي كند و نيرنگ سودابه را پنهان مي دارد .
    زن گازر كه در پروردن داراب نقش مادر را بازي مي كند دخترك ريسنده ي هفتواد كه باعث رونق كار پدر خويش مي شود ، مادر كفشگر زاده ي نوكدخدا كه از زنان زيان آور شاهنامه است ، چهار دختران كاردان و دلبراي آسيابان ،سه دختران برزين دهقان (ماه آفريد ، فرانك ، شنبليد ) آرزوئ دخترهنرمند ماهيار گوهرفروش،زن شيردوش كه ازبهرام پذيرايي مي كند. پيرزني كه فال آيين گشسب را مي گيرد و او را كشته شدن بر دست همشهري آزاد شده اش مي آگاهاند ، سه تن زناني كه يكي بكرو ديگري شويمند بي فرزند و سومي شويمند باردار است ، همه و همه نمودار چهره ي زن در گذشته به شمار مي آيند .
    درپايان اين پاره سخن بد نيست اززنان شهر هروم كه همان آمازونهاي اساطير يونان ياد كنيم ؛
    زنان اين شهر يك پستان بيشتر ندارند و در تير اندازي استوارند :
    سور راست پستان چو آن زنان بسان يكي خار بر پرنيان
    سوي چپ به كردار جوينده مرد كه جوشن بپوشد به روز نبرد

    ج7،ص74،ب1237_1238
    اين زنان در پاسخ نامه ي اسكندر از خود بدينگونه سخن مي گويند :
    بي اندازه در شهر ما بر زن است به هربر زني بر ما هزاران زن است
    همه شب به خفتان جنگ اندريم زبهر فزوني به تنگ اندريم
    ز چندين يكي را نبوده است شوي كه دوشيزه گانيم و پوشيده روي
    ج7،ص75،ب1261_1263

    زنان درباري و وابسته به دربار
    اين زنان در چهره ي دختر خانه ، مادر، همسر ، ومعشوقه كه در آن صورت متعهد انجام كاري در بيرون خانه نيستند و يا در چهره ي شاه ، شهبانو ، گنجور ، سپهسالار ، پهلوان ، كنيز ، پرستنده ، دايه ، دلال محبت ، فال بين ، ريسنده و... كه در روند رويدادها در بيرون از سراي خويش انبازي دارند ، ظاهر مي شوند .
    بلند آوازه ترين زنان كاخ نشين شاهنامه اينا نند :
    1)شاهان
    هماي ، پور اندخت و آزرم دخت شاهنشاهان ايران ، قيدافه ملكه ي اندلس ، مادر تلخند ، گوملكه ي بخشي از هندوستان؛ بلند پايه ترين زنان شاهنامه اند . از اين پنج زن هماي بر منش وقدرت پرست و قيدافه و مادر تلخند و گو خردمند و با تدبير و كاردان اند . اما پور اندخت و آزرم دخت از امتياز ويژه ايي برخوردار نيستند .
    )شهبانوان
    هر چند كه رد گزارش بالغ بر هفتاد شاه ايراني و انيراني شاهنامه رد پاي چند شهبانو رابيشتر نمي توان گرفت ، در اين گروه به شخصيتهاي ممتازي باز مي خوريم ؛ سيندخت همسر مهراب كابل خداي نخستين شهبانوي برازنده ي شاهنامه است
    آميزش خردمندي و وقار با عواطف زنانه و مادرانه در شخصيت اين زن به راستي تحسين برانگيز است . او در نهايت زيركي و كارداني كار عشق دختر خويش رودابه را با زال، جهان پهلوان زاده يايراني به سامان مي آورد . زني است چيره زبان و بر خوردار از توانايي در رام كردن شوي سركش و آتشين مزاج خويش است .
    وي شهبانوي استوار، مادر سزاوار است كه انگار دانا زني از روزگار ماست . گشاده نظر، بي ريا و پاكدل است و به دقايق رفتاربا ديگران به خوبي آشناست نمونه ي اين آشنايي رفتن وي به فرستادگي مهراب به نزد سام است .سيندخت ازاين سفارت پيروزمندانه به كابل باز مي گردد و از سام پيمان مي گيرد كه با كابليان نستيزدوهمسري زال و رودابه راپذيرفتار شود.
    سودابه همسر كاووس شاه نيز يكي از شخصيت هاي ممتاز شاهنامه است . هوسبازي ،شيطنت وسنگدلي اين زن را با هيچيك از زنان حماسه نمي بينيم . منشهاي او يادآورمنشهاي زليخاست همان گونه كه سياوش معشوق وي يوسف را تداعي مي كند ، سودابه با همه كژكرداريهايش چهره ايي راستين از زن است و نقطه هاي روشن نيز در سرگذشت او توان يافت كه يكي از آنها وفاداري وي به شوي به هنگام اسارت او در بند شاه هاماوران است .
    وقتي پس از به بند كشيدن كاووس ، شاه هاماوران پرستندگان را به سراغ سودابه گسيل مي كند تا او را به كاخ بياورند سودابه زبان به نكوهش نيرنگبازي پدر مي گشايد و فرستادگان او را سگ مي خواند تا دم مرگ در كنار شوي خويش خواهد ماند :
    چو سودابه پوشيدگان را بديد زبر جامه ي خسروي بردريد
    به مشكين كمند اندرآويخت چنگ به فندق گلان رابه خون دادرنگ
    بديشان چنين گفت كاين كار كرد ستوده ندارند مردان مرد
    چرا روز جنگش نكردند بند كه جامه ش زده بود و تختش سمند
    سپهدار چون گيو وگودرز و طوس بدريد دلتان ز آواي كوس
    همي تخت زرين كمينگه كنيد زپيوستگي دست كوته كنيد
    فرستادگان را سگان كرد نام همي ريخت خونابه بر گل مدام
    جدايي نخواهم زكاووس گفت وگر چه لحد باشد اورادنهفت
    چوكاووس را بند بايد كشيد مرا بيگانه سر ببايد بريد
    ج2،ص137،ب167-175

