فصل ششم (قسمت 2)
یه خرده بعدم غذای از ظهر مونده رو آوردن و هر کی م شام خودش رو در آورد و شروع کردن به خوردن.
من کنار رعنا نشسته بودم.یعنی در واقع مثل شب قبل به محض رسیدن ،رعنا اومد جلوم و منم رفتم طرفش و بغلش نشستم.
همونجور که مشغول خوردن بودیم رعنا آروم بهم گفت»
_مونا خانم!
_جانم؟
_شهر چه جوریه؟
«یه لحظه نگاهش کردم .یعنی آرزوی رفتن به شهر رو داشت؟!
یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_از چه نظر؟
_برای زندگی !
_تا منظورت از زندگی چی باشه!
«نگاهم کرد که گفتم»
_چقدر درس خوندی؟
_سال اول دانشگاهم!
«با تعجب نگاهش کردم ! متوجه شد و گفت»
_غیر حضوری!
_آهان! خیلی عالیه! تا حالا شهر نرفتی؟
_رفتم اما فقط برای چند روز!
_خوشت اومده ازش؟
«سرش رو تکون داد و گفت»
_ اِی!
_اما این اِی فقط برای چند روزه رعنا جون!
_یعنی خوب نیست؟
_اگه از من بپرسی میگم زندگی اینجاست! می خوای اینجا رو ول کنی و بری میون دود و آهن و سر و صدا که چی رو پیدا کنی؟!
_آخه اینجا یه محیط بسته س !
_و فکر می کنی که شهر محیط بازه؟
«یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم»
_پس گوش کن ببین چی بهت می گم! تو هر چی که دلت بخواد اینجاست! اینجا شاید کوچیک باشه اما بسته نیست ! هر چی که بخوای اینجا داری ! آرامش،آسایش ،چند وقت دیگه م به سلامتی ازدواج می کنی !بعد خانواده تشکیل می دی! میون کسایی هستی که براشون مهمی! هیچ استرسی نداری ! اینطورم که شنیدم از نظر مالی هیچکس اینجا مشکل نداره! پس دنبال چی هستی؟! شاید شهر اولش به نظر خوب بیاد اما خیلی چیزات رو توش از دست می دی و بعدشم خودتو توش گم می کنی! یه وقت متوجه می شی که برای دو سه ساعت خواب ساده و راحت که اینجا اصلا به نظرت نمی آد،باید به هزار جور قرص و دارو متوسل بشی ! تنها می مونی! با یه عالمه دروغ و ریا و تظاهر!
شاید با هزار جور سختی یه کم پول بیشتر دربیاری اما در مقابلش باید خیلی تاوان بدی!
«یه خرده فکر کرد و گفت»
_شما دانشگاه رفتین؟
_آره!
_کار می کنین اونجا؟
_نه!
_چرا؟
_وقتی مدرکم رو گرفتم مادرم مریض شد .مجبور شدم ازش نگهداری کنم! بعدش فوت کرد و یه خرده بعد از اون پدرم مریض شد! چند سال بعدم اون فوت کرد! اینجوری سرم به اونا گرم بود!
_خدا رحتمشون کنه!
_مرسی عزیزم!
«بعد نگاهش کردم که بهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و گفتم»
_اگه بری شهر ،این لبخند قشنگ خیلی زود از روی لبت محو می شه! مسخ می شی!
«یه خرده مکث کرد،احساس کردم می خواد یه چیزی ازم بپرسه اما خجالت می کشه!»
_اگه چیز دیگه ای می خوای بپرسی،بپرس!خجالت نکش !
«سرش رو انداخت پایین و آروم گفت»
_به خاطر پدر و مادرتون ازدواج نکردین؟
_نه! ازدواج نکردم چون همجنس خودم رو پیدا نکردم! اگرم می خوای بپرسی مجرد بودن چه جوریه باید بهت بگم خیلی مزخرف ! تنهایی،غم ،احساس بیهودگی ،احساس عقب موندن و ترس !
«بعد یه دست کشیدم به موهاش و نازش کردم و گفتم»
_ازدواج کن! خوبه! خیلی خوبه!
«خندید و گفت»
_فکر می کردم آینده تو شهره!
_آینده اون چیزیه که تو می سازیش! جاش مهم نیست! تو چند سال دیگه به اون چیزی می رسی که من الان رسیدم .من دو تا آپارتمان دارم ،ماشین دارم.پول نقد دارم ،حقوق پدرم رو دارم اما وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم هیچی ندارم! چون تنهایی رو دارم!
تو اینجا خیلی چیزا داری که نگاه شون نمی کنی که ببینی شون!
«بعد برگشتم و به جمال نگاه کردم که داشت زیرچشمی و نگران ما رو نگاه می کرد! آروم به رعنا گفتم»
_تو اونو داری که نگرانته! شریک زندگیت! قدرش رو بدون! اونا که تو شهرن ،از صبح تا شب کار می کنن و بدبختی می کشن که آخرش اگه بتونن به الان تو برسن! تازه نمی تونن!
با هزار تا مصیبت یه خونه ی شصت هفتاد متری با قرض و وام و این چیزا می خرن تازه اگه بتونن بخرن! بعد هزینه های سرسام آور زندگی! یه وقت می بینی که شوهرت رو فقط یه ساعت در شبانه روز می بینی،اونم خسته و داغون ! یه وقتم اصلا شوهرت رو نمی بینی ! یعنی از دستش می دی! از چنگت درش می آرن! اون وقت تنها می شی!دیگه م نمب تونی برش گردونی! شهر با خودش می بردش! تو خودش غرقش می کنه!
همین جا بمون و خوشبخت باش! پول همونقدر لازمه که برات آسایش بیاره ! بیشترش آزارت می ده ! اینو وقتی می فهمی که پولدار شدی!
«یه خرده فکر کرد و بعد یواش دستمو گرفت و فشار داد و گفت»
_مرسی!
«بهش خندیدم و گفتم»
_اگه ده سال به عقب برمی گشتم ،حتما ازدواج می کردم!
«یه ساعت بعد از شام،همه از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.ماهام برگشتیم خونه و کمی بعد خوابیدیم.
روزای دیگه تقریبا به همین صورت گذشت.شاد و خوب و پر انرژی! و تقریبا بعد از چهارمین روز ،می تونستم بگم که همه چی رو در مورد پویا می دونستم. یعنی خودش در طول میوه چیدن برام گفت. از کودکیش،از دوران دبیرستانش ،از دانشگاه رفتن و کارایی که کرده،از شغل هایی که داشته،از چیزایی که یاد گرفته! خلاصه خیلی چیزا برام گفت.شبشم بهم گفت که اگه می خوام برگردم،حاضره. راستش دلم می خواست برگردم.می خواستم زودتر برسم خونه.نمی دونم اما دلم می خواست برگردم خونه! شاید به دلیل اینکه تمام این اتفاقات انقدر سریع و تند برام پیش اومده بود که نتونسته بودم هضم شون کنم! دلم می خواست برگردم خونه و بهشون فکر کنم! یکی ،یکی!
روز پنجم تقریبا ساعت ده صبح بود که از همه ی اهالی ،تک تک خداحافظی کردم.
باورم نمی شد که بعد از گذشت فقط چهار روز،انقدر به اونجا و آدماش دلبستگی پیدا کنم و با گریه ازشون جدا بشم! یعنی اول با گریه ی رعنا شروع شد! وقتی بغلم کرده بود! جالب اینکه چند تا از دخترا که احساسات رقیق تری داشتن اصلا جلو نیومدن که خداحافظی کنن!پشت بقیه ایستاده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن و از همون دور ،اشک هاشون رو که گاهگاهی تو نور آفتاب می درخشید می دیدم!
بعد از این خداحافظی تلخ یا باید بگم گرم،حامد با ماشین ،من و پوبا رو تا جایی که اتوبوس می اومد رسوند و خودشم همونجا منتظر موند تا از سوار شدن ما خیالش راحت بشه.
بیست دقیقه نیم ساعت بعد اتوبوس اومد و از حامدم خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
وقتی حرکت کردیم یه مرتبه احساس عجییبی بهم دست داد! احساس دلتنگی ! احساس رفتن از خونه! احساس سفر!
برای خودم خیلی عجیب بود ! این دهکده م مثل خیلی جاهای قشنگی بود که تا اون موقع رفته بودم و وقتی می خواستم برگردم یه همچین حسی نداشتم!پس الان چرا اینجوری شده بود؟! شاید به خاطر قشنگی و سرسبزیش بود اما من جاهای قشنگ زیادی رفته بودم!
