تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 41

نام تاپيک: رمان ننه سرما | ماندا معینی(مودب پور)

  1. #21

    پيش فرض

    فصل ششم (قسمت 2)

    یه خرده بعدم غذای از ظهر مونده رو آوردن و هر کی م شام خودش رو در آورد و شروع کردن به خوردن.
    من کنار رعنا نشسته بودم.یعنی در واقع مثل شب قبل به محض رسیدن ،رعنا اومد جلوم و منم رفتم طرفش و بغلش نشستم.
    همونجور که مشغول خوردن بودیم رعنا آروم بهم گفت»
    _مونا خانم!
    _جانم؟
    _شهر چه جوریه؟
    «یه لحظه نگاهش کردم .یعنی آرزوی رفتن به شهر رو داشت؟!
    یه لبخند بهش زدم و گفتم»
    _از چه نظر؟
    _برای زندگی !
    _تا منظورت از زندگی چی باشه!
    «نگاهم کرد که گفتم»
    _چقدر درس خوندی؟
    _سال اول دانشگاهم!
    «با تعجب نگاهش کردم ! متوجه شد و گفت»
    _غیر حضوری!
    _آهان! خیلی عالیه! تا حالا شهر نرفتی؟
    _رفتم اما فقط برای چند روز!
    _خوشت اومده ازش؟
    «سرش رو تکون داد و گفت»
    _ اِی!
    _اما این اِی فقط برای چند روزه رعنا جون!
    _یعنی خوب نیست؟
    _اگه از من بپرسی میگم زندگی اینجاست! می خوای اینجا رو ول کنی و بری میون دود و آهن و سر و صدا که چی رو پیدا کنی؟!
    _آخه اینجا یه محیط بسته س !
    _و فکر می کنی که شهر محیط بازه؟
    «یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم»
    _پس گوش کن ببین چی بهت می گم! تو هر چی که دلت بخواد اینجاست! اینجا شاید کوچیک باشه اما بسته نیست ! هر چی که بخوای اینجا داری ! آرامش،آسایش ،چند وقت دیگه م به سلامتی ازدواج می کنی !بعد خانواده تشکیل می دی! میون کسایی هستی که براشون مهمی! هیچ استرسی نداری ! اینطورم که شنیدم از نظر مالی هیچکس اینجا مشکل نداره! پس دنبال چی هستی؟! شاید شهر اولش به نظر خوب بیاد اما خیلی چیزات رو توش از دست می دی و بعدشم خودتو توش گم می کنی! یه وقت متوجه می شی که برای دو سه ساعت خواب ساده و راحت که اینجا اصلا به نظرت نمی آد،باید به هزار جور قرص و دارو متوسل بشی ! تنها می مونی! با یه عالمه دروغ و ریا و تظاهر!
    شاید با هزار جور سختی یه کم پول بیشتر دربیاری اما در مقابلش باید خیلی تاوان بدی!
    «یه خرده فکر کرد و گفت»
    _شما دانشگاه رفتین؟
    _آره!
    _کار می کنین اونجا؟
    _نه!
    _چرا؟
    _وقتی مدرکم رو گرفتم مادرم مریض شد .مجبور شدم ازش نگهداری کنم! بعدش فوت کرد و یه خرده بعد از اون پدرم مریض شد! چند سال بعدم اون فوت کرد! اینجوری سرم به اونا گرم بود!
    _خدا رحتمشون کنه!
    _مرسی عزیزم!
    «بعد نگاهش کردم که بهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و گفتم»
    _اگه بری شهر ،این لبخند قشنگ خیلی زود از روی لبت محو می شه! مسخ می شی!
    «یه خرده مکث کرد،احساس کردم می خواد یه چیزی ازم بپرسه اما خجالت می کشه!»
    _اگه چیز دیگه ای می خوای بپرسی،بپرس!خجالت نکش !
    «سرش رو انداخت پایین و آروم گفت»
    _به خاطر پدر و مادرتون ازدواج نکردین؟
    _نه! ازدواج نکردم چون همجنس خودم رو پیدا نکردم! اگرم می خوای بپرسی مجرد بودن چه جوریه باید بهت بگم خیلی مزخرف ! تنهایی،غم ،احساس بیهودگی ،احساس عقب موندن و ترس !
    «بعد یه دست کشیدم به موهاش و نازش کردم و گفتم»
    _ازدواج کن! خوبه! خیلی خوبه!
    «خندید و گفت»
    _فکر می کردم آینده تو شهره!
    _آینده اون چیزیه که تو می سازیش! جاش مهم نیست! تو چند سال دیگه به اون چیزی می رسی که من الان رسیدم .من دو تا آپارتمان دارم ،ماشین دارم.پول نقد دارم ،حقوق پدرم رو دارم اما وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم هیچی ندارم! چون تنهایی رو دارم!
    تو اینجا خیلی چیزا داری که نگاه شون نمی کنی که ببینی شون!
    «بعد برگشتم و به جمال نگاه کردم که داشت زیرچشمی و نگران ما رو نگاه می کرد! آروم به رعنا گفتم»
    _تو اونو داری که نگرانته! شریک زندگیت! قدرش رو بدون! اونا که تو شهرن ،از صبح تا شب کار می کنن و بدبختی می کشن که آخرش اگه بتونن به الان تو برسن! تازه نمی تونن!
    با هزار تا مصیبت یه خونه ی شصت هفتاد متری با قرض و وام و این چیزا می خرن تازه اگه بتونن بخرن! بعد هزینه های سرسام آور زندگی! یه وقت می بینی که شوهرت رو فقط یه ساعت در شبانه روز می بینی،اونم خسته و داغون ! یه وقتم اصلا شوهرت رو نمی بینی ! یعنی از دستش می دی! از چنگت درش می آرن! اون وقت تنها می شی!دیگه م نمب تونی برش گردونی! شهر با خودش می بردش! تو خودش غرقش می کنه!
    همین جا بمون و خوشبخت باش! پول همونقدر لازمه که برات آسایش بیاره ! بیشترش آزارت می ده ! اینو وقتی می فهمی که پولدار شدی!
    «یه خرده فکر کرد و بعد یواش دستمو گرفت و فشار داد و گفت»
    _مرسی!
    «بهش خندیدم و گفتم»
    _اگه ده سال به عقب برمی گشتم ،حتما ازدواج می کردم!
    «یه ساعت بعد از شام،همه از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.ماهام برگشتیم خونه و کمی بعد خوابیدیم.
    روزای دیگه تقریبا به همین صورت گذشت.شاد و خوب و پر انرژی! و تقریبا بعد از چهارمین روز ،می تونستم بگم که همه چی رو در مورد پویا می دونستم. یعنی خودش در طول میوه چیدن برام گفت. از کودکیش،از دوران دبیرستانش ،از دانشگاه رفتن و کارایی که کرده،از شغل هایی که داشته،از چیزایی که یاد گرفته! خلاصه خیلی چیزا برام گفت.شبشم بهم گفت که اگه می خوام برگردم،حاضره. راستش دلم می خواست برگردم.می خواستم زودتر برسم خونه.نمی دونم اما دلم می خواست برگردم خونه! شاید به دلیل اینکه تمام این اتفاقات انقدر سریع و تند برام پیش اومده بود که نتونسته بودم هضم شون کنم! دلم می خواست برگردم خونه و بهشون فکر کنم! یکی ،یکی!
    روز پنجم تقریبا ساعت ده صبح بود که از همه ی اهالی ،تک تک خداحافظی کردم.
    باورم نمی شد که بعد از گذشت فقط چهار روز،انقدر به اونجا و آدماش دلبستگی پیدا کنم و با گریه ازشون جدا بشم! یعنی اول با گریه ی رعنا شروع شد! وقتی بغلم کرده بود! جالب اینکه چند تا از دخترا که احساسات رقیق تری داشتن اصلا جلو نیومدن که خداحافظی کنن!پشت بقیه ایستاده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن و از همون دور ،اشک هاشون رو که گاهگاهی تو نور آفتاب می درخشید می دیدم!