    مادر سياوش هم از زنان بلندآوازه ي حماسه ي ايران است . هرچند حماسه پرداز از نام او آگاهي نمي دهد ،مارا با نشان اوآشنا مي كند.اواز خاندان گرسيوز واز تبار فريدون است . طوس و گيودر نخجير گاه او را مي يابند و برسرتصاحب او با يكديگرخلاف مي كنند وسرانجام به نزد كاووس مي آورند تا وي در اين باره داوري كند . كاووس او را به شبستان خويش مي فرستد ؛ازشگفتيهاي چرخ اين است كه اين بانوبا فرزند خويش سياوش سرنوشتي همانند دارند،
    هر دو از كژكرداري پدر به بيگانه پناهنده مي شوند .
    كتايون همسر گشتاسپ و دختر قيصر روم و مادر اسفنديار است .اين زن به انگيزه ي خوابي كه ديده است گشتاسپ را از ميان حاضران انجمني كه پدر به آهنگ گزينش جفت براي او بر پا كرده است،بر مي گزيند اين كار خشم قيصر را بر مي انگيزد ، قيصر به ناچار به زناشويي كتايون و گشتاسپ گردن مي نهد اما از ياري كردن به آنان دريغ مي ورزد . كتايون در نهايت وفاداري با شوي خويش در روزگار آوارگي در روم سر مي كند و سرانجام با هم به ايران مي آيند و روزگار سختي پايان مي گيرد ؛ فردوسي از كتايون به خوبي ياد مي كند و او را خردمند و روشندل و شادكام مي خواند :
    يكي بود مهتر كتايون به نام خردمند و روشندل و شادكام
    ج6،ص21،ب225