خوب که فکر کردم و درونم دنبال علت دلتنگی م گشتم،متوجه شدم که این حس به خاطر دور شدن از آدمای اونجا بهم دست داده بود! آدمای خوب و پاکی که مثل آب زلال بودن!
تا نصفه های راه اصلا حرف نزدم! پویام همین طور! انگار اونم یه همچین حسی داشت!
تقریبا نزدیک تهران بودیم که بهش گفتم»
_دلم براشون تنگ می شه!
«نگاهم کرد و خندید و گفت»
_زیاد دور نشدیم آ! می تونیم برگردیم!
_به راننده ی اتوبوس می گیم برگرده؟
_نه،کمی جلوتر باید نگه داره! پیاده می شیم و با اتوبوسی که می آد می ریم اونجا!
«یه لحظه فکر کردم و گفتم»
_شاید یه مرتبه ی دیگه!
«بعد با خنده گفتم»
_و شایدم زمستون که همه جا رو برف پوشونده باشه!
«یه لبخندی زد و گفت»
_پس تا زمستون!
«یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم. یعنی پویا اصرار داشت که منو برسونه خونه و هر چقدر اش خواستم که خودم تنهایی برم قبول نکرد.وسط راهم می خواست بریم یه جا ناهار بخوریم اما چون خسته بودم مستقیم رفتیم خونه.
وقتی پیاده شدیم،چمدونم رو تا جلوی آسانسور آورد.تعارفش کردم که تشکر کرد و گفت»
_مرسی به خاطر همه چی!
_من باید ازت تشکر کنم! همه چی عالی بود! خیلی چیزا یاد گرفتم!
«خندید و گفت»
_می تونم بهتون تلفن بزنم؟
«خندیدم و با سر بهش جواب مثبت دادم که با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد.صبر کردم تا حرکت کنه.لحظه ی آخر برام دست تکون داد و رفت! بازم یه مرتبه یه احساس بدی تمام وجودم رو گرفت!احساس کردم تنها شدم! به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول نکردم که ناهار رو با هم بخوریم! اینطوری حداقل یه ساعت بیشتر باهاش بودم!
در رو بستم و رفتم سوار آسانسور شم که همسایه ی طبقه ی اولمون لای درِ آپارتمانش رو باز کرد و باهام سلام و علیک و احوالپرسی کرد و گفت»
_نبودین؟!
_مسافرت بودم!
_به سلامتی! خوش گذشت؟
_جای شما خالی.
_دوستان به جای ما!چه جوون خوش قیافه ایه! از اقوامتونه؟
«نگاهش کردم! از فوضولیش حالم بهم خورد! زیر لب گفتم»
_بله،ببخشین ،بااجازه!
_خواهش می کنم! خواهش می کنم!
«سوار آسانسور شدم و رفتم بالا و رفتم تو آپارتمانم.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و روپوشم رو در آوردم و رو یه مبل نشستم و دور و برم رو نگاه کردم.
بازم شدم مثل سابق! مثل همون موقع که انگار این دیوارای خونه می خواستن منو بخورن!
مثل چند روز پیش که ژیلا رو پیدا نکرده بودم ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته!
دلم می خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم! از تنهایی ! از بیهودگی ! از پوچی!
سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش به خاطر اینه که تازه رسیدم خونه و هنوز بهش عادت نکردم !
ولی به چی عادت نکردم؟! به تنهایی و پوچی؟!یعنی وقتی عادت کنم شادی و آرامش می آد سراغم؟!
یه خرده دیگه فکر کردم! زندگی من این بود و باید قبولش می کردم! باید جنبه های مثبت رو هم در نظر می گرفتم ! سلامتی،خونه،زندگی !
اما همه اینا چه فایده ای داشت وقتی تنهایی و بی هدفی کنارش بود؟!
بی اختیار بلند شدم و رفتم سر جعبه ی داروها. یه دیازپام 5 از توش در آوردم.
می خواستم بخورم و یه دوش بگیرم و بخوابم! یاد رعنا افتادم و چیزایی که بهش گفته بودم!
چقدر خوشبخت بود و نمی دونست!
از یخچال شیشه آب رو در آوردم و تا خواستم قرص رو بخورم که زنگ زدن! وای خدایا! نکنه دوباره خاله ام باشه؟!