    بعد از این خداحافظی تلخ یا باید بگم گرم،حامد با ماشین ،من و پوبا رو تا جایی که اتوبوس می اومد رسوند و خودشم همونجا منتظر موند تا از سوار شدن ما خیالش راحت بشه.
    بیست دقیقه نیم ساعت بعد اتوبوس اومد و از حامدم خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
    وقتی حرکت کردیم یه مرتبه احساس عجییبی بهم دست داد! احساس دلتنگی ! احساس رفتن از خونه! احساس سفر!
    برای خودم خیلی عجیب بود ! این دهکده م مثل خیلی جاهای قشنگی بود که تا اون موقع رفته بودم و وقتی می خواستم برگردم یه همچین حسی نداشتم!پس الان چرا اینجوری شده بود؟! شاید به خاطر قشنگی و سرسبزیش بود اما من جاهای قشنگ زیادی رفته بودم!
    خوب که فکر کردم و درونم دنبال علت دلتنگی م گشتم،متوجه شدم که این حس به خاطر دور شدن از آدمای اونجا بهم دست داده بود! آدمای خوب و پاکی که مثل آب زلال بودن!
    تا نصفه های راه اصلا حرف نزدم! پویام همین طور! انگار اونم یه همچین حسی داشت!
    تقریبا نزدیک تهران بودیم که بهش گفتم»
    _دلم براشون تنگ می شه!
    «نگاهم کرد و خندید و گفت»
    _زیاد دور نشدیم آ! می تونیم برگردیم!
    _به راننده ی اتوبوس می گیم برگرده؟
    _نه،کمی جلوتر باید نگه داره! پیاده می شیم و با اتوبوسی که می آد می ریم اونجا!
    «یه لحظه فکر کردم و گفتم»
    _شاید یه مرتبه ی دیگه!
    «بعد با خنده گفتم»
    _و شایدم زمستون که همه جا رو برف پوشونده باشه!
    «یه لبخندی زد و گفت»
    _پس تا زمستون!
    «یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم و یه تاکسی گرفتیم. یعنی پویا اصرار داشت که منو برسونه خونه و هر چقدر اش خواستم که خودم تنهایی برم قبول نکرد.وسط راهم می خواست بریم یه جا ناهار بخوریم اما چون خسته بودم مستقیم رفتیم خونه.
    وقتی پیاده شدیم،چمدونم رو تا جلوی آسانسور آورد.تعارفش کردم که تشکر کرد و گفت»
    _مرسی به خاطر همه چی!
    _من باید ازت تشکر کنم! همه چی عالی بود! خیلی چیزا یاد گرفتم!
    «خندید و گفت»
    _می تونم بهتون تلفن بزنم؟
    «خندیدم و با سر بهش جواب مثبت دادم که با یه نگاه ازم خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد.صبر کردم تا حرکت کنه.لحظه ی آخر برام دست تکون داد و رفت! بازم یه مرتبه یه احساس بدی تمام وجودم رو گرفت!احساس کردم تنها شدم! به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول نکردم که ناهار رو با هم بخوریم! اینطوری حداقل یه ساعت بیشتر باهاش بودم!
    در رو بستم و رفتم سوار آسانسور شم که همسایه ی طبقه ی اولمون لای درِ آپارتمانش رو باز کرد و باهام سلام و علیک و احوالپرسی کرد و گفت»
    _نبودین؟!
    _مسافرت بودم!
    _به سلامتی! خوش گذشت؟
    _جای شما خالی.
    _دوستان به جای ما!چه جوون خوش قیافه ایه! از اقوامتونه؟
    «نگاهش کردم! از فوضولیش حالم بهم خورد! زیر لب گفتم»
    _بله،ببخشین ،بااجازه!
    _خواهش می کنم! خواهش می کنم!
    «سوار آسانسور شدم و رفتم بالا و رفتم تو آپارتمانم.چمدون رو گذاشتم یه گوشه و روپوشم رو در آوردم و رو یه مبل نشستم و دور و برم رو نگاه کردم.
    بازم شدم مثل سابق! مثل همون موقع که انگار این دیوارای خونه می خواستن منو بخورن!
    مثل چند روز پیش که ژیلا رو پیدا نکرده بودم ممکن بود هر اتفاقی برام بیفته!
    دلم می خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم! از تنهایی ! از بیهودگی ! از پوچی!
    سعی کردم به خودم تلقین کنم که اینا همش به خاطر اینه که تازه رسیدم خونه و هنوز بهش عادت نکردم !
    ولی به چی عادت نکردم؟! به تنهایی و پوچی؟!یعنی وقتی عادت کنم شادی و آرامش می آد سراغم؟!
    یه خرده دیگه فکر کردم! زندگی من این بود و باید قبولش می کردم! باید جنبه های مثبت رو هم در نظر می گرفتم ! سلامتی،خونه،زندگی !
    اما همه اینا چه فایده ای داشت وقتی تنهایی و بی هدفی کنارش بود؟!
    بی اختیار بلند شدم و رفتم سر جعبه ی داروها. یه دیازپام 5 از توش در آوردم.
    می خواستم بخورم و یه دوش بگیرم و بخوابم! یاد رعنا افتادم و چیزایی که بهش گفته بودم!
    چقدر خوشبخت بود و نمی دونست!
    از یخچال شیشه آب رو در آوردم و تا خواستم قرص رو بخورم که زنگ زدن! وای خدایا! نکنه دوباره خاله ام باشه؟!
    آیفون رو برداشتم و گفتم»
    _بله؟!
    _دوباره سلام!
    «انگار دنیا رو بهم داد ! اونم با دو کلمه! دوباره سلام!
    پویا بود! نمی دونستم چی شده که برگشته اما هر چی که بود برام عالی بود!»
    _سلام!
    _لطفا در رو باز کنین ! براتون غذا گرفتم! میذازم تو آسانسور! برش دارین !
    «نمی دونستم چی بهش بگم! بگم ممنون از اینکه به فکر من بودین؟! بگم مرسی از اینکه نذاشتین احساس تنهایی مثل آوار رو سرم خراب بشه؟!
    بگم چرا به خودتون زحمت دادین؟! یا بگم خودشم بیاد بالا؟!
    یاد همسایه ی فوضول جلو آخری رو گرفت! برای همین فقط گفتم»
    _پویا!
    «سکوت برقرار شد و یه خرده بعد گفت»
    _در رو بزنین ! میذارم تو آسانسور ! خداحافظ!
    «دستم رفت برای دکمه ی آیفون و فشارش دادم و گوشی رو گذاشتم و رفتم دم پنجره .کمی بعد دیدمش! اونم منو دید! دستم رو براش بلند کردم ! بهم خندید و سوار همون تاکسی شد و رفت!نرفت! حرکت کرد!
    شاید پنج دقیقه همونجا پشت پنجره ایستادم! نمی دونم چرا! شاید منتظر بودم که دوباره برگرده! به بهانه ی نوشابه آوردن همراه غذا! یه مرتبه یاد غذا افتادم ! دوییدم طرف در و بازش کردم! خوشبختانه کسی نخواسته بود از آسانسور استفاده کنه و هنوز تو طبقه ی دوم بود! درش رو باز کردم .یه پاکت دسته دار بزرگ بود. برش داشتم و برگشتم خونه.اولین چیزی که دیدم یعنی اولین چیزی که از تو پاکت در آوردم،تمام تنهایی و بیهودگی و پوچی رو از تو خونه فراری داد!
    یه شاخه گل سرخ!
    یه باغ گل سرخ!
    اونقدر گل سرخ که دیگه تو خونه خلایی وجود نداشت که بشه با افکار بد پُرش کرد!
    شاخه ی گل رو دستم گرفتم و چشمام رو بستم. خودمو تو ده می دیدم که کنار پویا دارم میوه می چینم و به حرفاش گوش می دم!
    تند چشامو باز کردم و تو پاکت رو نگاه کردم!
    همه چی بود!
    دو بسته غذا،سالاد،ماست،نوشابه!
    حتی دستمال کاغذی م توش بود!
    پس دیگه بهانه ای نبود که دوباره برگرده! یعنی امروز! نه فردا!
    خدا کنه!
    یه تماس با ژیلا گرفتم و بهش گفتم بعدا می آم و برات همه چیز رو تعریف می کنم و بعدش با شوق و اشتهای زیاد شروع کردم به نهار خوردن!

    ۞

    فصل هفتم(قسمت 1)

    ساعت حدود هفت شب بود که موبایلم زنگ زد .با عجله به طرفش رفتم و شماره رو نگاه کردم .همون بود که از خدا می خواستم! پویا!
    _سلام و خسته نباشین!
    _سلام،مرسی،شمام خسته نباشین!
    _استراحت کردین؟
    _آره،خوبم ،خسته نیستم! راستی تا یادم نرفته اگه شماره ی هورا جون رو بهم بدین ،یه تماس باهاش بگیرم.
    _حتما! یادداشت کنین.
    «شماره رو یادداشت کردم که گفت»
    _شما غذای هندی دوست دارین؟
    _غذای هندی؟!
    _آره!
    _نمی دونم!یعنی تا حالا نخوردم! تُنده خیلی!
    _یه کم! ولی خوشمزه س ! یه رستوران هستش که غذاهاش عالیه! گفتم اگه دلتون بخواد بیام دنبالتون که هم شام رو با هم باشیم و هم حساب کتاب این چند روزه رو بدم خدمت تون!
    _حساب کتاب؟!
    _دستمزدتون!
    _شوخی می کنین؟!
    _نه،جدی می گم! بالاخره کار کردیم!
    _ما که همه ش می خندیدیم!
    _هم خندیدیم و هم کار کردیم!حالا غیر از اون! اجازه می دین که بیام دنبالتون؟
    «از پیشنهادش واقعا خوشحال شدم اما گفتم»
    _آخه من آماده نیستم!
    _آمادگی نمی خواد که! یه لباس می پوشین و منم می آم دنبال تون!
    «یه خرده مکث کردم و بعد گفتم»
    _کمی طول می کشه ها!
    _اصلا اشکالی نداره! چه ساعتی بیام؟
    _نه خوبه؟
    _عالیه!
    «خندیدم و گفتم»
    _پس تا ساعت نه به شرط اینکه مهمون من باشین!
    «هیچی نگفت که گفتم»
    _باشه؟!
    _یعنی اینکه الان دیگه نمی تونم باهاتون صحبت کنم؟
    _یعنی اینکه شب موقع شام با هم صحبت کنیم!
    «خندید و گفت»
    _پس تا ساعت نُه!
    «ازش خداحافظی کردم و رفتم سر کمدم! یه نگاهی به مانتوهام کردم و خوشبختانه یه مانتو برای این جور مواقع داشتم .باید حتما فردا می رفتم و یه چیزایی برای خودم می خریدم.
    در کمد رو بستم و رفتم یه نسکافه برای خودم درست کردم و شروع کردم آروم آروم خوردن و فکر کردن!
    سعی می کردم آینده ی خودم و پویا رو تو ذهن م ترسیم کنم اما فقط می تونستم تا یه جایی برم ! یه مسافرت! یه شام یا ناهار! یا مثلا یه سینما رفتن! دیگه جلوتر از این رو نمی تونستم ببینم!
    یعنی همین کافی بود؟
    نه!
    من یه همچین چیزی نمی خواستم! من دنبال آینده بودم. دنبال زندگی! دنبال یه شریک زندگی اما اگه پویا زندگی و شراکت تو زندگی رو اینجوری می دید چی؟!
    نه! قابل قبول نبود! یعنی برای من!
    یه آن ترسیدم !
    ترسیدم نکنه دوباره داستان سعید برام تکرار بشه!
    ناخودآگاه برگشتم به اون سال ها!
    یاد اون روزی افتادم که برام حرف زد ! رازش رو به من گفت و بعدش که رسیدیم نمایشگاه ،سعید دیگه اون سعید قبلی نبود ! نه اینکه کاملا تغییر کرده باشه اما دیگه خجالت نمی کشید که منو نگاه کنه ! دیگه راحت باهام حرف می زد!
    تو نمایشگاه جلو هر تابلو که می رسید برام سبکش رو توضیح می داد!
    اطلاعات زیادی داشت ! باورم نمی شد که یه آدمی مثل سعید به این چیز علاقه داشته باشه!
    از اون روز به بعد با من صمیمی شد. قرار بود خیلی زود با خونواده ش بیان خواستگاری اما این خیلی زود دو ماه طول کشید و خبری نشد!
    نمی تونم الان بگم که عاشقش شده بودم اما خیلی ازش خوشم اومده بود!
    اما نه! حتما عاشقش بودم که اون همه مدت براش صبر کردم!
    تقریبا تو ماه سوم بود که تو دانشگاه ،زمان بین دو تا کلاس ،از دور صدام کرد ! نگاهش کردم اما جلو نرفتم.کمی منتظر شد و دوباره بهم اشاره کرد! بازم عکس العملی نشون ندادم! می دونستم کلافه شده! منم مخصوصا پیش ژیلا اینا موندم که نتونه بیاد جلو.
    بعد از کلاس،داشتم می رفتم خونه که از پشت سرم صدام کرد.ایستادم تا بهم رسید و سلام کرد و گفت»
    _امروز تو دانشگاه می خواستم باهاتون صحبت کنم!
    _در مورد چی؟
    _همینجوری ! انگار متوجه نشدین!
    _چرا،شدم!
    _پس...!
    _ببین سعید،این وضع نمی تونه اینطوری ادامه پیدا کنه!
    «خیلی هول شده بود!»
    _متوجه نمی شم!
    _شما قرار بود برای خواستگاری بیاین!
    «دستاشو بهم مالید و این طرف و اون طرف رو نگاه کرد ! صورتش عرق کرده بود!»
    _می شه بریم یه جایی که بشه صحبت کرد؟
    _چرا همینجا حرف نمی زنی؟!
    _آخه مطلب پیچیده تر از اینه که بشه اینجا حرف زد!
    _خب همینطور که راه می ریم بگو!
    _اون طوری تمرکز ندارم! خواهش می کنم عنایت کنین و متوجه ی موقعیت من باشین!
    _موقعیت من چی؟

    تا آخر صفحه 200

  2. 6 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    201 تا 210

    - حرف شما متین. اما اجازه بدین بریم یه جای مناسب با هم صحبت کنیم.
    بازم با ترس و لرز دنبالم اومد تا به یه ابمیوه فروشی رسیدیم و رفتیم توش که دو تا ابمیوه سفارش داد و با احتیاط، مثل اینکه یه عده در تعقیبش هستند، نشست و گفت:
    - جای شلوغی اینجا!
    - من جای دیگه رو سراغ ندارم!
    - بله! بله!
    - خب بفرمایین!
    - عرضم خدمتتون که داریم امده میشیم که انشالله، بی حرف پیش برای امر خیر مزاحم تون بشیم!
    - آمادگی شما چقدر طول می کشه؟
    - متاسفانه یکی از اقوام به رحمت ایزدی پیوستن و احترام روزهای عزاداری واجبه! به امید خدا بعد از گذشت ایام سوگواری حتما خدمت می رسیم!
    یه خرده فکر کردم و گفتم:
    - این که مساله پیچیده ای نبود!
    - خب در انظار عمومی صحیح نیست که....!
    - باشه، باشه! حالا کی ایام سوگواری تموم می شه؟
    - انشالله بیست روز، یک ماه دیکه.
    و این بیست روز یه ماه تبدیل شد به سه چهار ماه و بازم خبری نشد! و این سه چهار ماه، سه چهار ماه چند بار تکرار شد؟!
    چرا قبول کردم که به خاطرش صبر کنم؟ من که خواستگار داشتم؟
    پس دوستش داشتم که به خاطرش صبر کردم! اما اون چی؟!
    از جام بلند شدم! حوصله ی دوباره و دوباره مرور کردن گذشته رو نداشتم!
    باید اماده می شدم. چیزی به ساعت نه نمونده بود! پویا، سعید نیست. سعید مثل یک ادمک بود! یه ادمک تحت فرمان خانواده و پدرش! پویا پسر مستقل و با اراده اس!
    داری چی میگی با خودت؟ داری چیکار می کنی؟ پویا چند سال از تو کوچیکتره! امکان نداره خونواده ش بذارن با تو ازدواج کنه! خیلی خوش خیال شدی آ!
    چه کسی داشت اینا رو بهم می گفت؟!
    تصویر خودم تو آینه!
    داشتم ارایش می کردم! جلوی اینه!
    خودم داشتم با خودم حرف می زدم! و جالب این بود که حرف درستی ام می زنم!
    تصویرم داشت بهم حقیقت رو می گفت.
    به حرفاش اهمیت ندادم و به ارایشم ادامه دادم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بگه!
    یه خرده بعد اماده شدم. نیم ساعت وقت داشتم. لباسم رو پوشیدم و فقط مونده بود مانتو و روسری ام. اونم گذاشتم وقتی پویا اومد بپوشم.
    لازم بود که کمی منتظر بمونه.
    رفتم رو مبل نشستتم. یه مرتبه تو فکرم اومد نکنه این دفعه پویا با تاکسی بیاد دنبالم! خب عیبی نداشت! ماشینم تو پارکینگ بود! با اون می رفتیم. ساعت رو نگاه کردم! بیست دقیقه به نه بود.
    چه جور شخصیتی داشت پویا؟ متولد چه ماهی بود! باید حتما ازش بپرسم! ساده و صادق! محکم و بااراده! احساساتی! گرم و صمیمی!
    یعنی ممکن بود همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده/ اگه پیشنهاد داد چی باید بگم؟ بگم در موردش فکر کنم؟ خب اونو که حتما باید بگم! بلافاصله که نباید جواب داد! اما بعد از فکر کردن چی؟ بهش بگم اره؟
    عجب دیوونه ای هستم من! اصلا چطوری می تونم بهش نه بگم؟
    تو ذهن ام مجسمش کردم! خوش قیافه، خوش تیپ، قد بلند و چهار شونه! ملایم و ارام.
    خنده ام گرفت ! خنده شوق و لذت!
    دوباره ساعت رو نگاه کردم. ده دقیقه به نه بود.
    دو ساعت پیش باز می خواست پشت تلفن باهام حرف بزنه! می خواست بگه؟ چرا نذاشتم حرف بزنه؟ شاید چیز خوبی می خواست بهم بگه!
    دوباره خندیدم! یعنی لبخند زدم! یه لبخند کوچولو که از صد تا خنده قشنگ تره!
    احتمالا همون حرف رو تو ماشین بهم می گه!
    خواستگاری!
    بعد من بهش چی بگم؟
    یه ابخند بزنم و بگم پویا من واقعا غافلگیر شدم؟
    ممنون که منو برای زندگی اینده ات انتخاب کردی اما نه پویا جان! اصلا انتظار خواستگاری را نداشتم! باید فکر کنم!
    مرسی پویا جان اما بهتر نیست بعدا در موردش صحبت کنیم؟
    اول یه نگاهش می کنم و بعد می گم پویا جان تو از من چند سال کوچکتری!
    این دفعه لبخند از رو لب هام محو شد! همه جواب ها که منفی یا تقریبا منفی بودن! پس من داشتم چه غلطی می کردم! الان دارم کجا می رم؟ برای چی دارم می رم؟ می خوام پویا رو بیشتر بشناسم که بعد بهش جواب منفی بدم؟ یا می خوام برای چند روز سرم گرم بشه و از تنهایی در بیام؟
    واقعا می خوام بهش جواب رد بدم؟ یعنی ته دلم اینو می خواد؟
    نه ته دلم می خواد که باهاش ازدواج کنم! اما می خوام یه جورایی وجدانم راحت باشه! می خوام از قبل بهش گفته باشم که از من کوچیکتره که بعدش این مساله رو تو سرم نزنه! اصلا این حرفا چه معنی می ده؟ تو سر زدن یعنی چی؟ مگه من مجبورش کردم که ازم خواستگاری کنه یا اصلا دنبالم بیاد؟!
    اما دلم می خواد که دنبالم بیاد! من جواب نیمه منفی بهش بدم و اونم دنبالم بیاد و بهم اصرار کنه! که بعدش بهش بگم تو ول نکردی و می خواستی هر جوری هست باهام ازدواج کنی! اصلا چرا همه اش به بعد فکر می کنم. اونم به یه بعد بد؟ شاید اینطوری نباشه! خیلی دخترا هستن که با یه پسر از خودشون کوچیکتر ازدواج می کنن و خیلی ام خوشبختن. مثل کی بگم؟ مثل....! حالا تو فکرم نیست اما می دونم که هستن! چرا باید فکر کنم که بعدش بد می شه؟! چرا خوب نشه؟! یعنی من نمی تونم پویا را خوشبخت کنم؟! چون یکی دو سال یا یه خرده بیشتر ازش بزرگترم؟ چون زن ها زود شکسته می شن و مرد ممکنه بره دنبال یکی دیگه؟ یکی که از زنش جوونتره؟ اینم نمی تونه دلیل محکمی باشه! زن هایی هستن که شکسته نمی شن! یعنی زود شکسته نمی شن! مردایی ام هستن که با داشتن زن های قشنگ و خانم دنبال الواطی می رن!
    اصلا چرا باید من این فکرا رو بکنم؟ اصلا چرا باید ما خانم ها همه اش فکر بکنیم و اونم از این جور فکرا؟! شاید فقط منم که از این فکرا می کنم؟! چرا مردها از این فکرها نمی کنن؟ شاید می کنن و ما خبر نداریم!
    صدای زنگ تلفن اومد!
    ساعت رو نگاه کردم! نه و دو دقیقه! درست سر وقت!
    می تونست مثلا ساعت نه و نیم بیاد و من تو انتظار بمونم!
    اما درست سر وقت اومد!
    اروم از جام بلند شدم و به طرف ایفون رفتم و وقتی بهش رسیدم کمی صبر کردم.منتظر ایستاده بود. کمی نگاهش کردم و بعد گوشی را برداشتم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام حاضرین؟
    - ساعت نه شد؟
    - نه و سه دقیقه! زود اومدم؟
    - نه! نه! الان حاضر می شم!
    - عجله نکنین!
    - الان میام!
    گوشی را گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. باید ده دقیقه منتظرش می ذاشتم! شاید یه ربع!
    آخرین نفس رو کشیدم و بلافاصله مانتوم رو پوشیدم و روسری رو برداشتم و یه نگاه تو اینه کردم!
    تصویرم داشت بهم لبخند می زد!
    نفهمیدم لبخندش چه معنایی داره!
    چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و دکمه اسانسور را زدم!
    نه و پنج دقیقه پایین بود!
    نتونستم منتظرش بذارم.
    انگار عاشق شده بودم!
    کمی بعد در رو باز کردم چند قدم اون طرف تر منتظر ایستاده. یه شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن طوسی خوشرنگ. موهاشم خیلی کم ژل زده بود اما ساده درست کرده بود! تا منو دید لبخند زدم و گفت:
    - سلام!
    - سلام!
    - دعوت زورکی چه جوریه؟
    - خوب!
    - پس بریم!
    - با تاکسی؟
    خندید و گفتک
    - نه ماشین اوردم! بفرمایین.
    خواستم از روی جدول خیابان رد بشم که دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت و کمک کرد که رد بشم و بعد رفتیم اون طرف خیابان و در یه ماشین شیک رو برام باز کرد و سوار شدم و خودش از اون طرف سوار شد که گفتم:
    - ماشین قبلی نیست!
    - دست پدرمه. با مامان رفتن بیرون.
    - خیلی شیکه!
    - پیشکش!
    - ممنون.
    - خب بریم؟
    سرمو تکان دادم که گفت:
    - حالا راستی غذای هندی دوست دارین؟
    - نمی دونم! می گن غذاهاشون تنده!
    یه فکری کرد و گفت:
    - انتخاب غذا و جاش با من باشه؟!
    نگاهش کردم و گفتم: باشه!
    خندید و ماشین رو روشن کرد و کمربندش رو بست و گفت:
    پس بریم!
    و با سرعت زیاد حرکت کرد! خیلی تند می رفت! یه موزیک خیلی ملایم و قشنگ گذاشته بود که با بوی ادکلنش هماهنگی عجیبی داشت و احساس خوبی درونم ایجاد می کرد!
    یه چند دقیقه ای ساکت بود و بعد گفت:
    - وقتی ازتون جدا شدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم!
    همونجوری که نشسته بودم و تو خیابان رو نگاه می کردم قلبم با چند برابر حالت عادی شروع به تپیدن کرد!
    وقتی رسیدم خونه، همه چیز برایم بی رنگ بود.
    هیچی نگفتم:
    -بیرنگ و کسل کننده!
    متوجه شدم که برگشته و داره منو نگاه می کنه اما به روی خودم نیاوردم که گفت:
    -الانم دارم به وقتی فکر می کنم که شما رو رسوندم خونه و باید ازتون جدا بشم!
    یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
    - نمی خواین جوابم رو بدین؟
    - باید یه دوست تمام وقت برای خودتون پیدا کنین!
    - می تونه این دوست شما باشین!
    - من؟!
    - اره، چرا نه؟!
    داشت اون چیزی اتفاق می افتاد که ته دلم می خواستم! از خوحالی دلم می خواست بلند بلند بخندم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
    - در این مورد باید از دوستان دیگه تون کمک بگیرین.
    - من دوست دیگه ای ندارم! یعنی به اون صورتی که منظورمه ندارم!
    - نداشتین؟
    - تا چند سال پیش چرا!
    - در موردشون باهام صحبت نکردین!
    کمی سکوت کرد و بعد گفت:
    - یه دختری بود که خانواده ام برام در نظر گرفته بودن. همین دو سال پیش!
    - بعد چی شد؟
    - به درد هم نمی خوردیم! افکارش اونطوری نبود که باید باشه!
    - یعنی چه جوری نبود؟
    - باز!
    - یعنی ازادی که شما می خواستین نداشت؟
    - چرا از اون نظر خیلی داشت اما فکرش فقط در یه محدوده فعالیت می کرد! دنیا رو با زرق و برق هاش می خواست! نمی تونست از یه مرزی رد بشه! فقط پوسته دنیا رو می دید! از پوسته پایین تر نمی رفت!
    - و دید من از پوسته رد می شه؟
    - رد شد!
    خندیدم و گفتم:
    - شاید شما اینطور تصور کردین!
    - نه! اصلا!
    - از کجا می دونین؟
    - از اونجایی که با تاکسی باهام اومدین! از اونجایی که با اتوبوس رفتیم ده! از اونجایی که بدون دستکش، مثل بقیه میوه چیدین!
    - شاید همه ش یک نوع تظاهر بوده؟
    - همه اش نمی تونه تظاهر باشه! آدما تا جایی می تونن ریا و تزویر به خرج بدن!
    - و من حالا شایستگی این دوستی رو دارم؟
    - حالا دیگه مساله این نیست! باید ببینم من لیاقت این دوستی رو دارم یا نه!
    یه نگاهی بهش کردم و هیچی نگفتم. دوباره جلوم رو نگاه کردم! اگه یه بار دیگه تو اون لحظه بهش نگاه می کردم و یا حتی اگه همون نگاه رو کمی بیشتر طول می دادم، حتما همون لحظه جواب مثبت رو ازم گرفته بود.
    چند دقیقه به سکوت گذشت که گفت:
    - اگه اجازه بدین می حواستم بگم....
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - خیلی مونده تا برسیم؟
    یه لبخندی زد و گفت:
    - ای، یه کمی مونده!
    - میوه چینی کی تموم می شه؟
    - شاید دو سه روز دیگه! یعنی با حمل و نقل اش!
    - یادم باشه فردا به هورا جون تلفن کنم!
    - قبل از اینکه بیام حالتون رو می پرسید.
    - سلام بهش برسونین. خودمم باهاش تماس می گیرم.
    یه خرده که گذشت آروم گفت:
    - نمی خواین جملهام را تموم کنم؟
    منم زیر لب گفتم:
    - نه.
    - هیچوقت نه؟
    - فعلا نه.
    دیگه چیزی نگفت و کمی صدای موسیقی رو بلندتر کرد. تمام فکرم به جمله نیمه تمامش بود! تو اون لحظه و تو اون ماشین احساس کردم که واقعا دوستش دارم! پس چرا نمی ذاشتم جلوتر بره؟ واقعا به خاز اینکه چند سالی ازش بزرگتر بودم؟
    نه به این خاطر نبود! می ترسیدم! ازش می ترسیدم! می ترسیدم فقط تا نیمه راه باهام باشه!
    کی ترسیدم چون می دیدم که چقدر خوش قیافه و خوش تیپه و می دونستم که نگه داشتن یه همچین مردی واقعا مشکله!
    می ترسیدم ک یه روزی مجبور بشم ازش خداحافظی کنم!
    می ترسیدم روزی برسه که از دستش بدم!
    گریه ام گرفته بود!
    نمی دونم چه مدت گذشت و از کجاها رد شدیم اما یه ان متوجه شدم که دیدم یه جای شلوغ، پایین شهر هستیم! با تعجب گفتم:
    - کجاست اینجا؟!
    - نزدیک انقلاب!
    - انقلاب؟!
    - اوهووم!
    از شیشه بیرون رو نگاه کردم که گفت:
    - تا حالا نیومده بودین؟
    - خیلی وقته! اتفاقا با دیدن اینجاها یاد خریدهایی افتادم که باید بکنم!
    - خرید چی؟
    - گوشت، مرغ، نون. یخجالم خالی خالی شده! قبل از رفتن می خواستم برم خرید اما سفر ناگهانی شد و نتونستم.
    - نمی پرسین کجا داریم می ریم؟

  4. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23

    پيش فرض

    -نه بهتون اعتماد دارم!یعنی به ایده هاتون
    "خندید.کمی بعد یه جا ماشین رو پارک کرد و گفت"
    -تقریبا رسیدیم.
    "پیاده شدیم .خیابون شلوغ شلوغ بود!دزدگیر ماشین رو زد و رفتیم تو پیاده رو وقتی که از خیابونم شلوغتر بود !با یه بافتی ار مردم که از بالای شهر فرق داشتن و وقتی از کنارمون رد می شدن نگاهمون می کردن!
    "بی اختیار به پویا نزدیک شدم که گفت"
    -کمی بالاتره!
    "راه افتادیم.نمی دونم چه احساسی بهم دست داده بود!یه حس مثل غربت!اروم بازوی پویا رو گرفتم!احتیاج داشتم که خودمو به یه تکیه گاه وصل کنم!اصلا به روی خودش نیاورد
    کمی جلوت ر رسیدیم به یه مغازه!طباخی...!یه کله پاچه فروشی!
    راشتش جا خوردم!یعنی فکر می کردم اینجاها یه رستورانی چیزی تازه باز شده که پویا منو با خودش اورده!امادگی داشتم که چیزای عجیب از پویا تجربه کنم اما این یکی یه خرده عجیب تر بود!
    "برگشت و یه نگاهی کرد و گفت"
    -اینجاست!بریم تو؟
    "خندیدم و گفتم"
    -ولی پاچه نخوریم ا!
    "خندید و گفت"
    -باشه!
    "از همون دم در همه ی سرها به طرف ما چرخیده بود!بعضیا لقمه تو دهنشون بود و مات شده بودن به ما!بعضیا لقمه تو دستشون بود!
    بعضیا گوشتکوب به دست مارو نگاه می کردن و بعضیام در حالی که مشغول خرد کردن نون سنگک بودن خشکشون زد که صدای صاحب مغازه یا مسوول اونجا که پشت دو تا دیگ بزرگ و جوشان بود اومد!"
    -خوش اومدین!بفرمایین!پسر!یه دست میز لژ بکش!بفرمایین پویا خان!
    "پس کاملا می شناختنش!ویه سورپرایز دیگه!
    بعد از سلام و علیک رفتیم ته مغازه که مثلا لژ خانوادگی بود و شاگرد مغازه با یه دستکال نیمه تمیز میز رو پاک می کرد و نشستیم و پویا غذا سفارش داد.اول اب کله پاچه و بعدش مغز و زبان و گوشت و چشم!
    باید بگم این تجربه م برام عالی بود!تا اون موقع طباخی نرفته بودم!کله پاچه خرده بودم اما تو خونه!
    و واقعا کیف داشت !پویا کوچولو کوچولو سفارش داد!اون 4 تا چشم که هیچوقت نخورده بودم و پویا تمیزش کرد و با اصرار برام لقمه گرفت و داد بهم!بعد زبان و بعدش گوت و مغز!
    همه داغ و داغ می رسید جلومون!
    شاید اندازه ی سه روز ناهار و شام خوردم!چقدر عالی بود!
    به قدری این شام بهم مزه داد که از اونجا دل نمی کندم!دو تا کاسه ترشی خوردم!یه زبان نصفه!نصفه مغز !دو تا چشم!
    اصلا باورم نمی شد که بتونم این همه چیز رو بخورم!اونم شام!خلاصه شاممون ییه ساعت و نیم طول کشید و بعدش بلند شدیم که اروم به پویا گفتم"
    -قرارمون این بود که شام مهمون من باشیم!
    "اروم گفت"
    -اینجا از شما پول نمی گیرن!باشه دفعه ی بعد!
    "رفتیم جلوی در و پویا پول داد و یه انعام خوبیم به شاگرد مغازه که خیلی خیلی خوشحال شده بود و هی تشکر می کرد!بعدش رفتیم سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم!خیابون کمی خلوتتر شده بود و پویا خیلی تند می رفت!
    -خیلی تند رانندگی می کنین پویا!خطرناکه!
    "سرعت ماشین رو کم کرد و گفت"
    -چطور بود؟
    -چی؟
    -شام و منطقه ش!
    -عالی بود!ممنون!همیشه دلم می خواست برم تو یکی از این طباخی ها!تا حالا نرفته بودم!
    --اینجا غذاش عالیه!هم تمیزه هم سالم.
    -خیلی خوشمزه بود×
    -من گاهی می ام اینجا!
    -تنهایی؟
    -اکثرا!گاهی م با ایک از دوستام که از دانشگاه با هم بودیم.پسر خوبیه.البته بیشتر تنهایی می ام.بافت این منطقه برام جالبه!ادم وقتی اینجاست خودش رو میون مردم حس می کنه!
    -از شلوغی؟
    -نه!به خاطر شلوغیش نیست!می دونین؟!ما از همیم اما جدا!و این جدایی ما رو ازار می ده!
    "بعد یه لحظه سکوت کرد و گفت"
    -موقع شام دقت کردین؟
    -به چی؟!
    -به ادمایی که اونجا بودن!
    -نه!به کسی نگاه نکردم!
    -همه جور ادمی اونجا بود!بعضیا فقط اب کله پاچه رو می خوردن که ارزونه!بعضیا اب و پاچه!بعضیا با گوشت و بعضیا زبان و چیزای دیگه!یعنی انجا هم ادمای ضعیف بودن و هم قوی!اما همه بودن و با هم غذا می خوردن!این یعنی نزدیکی!همه از یک دیگ می خوردن!و با یک طعم و مزه!این اختلاف ها رو کم می کنه!از بین نمی بره اما کم می کنه!یعنی حداقل ها برای همه!
    "نگاهش کردم و گفتم"
    -ناراحتین از اینکه پولدارین؟
    -از پولدار بودن ناراحت نیستم!از این ناراحتم که همه پولدار نیستن!تو یه رستوران بالای شهر فقط قشر پولدار می ان!اما اینجا نه!اینجا همه می ان و کسی به کس دیگه کار نداره!
    -فکر نمی کنین که هر کی باید جای خودش باشه!
    -کاملا !اما اون جای خودش کجاست؟زیر پای ما؟!
    -نه!نه!منظورم این نیست!
    -ولی اینطوریه !یکی بالای برج بیست طبقه س و یکی زیر زمین!نباید اونی روکه تو طبقه بیستم هستش اورد پایین!باید اونی رو که زیر زمینه رو اورد رو زمین!چرا شما اون زنجیر طلا تون رو دادین به رعنا؟!جز این بود که اونم یه گردنبند طلا داشته باشه؟!این یعنی اینکه از زیر زمین بیاد رو زمین!یعنی حداقل ها!
    "بعد خندید و گفت"-هورا می گفت نمی دونین با زنجیر طاش چه کیفی می کنه!
    -جدی؟!
    0اره می گفت من متوجه ش بودم!دقسقه اس یه بار لمسش می کنه و لذت می بره!
    -خیلی خوشحالم!
    -پس شمام از اینکه ادما رو مثل جسد نکنن زیر زمین موافقین؟!
    -من هیچوقت دلم نمی خواد ادما رو مثل جسد ببینم!
    "نگاهم کرد و لبخند زد!
    کمی بعد تقریبا رسیده بودیم که گفت"
    -فردا کاری دارین؟
    -اره!یه خرده باید به خونه برسم!نظافت و خرید و این چیزا!
    "دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم دم خونه و از ماشین پیاده شدیم که گفتم"
    -واقعا عالی بود پویا!شما در سورپرایز کردن ادما استادین!خیلی بهم خوش گذشت!
    "بعد یه کم دست دست کردم و با حجالت اروم بهش گفتم"
    -می بخشین که تعارفتون نمی کنم خونه!چون...
    "نذاشت بقیه ی حرفم رو بزنم و گفت"
    -کاملا طبیعیه!
    "با یه لبخند شرماگین بهش زدم و گفتم"-بازم ممنون!از همه چیز!
    -بهتون تلفن می کنم!
    "خندیدم و گفتم"
    -پس فعلا خدانگهدار!
    -خدانگهدار!
    -اروم رانندگی کنین!
    -حتما!
    "بعد با لبخند با دست ازش خداحافظی کردم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو و رفتم بالا و تند در اپارتمان رو باز کردم و رفتم تو و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم رفتم پشت پنجره می خواستم ببینم رفته یا هنوز پایینه!نمی دونم دلم می خواست!پایین باشه یا رقته باشه!شاید هیچکدوم!دلم می خواست بالا باشه!
    از پشت شیشه نگاه کردم!رفته بود!
    چند دقیقه همونجا ایستادم و بعد چراغا رو روشن کرد م وتند لباس مو عوض کردم!خیلی خسته بودم!یعنی خسته نبودم خوابم می اومد!
    دست و صورتم رو شستم و مسواک کردم و رفتم تو رختخواب!
    چشمامو بستم و به اون فکر کردم!وبا فکرش خوابیدم!
    فصل هشت
    فردا صبحش به زور ساعت3 از خواب بیدار شدم .باید یه خرده به زندگیم می رسیدم!نظافت و خرید!
    یه نسکافه درست کردم و با اید دیشب و دیرو و روزهای قبل و با یه لبخند بی اراده روی لبم نشستم و مشغول خوردن شدم!
    خوردن یه فنجون نسکافه نیم ساعت طول کشید!یعنی همراه نسکافه مزه مزه کردن لحظات این چند روز نیم ساعت طول کشید!
    اصلا دلم نمی خواست این یاداوری رو تموم کنم اما چاره نبود!از جام بلند شدم!باید اول می رفتم خرید.صبح خرید گوشت و مرغ و این چیزا.عصری م خرید لباس و کفش و این چیزا!
    داشتم اماده می شدم که صدای ایفون بلند شد!تا تصویر پویا رو توش دادیم واقعا به خودم لرزیدم!نکنه کارم داشته باشه و مجبور بشم برم پایین !نه ارایشی نه چیزی!
    گوشی رو برداشتم و گفتم "
    -سلام!
    "اما نمی دونستم که بعدش چی بگم که گفت"
    -سلام !ببخشین بی موقع و بی خبر مزاحم شدم!
    -خواهش می کنم!
    -لطفا در رو باز کنین!
    "بی اختیار در رو باز کردم!یه لحظه از میدان دید خارج شد و دوباره برگشت.تو دستش یه چیزایی بود!اومد تو!مونده بودم چیکار کنم؟!نکنه بیاد بالا!نمی دونستم باید همونجا بمونم یا برم و خودمو اماده کنم!اما چند لحظه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت و گفت"
    -اسانسور رو زدم بیاد بالا!یه چیزایی براتون گرفتم!برش دارین!
    "با تعجب گفتم"
    -چی؟!چی گرفتین؟!
    -کمی گوشت و مرغه!
    "یه لحظه موندم وبعدش گفتم"
    -چی؟!
    -بهتون تلفن می کنم!فعلا خداحافظ!
    "تا خواستم حرف بزنم و رفت!دوییدم طرف پنجره که لحظه ی اخر دیدمش!با دو تا دستام با حالت گیجی سوال بهش علامت دادم که یه دستی تکون داد و سوار ماشینش شد و باسرعت رفت!
    با یه لحظه مکث دوییدم طرف در و بازش کردم و رفتم بیرون و در اسانسور رو که رسید بود بالا زدم !وای خدای من!
    توش چند تا کیسه نایلون بزرگ بود!برشون داشتم و بردم شون تو اپارتمان!چند تا بسته گوشت بود!چند تا بسته گوشت چرخ کرده!چند تا بسته سینه ی مرغ!دو بسته میگو و دو بسته ماهی!
    -نمی دونستم چی شده و چی کار باید بکنم!همونجا کنار کیسه نالون ها نشستم!چرا اینکارو کرد؟چه معنی داشت این کار؟
    تند شماره ش رو گرفتم که جواب داد!
    -پویا؟!
    -سلام!
    -این چه کاری بود که کردین؟!
    -سلام!
    - سلام اما این چه معنی ای داره؟
    -دوستی!
    -اره اما...
    -گفتم شاید سختتون باشه و حملش براتون سنگین!
    -اخه بالاخره چی؟!من خودم باید اینکارا رو بکنم!
    -شاید تا حالا!
    "دیگه نتونستم جوابی بدم که گفت"
    -خونه رو تمیز کردین؟
    "به خودم اومدم و یه نگاهی به درو و برم کردم و گفتم"
    -دیر از خواب بلند شدم.داشتم می رفتم که اول خرید کنم!
    -خب حالا برین به نظافت خونه برسین!
    -اما باید پولش رو...
    -باشه!باشه!بعدا حساب می کنم!
    -بعدا نه!الان!
    -نوشتم پای حسابتون!
    -کدوم حساب!
    -دستمزدتون و بقیه حسابا!
    -اونکه چیزی نمیشه اولا !بعدشمک من اونو نمی خوام!
    -پس باشه پای بقیه ی حساب!
    "وخندید"
    -پویا!
    "خودمم خندم گرفت که گفت"
    -بهتون زن می زنم!
    "یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم"
    -مرسی پویا!
    "دوباره خندید و گفت"
    -خداحافظ!
    -خداحافظ!
    "و تلفن قطع شد!
    برگشتم سر کیسه ها و نگاهشون رکدم!یه حس خیلی خیلی خیلی عالی درونم بود!حس حمایت!حس شریک داشتن!حس دوتا بودن!حس عشق!
    اول خندیدم!بعد گریه م گرفت!شروع کردم به گریه کردن!گریه ی عم نبود که!پس چی بود؟!شاید از شادی!گریه گریه م که نبود!چند قطره اشک بود و بدون بغض و کینه و غصه!پس گریه ی خوشحالی بود!
    هر قطره اشکی که از چشم یه دختر می چکه می تونه هزار معنا داشته باشه!
    کیسه ها رو برداشتم و بردم تو اشپزخونه.
    پاک کردن و تمیز کردن و تو فریزر گذاشتن شون 1.5 طول کشید.1.5 خوب!نه مثل دفعات قبل!با بی تفاوتی و از سر اجبار و فقط برای زنده موندن و بقا!چیزی که سالها برام بود!
    اینبار چیز دیگه ای همراهش بود!
    پویا!
    پویا به همه ی کارهای قشنگش!


    تا آخر صفحه220
    Last edited by F l o w e r; 18-11-2010 at 14:22.