    وقتي قيصر او را از گنج و تاج و نگين محروم مي كند و از او مي خواهد تا به همراه شوي آواره و بيگانه ي خويش دربار را ترك گويد ، گشتاسپ به او پيشنهاد مي كند كه به جاي وي كسي ديگر از نامداران انجمن را بر مي گزيند و اينگونه به بخت خويش پا نزند كتايون مي گويد : من با تو خرسندم و به تاج و تخت نمي انديشم :
    چنين گفت با دختر سر فراز كه اي پروريده به نام و به ناز
    زچندين سرو افسر نامدار چرا كرد رايت مرا خواستار
    غريبي همي بر گزيني كه گنج نيابي و با او بماني به رنج
    ازاين سرفرازان همالي بجوي كه باشد به نزد پدرت آبروي
    كتايون بدو گفت كاي بد گمان مشو تيز با گردش آسمان
    چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چراجويي و تاج و تخت
    ج6،ص24،ب265-270
    اندرزهاي اين زن به اسفنديار فرزند خويش به هنگاميكه آهنگ رفتن به زابلستان را دارد ، نمودار خردمندي و بزرگواري او است ،از گونه ي ياد كرد وي از جهان پهلوان پيداست كه از عواطف سرشار مادرانه بر خوردار است و مهرباني در او ريشه ي كهن دارد .
    هماي كه از وي به هنگام ياد كرد از شاهان زن نام برديم در روزگار بهمن شهبانوي ايران است ، بهمن پدر او وي را به همسري بر مي گزيند و از انبوهي عشقي كه به هماي دارد با آنكه او را پسري ساسان نام است به جانشيني خويش بر مي گزيند ، در شاهنامه از روزگار شهبانوي هماي به آگاهي خاصي باز نمي خوريم .
    ناهيد دختر فيلقوس و همسر داراب ، مادر روشنك و همسر دارا ، روشنك همسر اسكندر ، دختر اردوان و همسر اردشير، دخترمهرك نوشزاد و همسر شاپور اردشير ،سپينود دختر شنگل و همسر بهرام گور ، مريم دختر قيصر ، گرديه خواهر بهرام چوبين و شيرين همسر خسرو پرويز از ديگر شهبانوان ايران زمين هستند كه از ميان آنان دختر مهرك نوش زاد ، سپينود ، گرديه و شيرين از ويژگيهاي منشي در خور اعتنايي برخوردارند . دختر مهرك ، دلير و گستاخ ، زبان آور و بزرگوار است و شاپور دل به همين سجاياي وي مي بندد و او را به همسري بر مي گزيند .
    سپينود با وفا ، مهربان فرمانبردار و راز دار است . هم اوست كه زيان را به تدبير از شر حاكم وارونه كاري كه پرويز بر آنان گمارده است مي رهاند.نقطه ساه زندگي او كشتن بي شرمانه ي
    شوي خويش گستهم خال پرويز است كه از جاه طلبي و قدرت پرستي او حكايت مي كند .شيرين وفادار و دلربا اما در عين حال رشك و ورز و سنگدل است . هم اوست كه به مريم هووي خويش زهر مي خوراند و او را به هلاكت مي رساند .
    از شهبانوان ايراني در شاهنامه گاه گاه سخن به ميان آمده است اما از آن روي كه رد روند كرداري داستانها نقش چنداني نداشته اند، حماسه پرداز ويژگيهاي آنان را باز ننموده است و ما تنها از خاتون همسر خاقان چين و مادر زن بهرام چوبين كه زود باوري وساده دلي او به مرگ داماد وي انجتميده است ياد مي كنيم . اين زه مهر خاقان را هنگامي كه مست به خواب است بر پاره ايي گل مي افشارد و به فراد مي دهد و اين مرد قلون پوستين دوز را به مرد اين پروانه با دشنه به سراغ بهرام چوبين گسل مي كند .
    4)شاهدخت
    از شاهدخت هاي ايراني ارنواز و شهرناز دختران جمشيد ، هماي و به آفريد دختران گشتاسپ از ديگران بلند آوازه ترند اما هيچيك از ويژگيهاي منشي آشنايي بر خوردار نيستند و چهره ي آنان را با چهره ايي كه از زن به طور كلي مي شناسيم فرق چنداني نيست ، تنها نكته ي در خور ياد كرد در باب آنان انبازيشان در اسارت است . هر چهار شاهدخت دوران تلخ به ناكام زيستن در بند بيگانگان را مي آزمايند .
    دختران جمشيد هزار سال به كام ضحاك مي زيند و سرانجام بر دست فريدون به آزادي مي رسند . دختران گشتاسپ هم به هنگام تاختن كهرم به بلخ به اسارت تورانيان در مي آيند و در دژ رويين زنداني مي شوند اما پس از چندي به پايمردي اسفنديار از بند دشمن مي رهند و به ايران باز مي گردند ، روشنك دختر دارا و نوشه دختر زيبارويي است كه به روايت شاهنامه از تبار نرسي است و در حقيقت با چهار شاهدخت پيشين بختي هماهنگ دارند ، اينان به ناكام با دشمنان و در كنار آنان زندگي مي كنند .
    روشنك در شبستان اتسكندر گجسته و نوشه در حرمسراي طاير غساني روزگار مي گذرانند . شمار شاهدختها ي ايراني در شاهنامه انمدك نيست . دختران سرو پادشاه يمن و همسران پسران فريدون ، رودابه دخترمهراب كابلي وهمسرزال ، سودابه دختر شاه هاماوران و همسر كاووس،
    تهمينه دختر شاه سمنگان و همسر رستم ، فرنگيس دختر افراسياب و همسر ساوش ، منيژه دختر افراسياب و معشوقه و همسر بيژن ، كتايون دختر قيصر روم و همسر گشتاسپ ، ناهيد دختر فيلقوس و همسر داراب ، دختر كيد هندي و همسر اسكندر ، سپينود دختر شنگل و همسر بهرام گور ، دختر خاقان چين و همسر بهرام چوبين و... از اين شمارند.
    از ميان آنان سودابه و رودابه و تهمينه و منيژه عاشق پيشه اند و عنان و اختيار دل خويش را به آساني ازدست مي دهند وفرنگيس وكتايون وسپينود مهربان، فداكار و خردمند اند و ديگران را ويژگي منشي برجسته ايي در كار نيست .

    منابع
    ابوالقاسم ، فردوسي ، شاهنامه ، انتشارات امير كبير ، تهران : 1370
    صرامي ، قدمعلي ، از رنگ گل تا رنج خار ، انتشارات سخن ، تهران :1365

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •