فصل سیزدهم
وقتی فرشته ی نجاتش در پیچ خیابان از نظر نا پدید شد، رویا دلگیر و تنها به جماعتی نگاه کرد که بی تامل از کنارش می گذشتند بی آنکه به چشمان ماتم گرفته ی او نگاهی بیندازند. دلش گرفته بود. در میان آن همه همنوع ، خود را غریب و تنها می دد. براستی که هر قدر تعدادانسانها بیشتر می شود، به همان نسبت میزان مهر و محبت کاهش می یابد تا جایی که تنها غباری از آن در جاده ی سرنوشت باقی می ماند. و این همان چیزی است که باید تنها را بلرزاند.
آسمان کم کم داشت لباس سیاهش را به تن می کرد و بار دیگر شب را به مهمانی خانه هایی می برد که ساکنانش می رفتند تا خستگی روز را در سکوت شب به در کنند. به زودی از میزان شلوغی و رفت و آمد کم می شد. در این میان، فقط رویا بود که بی کس و بی پناه درلابلای مردمی که در هم می لولیدند، پیش می رفت. نه هدفی داشت و نه مقصدی، صرفا طول خیابان را طی می کرد، در حالی که افکاری نا گوار بر روح و جسمش حاکم بود؛ افکاری که تا سر حد انجماد سلولهایش را می آزرد. ولی باز هم رویاهایش بود که امید را در قالبی دیگر پی ریزی و وادارش می کرد پیش برود. با اینکه تمام رویاهای به هم بافته اش در هم ریخته بود، مولد رویا وخیال هنوز در وجودش پا بر جا بود و رویاهایی تازه را در ذهن او به تصور می کشید. می خواست تنها و مستقل زندگی کند و به مقامی عالی دست یابد. بنابراین به امید اینکه شب زندگی اش از راه آمده باز گردد، شب را همراهی می کرد تا بلکه روز بعد برای خود و سرنوشتش کاری کند.
با این حال ، آنچه او را از رویاهای تازه اش دور می کرد، زخمی بود که بر دل داشت و او را وادار به کاری کرده بود که راه بازگشتی نداشت. چقدر ازکاری که کرده بود پشیمان بود. از همه چیز و همه کس بیزار بود؛ از خودش، از آنچه نا خواسته سرشت خویش کرده بود، از آوارگی داوطلبانه اش، از وجودی که نبودنش را آرزو می کرد، از زخمی که مرهمش را طلب میکرد، از رخوتی که خود را میهمان آن کرده بود، از درد فراق و رنج دلتنگی برای مادرش و زینت و غیره...
تمام اینها همچون سوهان روح او را میسایید. و در این میان، آنچه به فریادش رسید و ذهنش را منحرف کرد، وحشتی بود که بر وجودش مستولی شد، چرا که برای اولین بار خود را تنهای تنها یافت. اطراف به گونه ای ترس آور برایش تازگی داشت. از ساختمانهای کوتاه وبلند، حتی از نگاه کودکی که مشتاقانه لبخندی را گدایی می کرد، می ترسید. بی هدف طول خیابان را می پیمود و دم بر نی آورد. غصه هایش را برای بغضهایش باقی گذاشته بود. خستگی بر تن و جانش چیره شده بود، اما رنجهایی که در وجودش ریشه دوانده بود، اجازه نمی داد خستگی جایی برای خود باز کند و آرامش بطلبد.
او بی توجه به تن خسته و فداکارش پیش می رفت. تا اواخر شب ، خسته و گرسنه رو به جلو در حرکت بود و در دل بر بی پناهی اش می گریست ، ولی وقتی جماعت زن و مرد جای خود را به مردان آخر شب دادند و خیابان خلوت شد، ترس به معنای واقعی بر وجودش مستولی شد. حالا به خوبی می فهمید که دنیا چهره هایی یگر هم دارد که به انسانها نشان می دهد زندگی همان نیست که آنان در رویاهای شیرینشان به تصویر می کشند.
دورانی را به یاد می آورد که در بی خبری به سر می برد و با وجود سر پناهی امن، هوس آزادی و بی پناهی می کرد. از خودش بدش می آمد که چرا هیچ گاه به ذهنش نمی رسید آوارگی تا بدین حد سخت و کشنده است؟
در تاریکی پیش میرفت تا کسی متوجه حضورش نشود. به دنبال کوچه ای می گشت تا در آن پناه گیرد. کوچه را امن تر از خیابان می دانست. دست کم تردد در آنجا کمتر بود و امکان اینکه گزندی بر او وارد شود نیز کمتر.