  6. 6 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    فصل هشتم (قسمت 1)

    «حدود ساعت یک بود که کار خونه تموم شد و یه دوش گرفتم و اول یه تلفن به هورا زدم و ازش به خاطر همه چیز تشکر کردم!خیلی خوب و گرم و صمیمی بود! مثل قبل. ازم خواست که بازم برم پیشش.بهش گفتم باشه.
    بعد یه زنگ به ژیلا زدم»
    _ژیلا! سلام!
    _به به! سلام! سلام! چه عجب خانم؟! بالاخره سرتون خلوت شد؟!
    «با خنده گفتم»
    _من تازه دیروز برگشتم!
    _بعله!بعله! فکر کنم هفته ی دیگه وقت به من می رسه!
    _لوس نشو!
    _چه خبرا؟!
    _خیلی خبر هست که باید بهت بدم!
    _پس پاشو بیا اینجا.ناهار با هم می خوریم!
    _الان؟!
    _آره! من ناهار نخوردم!
    _تا من بخوام بیام اونجا میدونی ساعت چند میشه؟
    _باشه،راهی که نیست! صبر میکنم!
    «یه لحظه فکر کردم و بعد گفتم»
    _باشه.
    _پس زود بیا!
    _الان حرکت میکنم!
    _پس فعلا بای!
    _بای!
    «تلفن رو قطع کردم و مثل برق لباس پوشیدم ! خنده م گرفته بود! نه به اون چند روز پیش که از بیکاری به جنون رسیده بودم و نه به حالا که وقت نداشتم نیم ساعت بعد از ظهر بخوابم!
    خوشحال بودم ! راضی و خوشحال! چرخ دنده ای زندگی شروع به حرکت کرده بودن! برای من!
    چند دقیقه بعد حاضر شدم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم و از پارکینگ اومدم بیرون و حرکت کردم و تقریبا بیست دقیقه ی بعد جلوی ساختمون شرکت ژیلا بودم.
    ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم طرف ساختمون و رفتم توش و دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر شدم تا بیاد پایین. چند نفر دیگه م اومدن.بی اختیار برگشتم و طرف چپ م رو نگاه کردم!
    انگار به بدنم برق وصل کردن!
    شوک ! شوک شدید! تمام رشته های عصبی م متشنج شده بود!
    درست کنارم سعید ایستاده بود و منتظر که آسانسور بیاد پایین! شاید اگه نگاهش نمی کردم متوجه نمی شد اما شد !
    فهمیدم که همین حالتم به اون دست داده اما برای هر کدوم از ما فرق می کرد! برای من یادآوری خاطرات تلخ بود و برای اون شرمزدگی ! البته شاید!
    نمی دونم این نگاه چقدر طول کشید .فقط با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم و رفتم توش .بقیه م اومدن.دکمه ی طبقه ی آخر رو زدم و بقیه م یکی دو تا دکمه رو زدن و آسانسور حرکت کرد و چقدر کُند و آروم! شاید اندازه ی صد سال! به همون اندازه که بتونم ده بار خاطراتم رو مرور کنم.
    اواخر سال آخر دانشگاه بودم و هنوز صبر می کردم تا خونواده ی سعید بیان برای خواستگاری ! خودش که دیگه درسش تموم شده بود.مدرکش رو گرفته بود و رفته بود سرکار.پیش پدرش .اما هر روز اونجا بود! یعنی هر روز که من دانشگاه بودم.
    بیرون دانشگاه منتظر می موند تا من بیام و بعدش با ماشین منو می رسوند خونه.گاهی هم با هم می رفتیم بیرون .ناهار یا مثلا تریا. و هر دفعه م منو امیدوار می کرد که خونواده ش دارن راضی می شن که بیان خواستگاری.
    یادمه تو یکی از همون روزها باهاش قهر کردم و هر چی دنبالم اومد و التماس کرد که منو برسونه قبول نکردم و بهش گفتم»
    _سعید دیگه دنبالم نیا! همه چی تموم شد! می فهمی؟!
    _تو رو خدا این حرف رو نزنین! من دارم سعی خودمو می کنم!
    _سعی تنها برای من کافی نیست!
    _من خیلی تحت فشارم!
    _منم همینطور!می دونی چند وقته خونوادم منتظرن که شماها بیاین خواستگاری ؟!
    _می دونم! می دونم اما شمام باید به من کمک کنین!
    _چه کمکی؟!
    _یه همکاری کوچیک اما مهم و ارزنده!
    _مثلا چی؟!
    _پدر و مادرم می خوان بدونن که شما چه جوری هستین!
    _یعنی چی؟!
    _آخه اینجا که نمی شه حرف زد ! شما لطف بفرمایین سوار ماشین بشیم،بعدش خدمت تون عرض میکنم!
    _نه! همینجا بگو!
    _والا چی بگم؟!
    _هر چی هست بگو!
    _خانواده م می خوان یه تحقیقی در مورد شما انجام بدن!
    _تحقیق؟! که چی بشه؟!
    _که شما رو بهتر بشناسن!
    _خب مگه تو توی این مدت منو نشناختی؟! بهشون بگو!
    _آخه من نگفتم شما تو دانشگاه خودم هستین؟
    _چرا؟!
    _دلیل داشت! دلیل محکمه پسند!
    _چه دلیلی؟!
    _اگه می گفتم مسأله خیلی وتق پیش منتفی می شد!
    _چرا؟!
    _آخه اگه شما یه کمی همکاری می کردین...!
    _مثلا چه همکاری ای؟!
    _در مورد پوشش عرض می کنم! یه چادر و ...
    _یعنی به چیزی که نیستم تظاهر کنم؟!
    _این تظاهر نیست که!
    _پس چیه؟!من با روپوش و مقنعه می آم دانشگاه! این براشون کافی نیست؟!
    _خب خانواده ی ما به این جور مسائل خیلی اهمیت می دن! اگه می فهمیدن که شما تو این دانشگاه هستین حتما می اومدن و ...
    _و من در آزمون رد می شدم! هان؟!
    «عصبانی شده بودم و تقریبا با فریاد بهش گفتم»
    _تو هنوز بزرگ نشدی سعید! یه بچه ای! برو هر وقت بزرگ شدی بیا!
    «بعد با همون حالت عصبی ازش جدا شدم.اما اون نه!
    ترم آخرم تموم شد و منم حدود دو سه هفته با پدرم و مادرم رفتیم مسافرت! واقعا فکر می کردم که همه چیز تموم شده اما وقتی برگشتم دوباره روز از نو و روزی از نو! این دفعه می اومد دم خونه مون! از این ور خیابون می رفت اون ور و دوباره برمی گشت!
    یکی دو روز صبر کردم اما ول کن نبود! بالاخره مجبور شدم برم پایین ! تا منو دید انگار دنیا رو بهش دادن آروم راه افتاد طرف سر کوچه و منم دنبالش رفتم و بعد کوچه ی بالایی که صداش کردم!»
    _سعید چرا دست برنمی داری؟!
    _سلام!
    _چرا دست برنمی داری؟!
    _جواب سلام واجبه!
    _باشه! سلام! حالا تو جوابم رو بده!
    «یه خرده سرش رو انداخت پایین و بعدش که نگاهم کرد دیدم اشک تو چشماش جمع شده ! خیلی ناراحت شدم! و نرم و آروم!
    این دفعه ملایم ازش پرسیدم»
    _سعید چرا نمی ری دنبال زندگیت و نمیذاری منم برم دنبال زندگیم؟
    _آخه من شما رو انداه ی ...
    «یه مکثی کرد و بعد گفت»
    _نمی تونم! بدون شما نمی تونم!
    _پس من باید چیکار کنم؟! چرا موقعیت منو درک نمی کنی؟!
    _تو رو خدا کمکم کنین!
    _آخه چه کمکی؟! اگه من چادر سرم کنم و برم دانشگاه همه چی درست می شه؟!
    _نه! اونم دیگه فایده نداره!
    _اون دیگه چرا؟!
    _پدرم با یکی از دوستانم صحبت کرده و فهمیده شما هم دانشگاهی من هستین!
    _خب ؟!
    _چه جوری بگم! یعنی در واقع از موقعیت شما باخبر شده!
    «خیلی عصبانی شدم و گفتم»
    _جدی؟! پس پرونده ی منو بایگانی کردن! حکمم برام صادر شده؟!
    _تو رو خدا اشتباه نکنین! قصد جسارت نداشتم!
    _تو داری به من توهین می کنی!
    «یه مرتبه همونجا نشست زمین! مثل آدمایی که واقعا مستأصل می شن! دلم براش سوخت!
    آروم بهش گفتم»
    _من چیکار کنم سعید؟!
    «یواش از جاش بلند شد و گفت»
    _تو رو خدا! تو رو هر کی که می پرستین به من وقت بدین! به خاطرم صبر کنین! یه خرده تأمل داشته باشین! من همه چیز رو درست می کنم! و مطمئن باشین که اشتباه نمی کنین! من جبران می کنم! من بعدش در تمام طول زندگی این گذشت و صبر و تحمل شما یادم نمی ره! قول می دم!
    «و من صبر کردم ! دو سال ! و بعدش...
    آسانسور رسید به آخرین طبقه ! فقط من توش بودم و سعید و یه نفر دیگه.
    رفتم بیرون و داشتم دنبال دفتر ژیلا می گشتم. اون یه نفر دیگه م از اون طرف رفت و سعید مثل سایه دنبالم اومد! اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم! دروغ نگفته باشم،دلم می خواست ببینمش! اونم به خاطر اینکه بفهمم چه جوری شده! همین!
    پلاک ها رو نگاه می کردم و می رفتم جلو که آروم صدام کرد!»
    _مونا خانم!
    «ایستادم بدون اینکه برگردم! فقط سرجام ایستادم که رسید بهم و اومد جلوم ایستاد و گفت»
    _سلام!
    «فقط نگاهش کردم که گفت»
    _می دونم! اگه همین الان یه کشیده به صورتم بزنین ،حق دارین!خواهش می کنم اینکارو بکنین! من خوشحال می شم!
    «نگاهش کردم و گفتم»
    _شما بهتره زمانی خوشحال باشین که مَرد شده باشین!
    «سرش رو انداخت پایین»
    _اجازه می دین رد بشم؟
    «نگاهم کرد و گفت»
    _فقط یه لحظه!
    _من کار دارم!
    _من بَد بودم ! ضعیف بودم اما دست خودم نبود!
    _حالا قوی شدین؟
    _من دیگه اون آدم سابق نیستم مونا خانم! من...
    _تو همیشه ضعیفی!
    «بعد یه نگاه به لباساش کردم .کت و شلوار شیکی پوشیده بود! یه لبخند استهزاآمیز بهش زدزم و گفتم»
    _هنوزم اجازه ندارین شلوار جین بپوشین؟!
    «و از کنارش رد شدم ! کمی اون طرف تر،شرکت ژیلا رو پیدا کردم .زنگ زدم .برم نگشتم که ببینم داره چیکار می کنه.تا مستخدم در رو باز کرد و سریعرفتم تو شرکت و در رو پشت سرم بستم! بیچاره مستخدمه هاج و واج نگاهم می کرد! با تعجب زیاد! و بلافاصله پرسید»
    _چی شده خانم؟!
    «فهمیدم که وضع چهره م افتضاحه! یه لبخند بهش زدم و گفتم»
    _من دوست خانم برکت هستم !
    «تا اینو گفتم با خنده گفت»
    _بله! بله! بفرمایین! خانم منتظرتونن! بفرمایین!
    «بعد رفت جلو یه اتاق و در زد و رفت تو و گفت»
    _خانم مهمون تون تشریف آوردن!
    «ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق ،ژیلا پشت به میز نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت»
    _سلام! کجایی گرسنگی...
    «بعد یه آن مکث کرد و چهره ش رفت تو هم و گفت»
    _چیه؟چی شده؟!
    «فقط نگاهش کردم که زود مستخدمش رو رَد کرد و دست منو گرفت و برد رو یه مبل نشوند و گفت»
    _چی شده مونا؟!
    «آروم بهش گفتم»
    _دیدمش !همین الان!
    _یه لحظه ساکت شد و بعد گفت»
    _سعید رو ؟!
    «سرم رو تکون دادم که با ناراحتی گفت»
    _مردشور منو ببرن! اصلا فکر این الاغ نبودم ! چی گفت؟!
    _معمولا این وقتا چی می گن؟! عذرخواهی !
    _می خواستی بهش بگی برو گم شو عوضیِ بچه ننه!
    _انقدر اعصابم تحریک شده بود که نفهمیدم بهش چی گفتم!
    _من خودم تا حالا دو بار خدمتش رسیدم ! جرأت دیگه نمی کنه پاشو این طرف بذاره!
    _مگه باهاش حرف زدی؟! تو که گفتی یه وقتی شرکتش اینجا بوده!
    _آره ! نمی خواستم بگم که هوایی بشی! یکی دوبار دیدمتش! یعنی دو بار! یه بار که تازه اومده بودم اینجا! تو راهرو منو دید ! یه بارم اومد شرکت.
    _چی می خواست؟!
    _معلومه دیگه! آدرس تو رو می خواست! منم حسابی حالش رو جا آوردم! دنبالت می گشت! چند سال!
    «بعد بلند شد و در رو باز کرد و داد زد و گفت»
    _آقای قندی؟! یه لیوان آب با دو تا نسکافه برامون بیار! خانم عبدالهی ! کسی اگه تلفن زد وصل نکن!
    «بعد برگشت و اومد کنارم نشست و گفت»
    _نباید اصلا می ذاشتم بیای اینجا! تقصیر منه!
    _تو چه تقصیری داری!
    _چرا ! اون موقع شم من باید یه کاری می کردم ! یعنی می خواستم بکنم اما تو نمی ذاشتی !پاک دیوونه شده بودی! چند سال بازیت داد؟! کاشکی همون موقع ها یه کاری می کردم!
    _سرنوشت باید کار خودش رو می کرد که کرد!
    _بعضی وقتا ما خودمون سرنوشت مون رو می سازیم! توام همین کارو کردی! اگه واقعا ولش می کردی همه چیز تموم شده بود!
    «تو همین موقع در زدن و آقای قندی با یه سینی اومد تو و ژیلا سینی رو ازش گرفت و اونم رفت بیرون. لیوان آب رو داد به من که کمی ازش خوردم و یه خرده آروم شدم!»
    _بهتری؟!
    _آره!
    _دیگه فکرش رو نکن! اصلا من نمی فهمم تو چرا باید انقدر عصبی بشی؟! مگه فراموشش نکردی؟!
    _چرا!
    _پس چی؟!
    _یادآوری خاطرات ! به حالت مرگ از دستش عصبانی شدم! شایدم از دست خودم!
    _اگه برات مهم نباشه عصبانی نمی شی!
    _برام دیگه مهم نیست اما نمی تونم تمام اون سالها رو از زندگیم حذف کنم!
    _به قول خودت بذارش پای سرنوشت! بیا! نسکافه ت رو بخور.آروم می شی! بعدش دیگه بهش فکر نکن!
    «فنجون نسکافه رو داد بهم و گفت»
    _خب! حالا تعریف کن ببینم چه خبرایی هست!
    «کمی از فنجونم خوردم و آروم آروم شروع کردم بع تعریف کردن! نصفی از ذهن م رو پویا اشغال کرده بود و نصفه دیگه رو سعید و خاطراتش!
    اول از حرکت کردنمون گفتم .صبح زود تا ترمینال!
    یه لحظه پویا رو می دیدم و یه لحظه سعید رو!

