زن بر زانوی شعر می نشیند
تا عکسی یادگاری بگیرد
عکاس آن دو را
دو خواهر می پندارد ...
زن بر زانوی شعر می نشیند
تا عکسی یادگاری بگیرد
عکاس آن دو را
دو خواهر می پندارد ...
س از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...
و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب...
در سیاهی چشم سرازیر می شود.
(نزار قبانی، ترجمه تراب حق شناس)
اگر تو دوست مني
کمک ام کن تا از تو هجرت کنم
اگر تو عشق مني
کمک ام کن تا از تو شفا يابم
اگر مي دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمي بستم
اگر مي دانستم
که دريا عميق است… به دريا نمي زدم
اگر پايان ام را مي دانستم
هرگز شروع نمي کردم
دلتنگ تو ام پس به من ياد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من ياد بده
چگونه برکنم از بن ، ريشه هاي عشق تو را
به من ياد بده
چگونه مي ميرد اشک در کاسه ي چشم
به من ياد بده چگونه دل مي ميرد
و شور وشوق خودکشي مي کند
نزار قباني
هَر مَردی که بعد از من تو را ببوسد
بر لبانت ،
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشتهاَم !
نزار قبانی
معشوقه ام باش و ساکت شو
با من درباره شریعت عشق ، بحث نکن
عشق من به تو شریعتیست
که می نویسمش و
اجرا یش می کنم
اما تو
آموختمت که گل مارگریت شوی و
بر بازوهایم بخوابی
و بگذاری تا حکومت کنم
و کار تو فقط این باشد
که تا ابد معشوقه ام باشی...
دوستت دارم
با تو لج بازی نمی کنم !
مانند کودکان
سر ماهی ها با تو قهر نخواهم کرد
ماهی قرمز مال تو
ماهی آبی مال من ...
هر دو ماهی مال تو باشند
تو مال من!
دریا و
کشتی و
سرنشینانش مال تو باشند
تو مال من !
ضرر نخواهم کرد !
تمام دار و ندارم زیر پای تو !
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازدُ به آن
آفتابُ دریا ببخشدُ تمدّن !
...دارم از یک شهر حرف میزنم !
تو سرزمینِ منی !
صورتُ دستهای کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شُدهاَم
وَ همانجا میمیرم !
موهای مرطوبت هنوز سطرهای دفترم را خیس میکند
وَ شعرم را غرق...
از هَر کوهی بالا میروم در آب غرقه است !
دریایت را بردارُ برو ! بانو !
بگذار آفتاب بارِ دیگر بر اندامم طلوع کند !
روزِ دریایی به آخر رسید
وَ دریا در دفترِ خاطراتش نوشت:
یک مَرد بودُ
یک زن...
وَ من دریا بودم!
من
ميخواهم پيش از تو بميرم
تو فکر ميکني کسي که بعداً ميميرد
کسي را که قبلاً رفته است، پيدا ميکند؟
من اينطور فکر نميکنم.
بهتر است مرا بسوزاني
مرا در بخاري اتاقت بگذاري
در يک کوزه.
کوزه شيشهاي باشد
شفاف، شيشه سفيد
بنابراين ميتواني آن تو مرا ببيني...
فداکاريام را ميبيني:
از اينکه بخشي از زمين باشم، چشم ميپوشم
از اينکه گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم ميپوشم.
دارم پودر ميشوم
تا با تو زندگي کنم
بعداً، وقتي تو هم مردي
به شيشه من خواهي آمد
و ما با همديگر زندگي ميکنيم
خاکستر تو در خاکستر من،
تا اينکه نوعروسي بيمبالات
يا نوهاي بيوفا
ما را از آنجا بيرون بيندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم ميآميزيم
آنقدر که
حتا در آشغالي که ما را در آن ميريزند
ذرات ما پهلو به پهلوي هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهيم کرد.
و يک روز، اگر يک گل وحشي
از اين تکه از خاک تغذيه کند و شکوفه دهد
بالاي تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
يکي تو هستي
يکي منم.
من
هنوز به مرگ فکر نميکنم
بچهاي به دنيا خواهم آورد.
زندگي از من طغيان ميکند
خونم دارد به جوش ميآيد.
من زندگي خواهم کرد، اما زماني طولاني، خيلي طولاني
اما با تو.
مرگ هم مرا نميترساند
اما شيوه خاکسپاريمان
ناخوشايند است
تا وقتي که بميرم
فکر ميکنم بهتر خواهد شد.
اميدي هست که همين روزها از زندان بيرون بيايي؟
صدايي در من ميگويد:
شايد.
هر کاری که بکنی
وهر چه بگویی
من اهمیت نمی دهم
چون تو..
ای عشق من
برایم همانند کودکی هستی
که هر چند به پدر و مادرش بدی کند
باز هم دوستش دارند..
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)