سکوتی مرگ بار همه جا را احاطه کرده بود و همچون گرازی خون آشام دندانهای تیز و بلندش را به او نشان می داد. هیچ عابری در خیابان دیده نمی شد، فقط گهگاه اتومبیلی عبور می کرد. دلهره بیش از پیش بر وجودش چنگ انداخته و دوباره دچار حالت تهوع شده بود.
در آن سوی خیابان چشمش به کوچه ای افتاد وتصمیم گرفت وارد آن شود. از دیوار فاصله گرفت و به سمت خیابان رفت. در همین هنگام اتومبیلی از راه رسید، راننده از سرعت خود کاست و متلکهایی زننده بار او کرد که تک تک آنها برایش تازگی داشت. رویا هراسان و خجالت زده، گوشهایش را با دو دست پوشاند و با سرعتی باور نکردنی طول خیابان را طی کرد. آنچه شنیده بود، همچون نیزه هایی زهر آگین بر روحش نشسته بود و آزارش می داد. چنان احساس پستی وحقارت می کرد که دوست داشت همانجا در دم جان بسپارد. برای لحظه ای از ذهنش گذشت به خانه ی پژمان برگردد. دست کم در آنجا سر پناهی داشت، اما با وضعیتی که آنجا را ترک کرده بود، روی برگشتن نداشت. از طرفی، راه بازگشت را نمی دانست. پس بی پناهی اش را محرز وافسوس خوردن را بیهوده می دید. اکنون سقفش آسمان بود که آن هم به چکه کردن افتاده بود.
تن خسته و باران خورده اش را به داخل کوچه کشاند و با قدمهایی سست به سمت انتهای کوچه به راه افتاد. خواب نیز بی رحمانه بر او تاخته بود و قصد تاراج داشت. چشمهایش را به سختی باز نگه می داشت و پاهایش را روی زمین می کشید. باران هم که دقایقی بود بازی آغاز کرده بود، بر کندی حرکتش می افزود. خود را تسلیم زمانه کرده بود و بی هیچ شکایتی با شانه های فرو افتاده به راهی که می دانست به هیچ جا ختم نمی شود ، ادامه می داد.
اندک زمانی بود که گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود و هیچ نمی شنید. ولی برای لحظه ای در جا میخکوب شد. صداهایی که به گوش می رسید، حکایت از شوربختی دیگری داشت. ترس بیش از پیش بر وجودش غلبه کرد. پاهایش به لرزه افتاد. حتی دندانهایش از شدت ترس به هم می خورد. گوشهایش را تیز کرد تا شاید عوضی شنیده باشد، اما حقیقت داشت. درست شنیده بود. صداهایی مردانه بود که از سر کوچه به گوش می رسید و نزدیک می شد.
رویا نومیدانه به اطراف نگاهی انداخت تا بلکه پناهگاهی بیابد. نفسش به شماره افتاده و رنگ از رویش پریده بود. برای لحظه ای به خود تلقین کرد که ترس معنا ندارد و نفسی عمیق کشید، اما بخوبی می دانست که می ترسد. تصمیم گرفت قبل از اینکه دیده شود، بگریزد. اما به کجا؟ چشمش به کوچه ای فرعی افتاد و وارد آن شد. صداها نزدیکتر می شد. گفتگویی آرام و دوستانه بود و هیچ شباهتی به لاف زنیهای ولگردان بی سر و پا نداشت، اما رویا مار گزید ای بود که از ریسمان سیاه سفید می ترسید.
از آنجا وارد کوچه ای دیگر شد، اما انگار پسرها قصد مقصد او را کرده باشند، همچنان نزدیک می شدند. رویا سرش را پایین انداخته بود و پاهای بی حسش را جلو می کشید. ناگهان سر بلند کرد و خود را مقابل دیواری بلند دید. کوچه بن بست بود. آنگاه از شدت ترس دچار حالت تهوع شد و با اینکه از صبح چیزی نخورده بود، بالا آورد. چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شود، اما مقاومت کرد. می بایست کاری می کرد. عرقی سرد برتنش نشسته بود ودر لرزاندن او به سرمای هوا کمک می کرد.
صدای بگو و بخند پسرها نزدیک تر می شد. رویا بر بخت بد خود لعنت فرستاد، ولی ناگهان با دیدن چیزی برق خوشحالی در چشمانش درخشید. آنچه می دید، از نظر رویا خوش شانسی دقیقه ی نود بود. بسرعت دست به کار شد و زیر کامیونی خزید که در گوشه ی سمت راست کوچه پارک بود.
