خوب بود ولی انتظار جنگی پرهیجان تر داشتم!!درسته میخواستی نشون بدی که ویسپار خیلی قویه ولی بهتر بود که توضیف های بیشتری از جنگ میکردی.
نکات مثبت اینقدر زیدان دیگه نمیگم!
موفق باشی
خوب بود ولی انتظار جنگی پرهیجان تر داشتم!!درسته میخواستی نشون بدی که ویسپار خیلی قویه ولی بهتر بود که توضیف های بیشتری از جنگ میکردی.
نکات مثبت اینقدر زیدان دیگه نمیگم!
موفق باشی
خب خب خب ... بالاخره از تعلیق در اومدم ، اما توی تمام این مدت داستانت رو قسمت به قسمت دنبال میکردم محسن جان ...
قوه ی تخیلت خیلی خوبه محسن جان ، اما محسن جان بزار صاف و پوست کنده بگم ، در توصیف مناظر و محیط خوب کار نمیکنی ، مثلا در رجز خوانی بین لیشام و ویسپار ، چند بار از کلمه ی سربازان خندیدند استفاده کردی ، مثلا میتونستی برای تنوع بگی : شلیک خنده ی سربازان دشمن به هوا رفت و در آسمان پیچید . این باعث میشه خواننده بره توی جو ...
یا مثلا در صحنه ی مبارزه ی لیشام و ویسپار ، زمانی که ویسپار کلاه خود رو در آورد ، مثلا میتونستی بگی : مردمکان چشم لیشام تنگ شد و سپس با بحت و حیرت و وحشت فریادی کشید و یک قدم به عقب رفت و نزدیک بود از پشت بر روی زمین بیوفتند ...
تمام نویسنده ی معروف سعی میکنن تا میتونن در ترسیم صحنه به خواننده کمک کنن تا خواننده بتونه ارتباط برقرار کنه با داستان ... فکر کنم متوجه شده باشی محسن جان ، درضمن ، اگه اون داستانی که اوندفعه توی پروفایلت گذاشتم رو بخونی خیلی خوبه محسن جان ، همونی که گفتی حتما میخونم ولی هنوز نخوندی !!
موفق باشی ...
ممنون محمد جان.خودمم احساس میکنم در این مورد جای کار زیادی دارم.سعی میکنم توصیفاتم رو خیلی بهتر کنم.قوه ی تخیلت خیلی خوبه محسن جان ، اما محسن جان بزار صاف و پوست کنده بگم ، در توصیف مناظر و محیط خوب کار نمیکنی ، مثلا در رجز خوانی بین لیشام و ویسپار ، چند بار از کلمه ی سربازان خندیدند استفاده کردی ، مثلا میتونستی برای تنوع بگی : شلیک خنده ی سربازان دشمن به هوا رفت و در آسمان پیچید . این باعث میشه خواننده بره توی جو ...
یا مثلا در صحنه ی مبارزه ی لیشام و ویسپار ، زمانی که ویسپار کلاه خود رو در آورد ، مثلا میتونستی بگی : مردمکان چشم لیشام تنگ شد و سپس با بحت و حیرت و وحشت فریادی کشید و یک قدم به عقب رفت و نزدیک بود از پشت بر روی زمین بیوفتند ...
با تشکر از همه ی دوستان.
سلام ...
بخاطر فعالیت خوب و مستمر شما و اهمیت دادن به این فعالیت ، تاپیکتون رو بصورت مهم در میارم .
دوست عزيز...
خسته نباشي...بنظرم اگر جدال ميان ويسپار و ليشام رو طولاني تر توصيف ميكردي بهتر بود ويا اينكه ليشام، اگه اينقدر حس وفاداري داشت همون لحظه اي كه ويسپار ،كلاهخودشو برداشت وميفهميد كه مبارز روبروش ، فرمانده سابقش بوده بايد تسليم ميشد...
به هرحال داستانت داره خوب پيش ميره و در واقع خيلي خوشم مياد كه غير قابل پيش بينيه...