آیفون رو برداشتم و گفتم»
_بله؟!
_دوباره سلام!
«انگار دنیا رو بهم داد ! اونم با دو کلمه! دوباره سلام!
پویا بود! نمی دونستم چی شده که برگشته اما هر چی که بود برام عالی بود!»
_سلام!
_لطفا در رو باز کنین ! براتون غذا گرفتم! میذازم تو آسانسور! برش دارین !
«نمی دونستم چی بهش بگم! بگم ممنون از اینکه به فکر من بودین؟! بگم مرسی از اینکه نذاشتین احساس تنهایی مثل آوار رو سرم خراب بشه؟!
بگم چرا به خودتون زحمت دادین؟! یا بگم خودشم بیاد بالا؟!
یاد همسایه ی فوضول جلو آخری رو گرفت! برای همین فقط گفتم»
_پویا!
«سکوت برقرار شد و یه خرده بعد گفت»
_در رو بزنین ! میذارم تو آسانسور ! خداحافظ!
«دستم رفت برای دکمه ی آیفون و فشارش دادم و گوشی رو گذاشتم و رفتم دم پنجره .کمی بعد دیدمش! اونم منو دید! دستم رو براش بلند کردم ! بهم خندید و سوار همون تاکسی شد و رفت!نرفت! حرکت کرد!
شاید پنج دقیقه همونجا پشت پنجره ایستادم! نمی دونم چرا! شاید منتظر بودم که دوباره برگرده! به بهانه ی نوشابه آوردن همراه غذا! یه مرتبه یاد غذا افتادم ! دوییدم طرف در و بازش کردم! خوشبختانه کسی نخواسته بود از آسانسور استفاده کنه و هنوز تو طبقه ی دوم بود! درش رو باز کردم .یه پاکت دسته دار بزرگ بود. برش داشتم و برگشتم خونه.اولین چیزی که دیدم یعنی اولین چیزی که از تو پاکت در آوردم،تمام تنهایی و بیهودگی و پوچی رو از تو خونه فراری داد!
یه شاخه گل سرخ!
یه باغ گل سرخ!
اونقدر گل سرخ که دیگه تو خونه خلایی وجود نداشت که بشه با افکار بد پُرش کرد!
شاخه ی گل رو دستم گرفتم و چشمام رو بستم. خودمو تو ده می دیدم که کنار پویا دارم میوه می چینم و به حرفاش گوش می دم!
تند چشامو باز کردم و تو پاکت رو نگاه کردم!
همه چی بود!
دو بسته غذا،سالاد،ماست،نوشابه!
حتی دستمال کاغذی م توش بود!
پس دیگه بهانه ای نبود که دوباره برگرده! یعنی امروز! نه فردا!
خدا کنه!
یه تماس با ژیلا گرفتم و بهش گفتم بعدا می آم و برات همه چیز رو تعریف می کنم و بعدش با شوق و اشتهای زیاد شروع کردم به نهار خوردن!
۞
فصل هفتم(قسمت 1)
ساعت حدود هفت شب بود که موبایلم زنگ زد .با عجله به طرفش رفتم و شماره رو نگاه کردم .همون بود که از خدا می خواستم! پویا!
_سلام و خسته نباشین!
_سلام،مرسی،شمام خسته نباشین!
_استراحت کردین؟
_آره،خوبم ،خسته نیستم! راستی تا یادم نرفته اگه شماره ی هورا جون رو بهم بدین ،یه تماس باهاش بگیرم.
_حتما! یادداشت کنین.
«شماره رو یادداشت کردم که گفت»
_شما غذای هندی دوست دارین؟
_غذای هندی؟!
_آره!
_نمی دونم!یعنی تا حالا نخوردم! تُنده خیلی!
_یه کم! ولی خوشمزه س ! یه رستوران هستش که غذاهاش عالیه! گفتم اگه دلتون بخواد بیام دنبالتون که هم شام رو با هم باشیم و هم حساب کتاب این چند روزه رو بدم خدمت تون!
_حساب کتاب؟!
_دستمزدتون!
_شوخی می کنین؟!
_نه،جدی می گم! بالاخره کار کردیم!
_ما که همه ش می خندیدیم!
_هم خندیدیم و هم کار کردیم!حالا غیر از اون! اجازه می دین که بیام دنبالتون؟
«از پیشنهادش واقعا خوشحال شدم اما گفتم»
_آخه من آماده نیستم!