    تا آخر صفحه ی 230

  8. 2 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25

    پيش فرض

    از ورودمون به ترمینال و سوار شدن به اتوبوس رو گفتم.
    اون موقع بیشتر پویا رو می دیدم و کمتر سعید رو!
    از کیک شکلاتی و رانی که پویا بهم داده بود گفتم و خوابی که تو اتوبوس کردم.
    حالا دیگه فقط یه کوچولو سعید رو می دیدم که یه گوشه ی زهن ام ، ساکت و بی حرکت ایستاده !
    از رسیدن به دهکده گفتم و دیدن هورا و حامد.
    دیگه از اون به بعد فقط پویا و پویا! لازم نبود به قسمت های دیگه برسم که یاد پویا بخواد خاطرات سعید بجنگه و مغلوبش کنه! سعیدی دیگر وجود نداشت!
    تعریف می کردم و دوتایی می خندیدیم! وسط شم ژیلا به اقای قندی گفت که برامون غذا بگیره که همونجور بخوریم.
    وقتی اتفاقات این چند روزه رو برای ژیلا تعریف می کردم، دوباره همه چی برام تازه شد! و چقدر خوب و عالی!
    ناهار رو با هم خوردیم و یکی دو ساعتم اونجا بودیم و بعدش با ژیلا از شرکت اومدیم بیرون و جلوی ساختمان از همدگیه خداحافظی کردیم و سوار ماشینم شدم و برگشتم خوبه.
    تازه لباسهام رو عوض کرده بودم که موبایلم زنگ زد. پویا زد. کمی با هم صحبت کردیم. باید شب با پدر و مادرش جایی می رفتن قرار شد فردا با همدیگه تماس بگیریم.
    ساعت حدود هفت و نیم بود. تلویزیون را روشن کردم. می خواستم دو سه ساعتی وقت بگذرونم و بعدش بخوابم. داشت یه سریال نشون می داد. نمی دونم پسری که تو سریال بود منو یاد سعید انداخت یا اینکه خودم دلم می خواست خاطراتم رو مرور کنم؟!
    دو سال گذشت. دو سال احمقانه! چند تا خواستگار رو رد کردم! سه چهار تا! یکی دو تا که به اصرار پدر و مادرم اومدن و یکی دو تام که تلفنی با مادرم صحبت کردن و همه شونم با جواب منفی من روبرو شدن!
    دوسال تموم شده بود اما هنوز وعده های سعید ادامه داشت!
    واقعا گند زدم!
    نشستم تو خونه! صبح رو به شب رسودم و شب رو به صبح!
    چرا؟!!
    چرا انقدر احمق بودم!
    بعد از دو سال چی؟! یه مدت باهاش قهر کردم! اونم یه روز درمیون یا دو روز درمیون می اومد دم خونه مون و کمی منتظر می شد و بعد می رفت! مثلا قهر کردم که چی بشه؟! که وادارش کنم بیاد خواستگاری؟!
    آره! برای همین باهاش قهر کردم! قصدم این نبود که همه چیز رو تموم کنم! بعدش چی؟!
    سه چهار ماه بعد دوباره باهاش اشتی کردم و دوباره همون وعده وعیدها! همه اش ازم می خواست صبر کنم!
    کاش بعد از اون همه صبر همه چی درست می شد!
    چقدر طول کشید این بازی؟
    شیش سال؟! هفت سال؟!
    هفت سال از بهترین سال های عمرم رو بی خودی تلف کردم!
    بعدش چی؟!
    همه اش بهانه!
    ترسیده بودم! دیگه نمی خواستم دوباره امتحان کنم!
    خجالت زده بودم!
    از خودم، از پدر و مادرم!
    وای چه افتضاحی!
    لحظه ای که پدرش در خونه مون رو زد! خدا رحم کرد ه خودم ایفون را جواب دادم!
    چه لحن زشت و بدی داشت.
    - شما مونا خانم هستی؟
    - شما؟
    - یه دقیقه بیا پایین کارت دارن!
    - شما؟
    - من بابای سعیدم!
    قلبم داشت از ترس و هیجان می ترکید! مثل برق روپوشم رو پوشیدم! یه لحظه فکر کردم که یه چادر سرم کنم و برم پایین اما نکردم!
    وقتی رسیدم پایین و در رو باز کردم و سلام کردم، چنان تحقیری شدم که هیچوقت یادم نمی ره!
    - سلام!
    - شوما مونا خانمی؟
    - بله، سلام.
    - ببین! من نه می خوام ابروریزی بشه نه چیزی! اول با زبون خوش باهات حرف می زنم! دست از سر این پسره وردار! این لقمه تو نیست! بیخودی دندون براش تیز کردی.
    و چه بی شرمانه و من چقدر ساده و احمق.
    - ببین توام جای دخترمی! هر چند که من یه دختر مثل تو داشتم تا حالا صد بار...! لااله الا....! بر شیطون لعنت!
    برو باباجون. برو به زندگیت برس! اگه این پسره وعده وعیدی بهت داده باور نکن! تا من زنده ام محاله بزنم! این بچه تو رو بگیره! حالی ت هس چی می گم؟!!
    فقط نگاهش کردم! و هزار بار دعا که زودتر بره و ابروریزی نکنه!
    - این دفعه رو پای جوونی و بی تجربگی ات می ذارم. اما دفعه بعد ی دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! اون پیره ام نومزد داره و همین روزا زنش می دم! والسلام!
    با یه لحظه مکث اومدم در رو ببندم که گفت:
    - صبر کن ببینم.
    صبر کردم.
    - دیگه تمومه؟!
    حرف نزدم که صداش رو بلندتر کرد و گفت:
    - تمومه؟
    برای اینکه بیشتر لات بازی درنیاره اروم سرم رو تکون دادم! انگار فهمید که واقعا شیرفهم شدم و کمی اروم شد و گفت:
    ایشالا شومام یه شوهر خوب گیرت می آد و می ری سر خونه و زندگی ات و عاقبت به خیر می شی!
    دوباره نگاهش کردم که برگشت و همونجور که داشت می رفت زیر لب گفت:
    - لااله الا الله! آخر عمری باید...
    ته جمله اش رو نشنیدم! حتما گفت اخر عمری باید هر کس و ناکسی دهن به دهن بشیم!
    نمی دونم چطور برگشتم بالا! چطور با پدر و مادرم روبرو شدم! چطور صبر کردم تا دفعه بعد سعید بیاد تو کوچه مون! و چطور وقتی اومد از پله ها رفتم پایین و چطور رسیدم بهش! اما یادمه وقتی رسیدم بهش چی آ گفتم و چی کار کردم!
    صبر نکردم تا مثل همیشه برسه کوچه بالایی مون! وسط راه خودمو بهش رسوندم و با فریاد بهش گفتم:
    - بدبخت بچه ننه!
    داشت سکته می کرد. اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازم نداشت!
    - ادم ضعیف و بیچاره! تو که خودت عرضه کاری رو نداری غلط می کنی با احساسات و سرنوشت یکی دیگه بازی می کنی. همچین از خانواده ات تعریف کردی که من فکر کردم بابات ادمه! یه لات بد دهن رو انقدر ازش تعریف می کردی. بعدش دیدم چی بود.
    تا اون لحظه فقط مات منو نگاه می کرد! بعد اروم گفت:
    - چی شده؟!
    - از بابات بپرس!
    - پدرم؟!
    - بعلخ! از همون پدر محترمت که مثل لات ها اومد دم خونه مون!
    - پدر من اومد دم خونه شما؟!
    - ببله! خبر نداشتی! دروغ می گی! مثل سگ دروغ می گی؟!
    اما دیدم که رنگش مثل گچ سفید شده.
    - کی؟!
    - همین چند روز پیش!
    - چرا؟ یعنی برای چی؟!
    - برو از خودش بپرس! جرات نکرده بهت بگه؟! هر چند که اگر بهت می گفت تو غلطی نمی کردی. تو شهامت کاری رو نداری! تو یه ترسویی! تو....
    و اونچه که تو این مدت درونم جمع شده بود بیرون ریختم!