يك نكته كه براي من كمي مبهم بود اينكه نوشته بودي:
وقتي كسي با پا ميزنه تو سينه ي طرف مقابلش ،معمولا" اون شخص ِ ضربه خورنده ! به سمت ِ عقب پرت ميشه نه اينكه دومتر هم بيفته جلو...شايد من درست متوجه نشدم؟.حالا کاملاً روی پاهاش نشسته بود.چاره ی دیگری نداشت.فریاد زد من تسلیم میشم!تسلیم میشوم.ویسپار با پا ضربه ی محکمی به سینه ی لیشام زد به طوری که او یک متر به جلو پرتاب شد.لیشام بلند شد
این جوری تظاهر میکرده:اگه اينقدر حس وفاداري داشت همون لحظه اي كه ويسپار ،كلاهخودشو برداشت وميفهميد كه مبارز روبروش ، فرمانده سابقش بوده بايد تسليم ميشد...
.الان جانش از همه چیز مهم تر بود.منظورم عقب افتادن بود.که اشتباهاً جلو نوشتم.تشکر ویرایش شد.وقتي كسي با پا ميزنه تو سينه ي طرف مقابلش ،معمولا" اون شخص ِ ضربه خورنده ! به سمت ِ عقب پرت ميشه نه اينكه دومتر هم بيفته جلو...شايد من درست متوجه نشدم؟
فصل چهارم:راه نجات
ویسپار و آرتام به سوی قصر راه افتادند.
آرتام به لیشام نگاهی انداخت.لیشام با اینکه با زنجیر بسته شده بود ولی با اقتدار راه می رفت.آرتام با خنده به ویسپار گفت:
_نگاهش کنید.یک جوری راه میرود که انگار او جنگ را برده! انگار نه انگار که نیم ساعت پیش به پای شما افتاده بود و التماس میکرد!
_ویسپار آهسته گفت:کاری به کارش نداشته باش.
و رو به سربازان کرد و گفت: او را به زندان ببیرید تا بعداً تکلیفش مشخص شود.
لیشام گفت:امیدوارم دوباره شما را ببینم.و به ویسپار تعظیمی کرد و همراه نگهبانان رفت.
بعد از رفتن لیشام، آرتام رو کرد به ویسپار و گفت: من واقعاً از رفتار این مرد چیزی سر در نمی آورم.
_او را ولش کن! میخواهم بعد از این که با پادشاه صحبت کردیم.نقشه ی کشور و همسایگانمان را ببینم.
_اطاعت قربان.
بعد دوباره به راه افتادند.آرتام با خود کلنجار می رفت تا سوالش رو مطرح بکند.ولی مطمئن نبود که الان وقتش رسیده یا نه.بلاخره دل به دریا زد و پرسید:
_قربان می توانم سوالی از شما بپرسم؟
_می شنوم.
_شما چرا در آن دخمه بودید؟ قبلاً در کدام کشور ها فرماندهی میکردید؟رابطه ی شما و سرورم چیست؟
ویسپار همین طوری به راه رفتنش ادامه میداد بعد از چند دقیقه سرش را به طرف آرتام برگرداند و گفت:
-بعد از این که شاه را دیدیم.جواب یکی از سوالاتت را خواهم گفت! زمانی که نقشه را نشانم دادی میفهمی که من فرمانده ی کدام کشور بودم.و چه کارهایی کرده ام.
آرتام نمی توانست جلوی خوشحالیش را بگیرد.سری تکان داد و نزدیک ویسپار شد و با لهن هیجان زده ای گفت:
_و جواب دو سوال دیگرم را کی میدهید؟
ویسپار پوزخندی زد و گفت:
_جواب آن ها را باید از شخص شاه بگیری!
خوب به نظرت الان دیگر شاه برگشته؟درسته؟
_بله قربان.
_پس دنبال من بیا.
آن ها وارد قصر شدند.ویسپار آهسته حرکت میکرد.و مشخص بود که به مسئله ای فکر میکند.این بار آرتام حرفی نزد و آن دو به راهشان ادامه دادند.
به نزدیک سرسرای اصلی رسیدند.یکی از سربازان وارد شد و برای ورود عالی جنابان ویسپار و آرتام اجازه خواست.
_وارد شوند.
ویسپار همچنان آهسته حرکت میکرد.در چهره اش هیچ حالتی وجود نداشت.هر دو نزدیک تخت پادشاه شدند.آرتام تا کمر خم شد و احترام گذاشت ولی ویسپار فقط سرش را خم کرد.ثناث از تخت پایین آمد و به طرف ویسپار رفت.با دو دست بازوانش را گرفت و گفت:
_تو یکبار دیگر جان مرا نجات دادی!