_آمادگی نمی خواد که! یه لباس می پوشین و منم می آم دنبال تون!
«یه خرده مکث کردم و بعد گفتم»
_کمی طول می کشه ها!
_اصلا اشکالی نداره! چه ساعتی بیام؟
_نه خوبه؟
_عالیه!
«خندیدم و گفتم»
_پس تا ساعت نه به شرط اینکه مهمون من باشین!
«هیچی نگفت که گفتم»
_باشه؟!
_یعنی اینکه الان دیگه نمی تونم باهاتون صحبت کنم؟
_یعنی اینکه شب موقع شام با هم صحبت کنیم!
«خندید و گفت»
_پس تا ساعت نُه!
«ازش خداحافظی کردم و رفتم سر کمدم! یه نگاهی به مانتوهام کردم و خوشبختانه یه مانتو برای این جور مواقع داشتم .باید حتما فردا می رفتم و یه چیزایی برای خودم می خریدم.
در کمد رو بستم و رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و شروع کردم آروم آروم خوردن و فکر کردن!
سعی می کردم آینده ی خودم و پویا رو تو ذهن م ترسیم کنم اما فقط می تونستم تا یه جایی برم ! یه مسافرت! یه شام یا ناهار! یا مثلا یه سینما رفتن! دیگه جلوتر از این رو نمی تونستم ببینم!
یعنی همین کافی بود؟
نه!
من یه همچین چیزی نمی خواستم! من دنبال آینده بودم. دنبال زندگی! دنبال یه شریک زندگی اما اگه پویا زندگی و شراکت تو زندگی رو اینجوری می دید چی؟!
نه! قابل قبول نبود! یعنی برای من!
یه آن ترسیدم !
ترسیدم نکنه دوباره داستان سعید برام تکرار بشه!
ناخودآگاه برگشتم به اون سال ها!
یاد اون روزی افتادم که برام حرف زد ! رازش رو به من گفت و بعدش که رسیدیم نمایشگاه ،سعید دیگه اون سعید قبلی نبود ! نه اینکه کاملا تغییر کرده باشه اما دیگه خجالت نمی کشید که منو نگاه کنه ! دیگه راحت باهام حرف می زد!
تو نمایشگاه جلو هر تابلو که می رسید برام سبکش رو توضیح می داد!
اطلاعات زیادی داشت ! باورم نمی شد که یه آدمی مثل سعید به این چیز علاقه داشته باشه!
از اون روز به بعد با من صمیمی شد. قرار بود خیلی زود با خونواده ش بیان خواستگاری اما این خیلی زود دو ماه طول کشید و خبری نشد!
نمی تونم الان بگم که عاشقش شده بودم اما خیلی ازش خوشم اومده بود!
اما نه! حتما عاشقش بودم که اون همه مدت براش صبر کردم!
تقریبا تو ماه سوم بود که تو دانشگاه ،زمان بین دو تا کلاس ،از دور صدام کرد ! نگاهش کردم اما جلو نرفتم.کمی منتظر شد و دوباره بهم اشاره کرد! بازم عکس العملی نشون ندادم! می دونستم کلافه شده! منم مخصوصا پیش ژیلا اینا موندم که نتونه بیاد جلو.
بعد از کلاس،داشتم می رفتم خونه که از پشت سرم صدام کرد.ایستادم تا بهم رسید و سلام کرد و گفت»
_امروز تو دانشگاه می خواستم باهاتون صحبت کنم!
_در مورد چی؟
_همینجوری ! انگار متوجه نشدین!
_چرا،شدم!
_پس...!
_ببین سعید،این وضع نمی تونه اینطوری ادامه پیدا کنه!
«خیلی هول شده بود!»
_متوجه نمی شم!
_شما قرار بود برای خواستگاری بیاین!
«دستاشو بهم مالید و این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ! صورتش عرق کرده بود!»
_می شه بریم یه جایی که بشه صحبت کرد؟
_چرا همینجا حرف نمی زنی؟!
_آخه مطلب پیچیده تر از اینه که بشه اینجا حرف زد!
_خب همینطور که راه می ریم بگو!
_اون طوری تمرکز ندارم! خواهش می کنم عنایت کنین و متوجه ی موقعیت من باشین!
_موقعیت من چی؟
تا آخر صفحه 200