ورود پسرها به کوچه ی بن بست، دوباره اضطراب را میهمان بزم رویا کرد. گامهای پسرها که روی آسفالت سکوت شب را می شکست ، بر ترس و دلهره ی رویا می افزود. دیگر واقعا داشت گریه اش می گرفت؛ کاری که این روزها عادتش شده بود؛ شاید به این دلیل که تازه مزه ی تلخ زندگی را می چشید. وحشت اینکه شاید پسرها جای او را شناسایی کرده اند که به طرفش می آیند، نفسش را بند آورده بود. اما پسرها درست روبروی محل اختفای او کلیدی را در قفل دری چرخاندند.بمحض اینکه در باز شد، رویا نفسی راحت کشید و از شدت خوشحالی اشکهایش سرازیر شد. باور نمی کرد بار دیگر نجات یافته است.
اما انگار روزگار با رویا سر لج افتاده بود. درست در لحظه ای که محیط سکوتی مطلق را می طلبید تا بکلی خطر رفع شود، گربه ای سیاه از کنار لاستیک کامیون جستی زد و این جهش نا بهنگام ،چنان ترسی بر دل وحشت زده ی رویا انداخت که باعث شد جیغ بکشد. با اینکه جیغی کوتاه بود، سدی شد در برابر ورود پسرها به خانه.
یکی از پسرها وحشت زده به اطراف نگاه کرد و گفت:« صدای چی بود؟»
دومی کمی از خانه فاصله گرفت و یکراست به طرف کامیون رفت. شاید با این کار می خواست شجاعتش را به رخ دوستش بکشد. با بد گمانی به اطراف کامیون نگاهی انداخت و گفت:« به نظرم صدای یه زن بود.»
اولی گفت:« بیا بریم تو. من می ترسم. به ما چه چی بود.»
« ساکت باش ببینم چه خبره.»
پسر به راه افتاد تا آن طرف کامیون را نگاه کند. همچنان که نزدیک می شد، دل رویا بیشتر فرو می ریخت و بر بخت خود لعنت می فرستاد. نمی توانست جلو آمدن آن پسر را تحمل کند، بنابراین چشمهایش را بست. روحیه اش را کاملا باخته بود.احساس می کرد نفسش بالا نمی آید. به هر حال ترجیح می داد نفس نکشد مبادا صدای نفسهایش را بشنوند و لو برود. گله مند از اینکه چرا باید این گونه مظلوم واقع شود، به حال خویش افسوس می خورد. درست بود که خطایی مرتکب شده بود. اما آیا سزاوار بود در عوض اینکه دستش را بگیرند و از گل و لای بیرون بکشند، او را بیشتر در آن فرو برند؟
به هر حال این افکار او را نجات نمی داد و خود نیز این را می دانست. همچنان که چشمانش را بسته بود ، احساس می کرد پسر هر لحظه جلوتر می آید و از اینکه دختر به دنیا آمد بود، از خودش بدش آمد.
ناگهان ابتدا صدای جیغ گوشخراش گربه و سپس فریاد ناشی از ترس پسر را شنید وچشمهایش را باز کرد. ظاهرا همان گربه ای که این مکافات را برای او پیش آورده بود، از سر ندامت به فریادش رسیده و با بیرون پریدن از زیر کامیون و ترساندن پسر جوان، او را از دردسر احتمالی نجات داده بود. پسرک که قبلا لاف شجاعت زده بود، برای اینکه پیش دوستش ضایع نشود، با فحش و ناسزا گربه را دنبال کرد. پسر دیگر که تا آن موقع آب دهانش خشک شده بود، با دیدن آن صحنه خنده ای بلند سر داد و گفت:« باید به بابات بگم برات زن بگیره. بنده خدا نمی دونه پسرش صدای گربه رو با صدای زن عوضی می گیره.»
و هر دو خنده کنان وارد خانه شدند و در را بستند.
لبان رویا هم به خنده باز شده بود. نمی توانست باور کند براستی این بار هم نجات یافته است. خدا را بابت کمکی که به او کرده بود، هزاران بار شکر کرد و همچنان که در فکر این خوش بیاری بود، خواب او را در ربود. دیگر نه چشمانش نم نم باران را دید ونه گوشهایش شرشر باران را شنید.
اکنون باران به شدت می بارید و هوا بسیار سردتر شده بود، ولی تن خسته ی رویا نا توان تر از آن بود که چیزی بر آن تاثیر بگذارد.