از شدت خوشحالی درست نمیتوانست صحبت کند.ویسار سرش را بلند کرد و گفت:
_من فقط وظیفه ام را در قبال شما و مردم انجام دادم.
ثناث سری تکان داد و به آرتام هم خسته نباشید گفت و دوباره به روی تختش باز گشت.به تختش تکیه داد و رو به آرتام گفت:
_خب سپهدار! تعریف کن ببینم چگونه ما پیروز جنگ شدیم!چقدر از افرادمان کشته شد و چه صدماتی دیدیم؟
_مگر خبر ندارید سرورم؟
_نه من همین الان از راه مخفی بیرون آمدم.
آرتام با خوشحالی شروع به تعریف ماجرا کرد.وقتی ثناث شنید که لیشام یک دقیقه هم نتوانسته در مقابل ویسپار دوام بیاورد خیلی هم خوشحال نشد!اما سعی میکرد که چهره اش را تا میتواند شاد نگه دارد.
آرتام گفت:
_خب سرورم،با لیشام چه کنیم؟
_او را ویسپار گرفته است.
و رو به ویسپار کرد و گفت:
_هر کاری که دلت میخواهد با او بکن.
_اطاعت.وظیفه ی بعدی من چیست؟دیگر باید چه کاری برایتان انجام دهم؟
_من فقط دو کار دیگر از تو میخواهم.بعدش این تو و این سرزمین وسیع من!هر شهری که می خواهی را انتخواب کن.و در آنجا سکونت کن!
_فرمان اولتان را بگویید.
_میخواهم به شمال بروی و با کنراشی ها بجنگی.من فرماندهی این جنگ را به کارن داده ام.او را که می شناسی؟
_بله، او را به یاد دارم.من باید تحت فرمان او باشم؟
_البته که نه! برایش نامه ای مینویسم.و در آن تو را فرمانده ی کل سپاه معرفی میکنم.امیدوارم این بار هم بتوانی مارا برنده ی جنگ کنی.
هنوز هم احساسی در چهره ی ویسپار دیده نمیشد.سرش را به علامت مثبت تکان داد وگفت:
_اجازه ی مرخصی دارم؟
_البته!فقط قبل از این که بروی بیا تا با هم خصوصی صحبت بکنیم.
_اطاعت.
آرتام هم پرسید:
_ با من هم امری ندارید سرورم؟
_نه آرتام، تو هم میتوانی بروری.
هر دو سر خم کردند و برگشتند.از سرسرا که بیرون آمدند ویسپار گفت:
_آرتام برو و نقشه را بیاور.وقتش رسیده که جواب یکی از سوالاتت را بدهم!
ادامه دارد... .
مرسی محسن جان بابت نوشتن ، داستان همچنان در پیچ و تاب هست و خواننده رو به شدت درگیر میکنه ( میگم کاش صبر میکردم کامل بنویسی رمان رو ، بعد همرو با هم بخونم !! : دی )
این قسمت صحنه های جدید نداشت که به توصیف مناظر بپردازی ، بنابراین هنوز متوجه نشدم که ایرادها برطرف شده یا نه ، در قسمت های بعدی انشاا... به لطف خدا به صورتی متفاوت مناظر رو توصیف میکنی و داستان رو بیشتر کش میدی ( مواظب باش با کش دادن داستان پتانسیل نیاد پایین )
همچنان منتظر هستیم قسمت بعدی رو بزاری ،
یک پیشنهاد محسن جان : نظرت چیه که برنامه ای برای نوشتن داستانت به ما بدی ؟
مثلا ، هرشب ساعت 9 قسمت جدید قرار میگیره ، فکر کنم اینجوری بیشتر میتونی مارو مجبور کنی که داستانت رو بخونیم ...
به علت امتحانات نمیرسیدم نظرم رو برای هر فصل بگم... البته تمامی مطالب محسن جان و دوستان رو هر وقت به پی سی سر میزدم، میخوندم.
any way...
دو تا تشکر... اول از محسن که انصافع موضوع خیلی عالی ای رو انتخاب کرد... کاری که من هیچ وقت استعدادش رو نداشتم.
