من تا ابد سردرگم میمانم
از این روابط عجیب انسانی
تا هستی ، نه خودت را می بینند و نه حرفت را می شنوند
تا هستی ، خودت را که هیچ ، فریاد که می کشی در کمال خونسردی و در مقابل دیدگان ِ منتظرت ، پنبه ای در گوششان فرو می کنند...
تا جنازه می شوی ، جناره ات را که بر میداری ببری جایی به خاک بسپاری ، چنان شیون و فغانی براه می اندازند و مرثیه ها می خوانند و تقدیرها و تشکرها از خدمات انجام داده و نداده ات به عمل می آید که بیا و ببین ...
خود جنازه ( که من باشم ) هم باور نمی کند !حالا مانده ام که همچنان بمیرم یا زنده شوم ؟!!!
خودمانیم آدمی موجود عجیبی ست !