و دومی از محمد عزیز که تاپیک رو استیکی کرد.
نظرم:
محسن جان... اصل مزه داستان به توصیفاتش هستش (دوستان توضیح زیاد دادند، منم با کمی تکرار تکمیل ترش کنم)... گفتمان و دیالوگ های کارکتر ها هم جزئی از توصیفات هست... اما همش نیست... خیلی خیلی زیاد باید روی این موضوع کار کنی... چون همونطور که گفتم موضوع اولیه و در کل شاکله ماجرا خیلی عالی هست... خداییش حیفه رو موضوع به این خوبی کم مانور بدی...
من خودم (محمد فکر کنم بدونه) شیفته کارای کریستی هستم... یکی از دلایل علاقه من اینه که این نویسنده تا زمانی که فضای هر بخش از داستان (به قولی لوکیشن کار)، چهره و حالات هر کارکتر، تفکرات هر شخصیت رو توضیح نمیداد، نمیرفت سراغ گفتمان بین شخصیت های داستانش...
حتی در زمانی که کارکتر هاش مشغول گفتگو بودند دست از توصیف بر نمیداشت... مثلا بخشی کوتاهی از رمان "قتل در زمین گلف":
در صورتی که میتونست به این صورت هم باشه:پوآرو با لحنی نرم گفت: با وجود این دو ساعت زمان زیادی است و موضوع دیگر رد کفش ها در باغچه خانه است.
بعد با سر به طرف پنجره اشاره کرد.
ژیرو با اشتیاق دو قدم بلند به طرف پنجره برداشت و همانطور که به بیرون نگاه می کرد گفت: من رد پایی در باغچه نمی بینم.
پوآرو در حالی که چند جلد کتاب روی میز را مرتب می کرد گفت: نه رد پایی وجود ندارد.
برای یک لحظه خون جلوی چشم های ژیرو را گرفت. از خشم داشت دیوانه می شد. فورا دو قدم به طرف پوآرو برداشت. اما همان موقع در سالن باز شد...
یه نکته ای هم بگم... به قولی تو افعال اجرایی کارکترت صرفا از "گفت" استفاده نکن.. مثلا:- با وجود این دو ساعت زمان زیادی است و موضوع دیگر رد کفش ها در باغچه خانه است.
بعد با سر به طرف پنجره اشاره کرد.
- من رد پایی در باغچه نمی بینم.
- نه رد پایی وجود ندارد.
برای یک لحظه خون جلوی چشم های ژیرو را گرفت. از خشم داشت دیوانه می شد. فورا دو قدم به طرف پوآرو برداشت. اما همان موقع در سالن باز شد...
یه لشکر 12 هزار نفری چه جوری صدای ویسپار رو شنیدند در صورتی که نه فریادی زد و نه جای بلندی ایستاد..؟!و رو کرد به لشکر آنثار و گفت :زود باشید!از شمشیر هایتان دور شده و به دوازده لشکر هزار نفری تقسیم شوید.
+
محسن جون... از طولانی تر کردن پارت هات من یکی حتما استقبال می کنم... میدونی واقعیتش، تا آدم میره تو ماجرا، "ادامه دارد" میاد جلو چشم آدم... طولانی تر دادا... طولانی!
یه ایراد:
زمان قصت گمون نکنم واحد متر اومده بود محسن جون... درسته؟_حدود 200 متر.پیشنهاد میکنم واحد مناسب تری رو استفاده کنی... این دو لینک پایین میتونه کمک خوبی باشه.
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنیدببخشید پرحرفی کردم دوستان...کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
بازم مرسی از محسن که دوستاران رمان و داستان رو با ویسپارش دور هم جمع کرد.
یاعلی![]()
Last edited by pcforlife; 22-06-2011 at 23:08.
بالاخره همه رو خودنم ، خیلی خوب بود ...فقط اگر چند تا کار بکنی بهتر هم میشه ، مثلآ اول پست یک همه قسمت ها رو به صورت لینک بذاری که وقتی تعداد قسمت ها زیاد شد ، راحت کسی که برای بار اول میاد میخونه بتونه بفهمه چی به چیه.
2- هر بخش رو به صورت pdf بذار واسه دانلود
موفق باشی ... به کارت ادامه بده ... you 'r great !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)