    ساکت گوش کرد. انقدر ساکت موند تا منم ساکت شدم! بعد عذرخواهی کرد! زیاد! اونقدر زیاد که احساس کردم باید کوتاه بیام!
    - برو سعید! برو دیگه برنگرد! تو درست می گفتی! خانواده تو با خانواده من هیچ وجه اشتراکی ندارن. یعنی پدرت اینو بهم ثابت کرد.
    دیگه نیا اینجا. نمی خوام ببینمت! من نمی خوام مثل پدر تو رفتار کنم! نمی خوام به پدرم چیزی بگم که با تو حرف بزنه! می فهمی که چی می گم! فقط دیگه تمومش کن.
    اینا رو هم گوش کر و چیزی نگفت.
    فقط لحظه اخر که داشتم می رفتم گفت:
    مونا خانم! می دونم بعد از این همه مدت باور نمی کنی ولی گوش کن.
    - نمی خوام چیزی بشنوم! تو زندگی منو خراب کردی! چند سال! برو جواب وجدان خودت رو بده!
    - من برمی گردم! مطمئن باش! بهت قول شرف می دم!
    با فریاد گفتم:
    - نمی خوام دیگه برگردی.
    - برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
    دیگه فاصله ام به اندازه ای بود که جملات اخرش رو نشنیدم! فقط سه تا جمله اخر تو ذهنم موند.
    برای خواستگاری برمی گردم! قول می دم! حالا اگه چند سال دیگه ام باشه!
    و با یاد هیمن سه تا جمله هزار تا دل خوشی به خودم دادم و یک سا دیگه ام منتظر موندم ! فقط به امید پوچ!
    تقریبا یک سال بعد بود که تو صندوق پست یه نامه دیدم که روش نوشته بود:
    لطفا سرکار خانم مونا.... ملاحظه فرمایند.
    و وقتی بازش کردم نتیجه و کارنامه این چند سال رو دیدم!
    " بعد از سلام با رویی سیاه خجل این نامه را برایتان نوشتم.
    به وحدانیت خدا سوگند که ده ها بار نامه را نوشته و پاره کردم و دوباره از نو نگاشتم!
    نمی دونم چگونه و با چه رویی از شما حلالیت بطلبم که گناهم قابل عفو نیست اما روح بزرگ شما..."
    و بقیه چرندیاتی که همیشه تحویلم می داد!
    همونطور که پدرش بهم گفته بود، ازدواج کرده بود و ازم می خواست که حلالش کنم!
    خانواده اش همون عروسی رو براش پیدا کرده بودن که شرایط خونواده ی خودشون رو داشت!
    یکی از اقوام شون!
    بعد از اون تو لاک خودم فرو رفتم و بیشتر ترسیدم!
    بیماری مادرمم به کمکم اومد و بهانه دستم داد!
    و من پشت این بهانه پنهان شدم!
    سال ها!
    کاش اون روزا منم مثل بقیه دخترها مسخره اش می کردم و خیلی راحت ازش می گذشتم! بهش عصا قورت داده و عنصر ما قبل تاریخ و فیل از عهد عتیق می گفتم و به همین سادگی سرنوشت رو عوض می کردم!
    ژیلا راست می گفت! ما می تونیم سرنوشت خودمون رو تعیین کنیم!
    به اولین جملاتش فکر کردم و جوابای خودم!
    - اسم من سعیده!
    - خب!
    - می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
    - خب!
    - البته خیلی وقته که دارم در موردش تامل می کنم!
    - خب؟!
    و اگه همون موقع بهش می خندیدم و مثل بقیه مسخره اش می کردم! همه چیز تموم شده بود!
    فکر می کردم که زرنگم! اما نه! بقیه دخترها زرنگ و باشعور بودن! همه شونم الان سر خونه و زندگی شون هستن! کاش پدر ومادرم یه خرده به من سخت گیری می کردن و یه جورایی مجبورم می کردن که با یکی از همون خواستگارها ازدواج کنم! اگه یکی یه دونه نبودم و انقدر لوس، حتما الان سرنوشتم طور دیگری بود.
    ساعت رو نگاه کردم. نه شده بود. اصلا نفهمیدم تلویزیون چی نشون داد! انقدر عصبانی بودم که می خواستم فریاد بزنم! دلم می خواست سعید الان اینجا بود و این فریادها رو سر اون می کشیدم. دیوونه بچه نه ی بی عرضه! مترسک!
    از جام بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم و یه لیوان اب خوردم. بعد سعی کردم که فقط به پویا فکر کنم! اما خاطرات مسموم اون ادم شل و سست داشت یاد پویا رو هم الوده می کرد!
    چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم اما خوابم نمی اومد! اعصابم خیلی خراب شده بود! از خودم بدم اومد! چقدر ادم شکننده و ضربه پذیری بودم! نباید اینقدر راحت تحت تاثیر قرار می گرفتم.
    سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم! یه نکات مثبت زندگیم! به اون چیزایی که داشتم! از کجا معلوم که بقیه دوستامم خوشبخت باشن؟! شاید اونام هر کدوم برای خودشون مشکلاتی داشته باشن که حتما دارن! پس لزوما این من نیستم که باختم!
    با این فکر و شریک کردن برای بدبختی، کمی حالم بهتر شد اما یه لحظه بعد بیشتر از خودم بدم اومد! برای ارضای حس خودخواهی خودم آرزوی بدبختی دوستام رو کرده بودم!
    نه خدایا! اصلا اینطوری نمی خوام! خدا کنه همه شون خوشبخت باشن! تاوان اشتباهات منو که نباید کس دیگه ای بده!
    اعصابم خراب تر شد! یه چیزی تو گوشم می گفت که همه رفتن و تو جا موندی.
    همه سهم شون رو از زندگی گرفتن غیر از تو! فقط تو تنها ضرر کردی.
    دوباره تمام روحیات سابق اومد سراغم! یه ترس شدید تمام وجودم رو گرفت! ترسی که همیشه ازش می ترسیدم! یه ترس بد! نه یه ترس خوب!
    مثل ترس دیدن یه فیلم ترسناک که بعدش هیجان داره و به ادم لذت می ده! یه ترس سرد!
    از تختم اومدم پایین! نمی دونستم چیکار باید بکنم! بی اختیار کشیده شدم طرف کمدی که توش داروها و قرص ها بود! سعی کردم مقاومت کنم! چراغا رو روشن کردم که شاید این ترس حداقل یه خرده کمتر بشه! رفتم سر یخجال و یه لیوان دیگه ام اب خوردم! بعدش به چیزای خوب فکر کردم! بعدش الکی و بیخودی خندیدم و سعی کردم مثلا شاد بشم اما هیچکدوم فایده نداشت! ترس ولم نمی کرد! ترس از بودن! ترس از تنها بودن و تنها موندن. مثل دیوونه ها شده بودم و دلم می خواست هرچی جلوی دستمه، بزنم بشکونم! دلم می خواست خودمو ازار بدم! دلم می خواست به خودم صدمه بزنم!
    دوییدم طرف کمد داروها و تا خواستم از توش قرص بردارم که یه صدا از تو سالن اومد! صدای زنگ! آروم و لطیف! مثل یه نور تو یه شب تاریک!
    مثل کبریت کشیدن تو شبی که برق رفته! مثل دیدن یک ستاره تویه شب ابری!
    دوییدم طرف سالن! چراغ موبایلم روشن بود! مثل برق خودمو رسوندم بهش و برش داشتم!
    یه پیام بود! چند تا کلمه
    -injaa 30,40 ta adam hadt va man tanha!
    نفهمیدم چه حالی بهم دست داد یا چطور شد که تمام اون حس بدی که داشتم رو از دست دادم! حال بد از دستم رفت و چه خوب!
    فرصت نداشتم که بهش فکر کنم!
    مثل برق جواب دادم!
    Chera tanha?
    و خندیدم!
    Salam, bidarin?
    سعید رو لای خاطراتش پیچیدم و گذاشتم کنار!
    Bidaram.
    Kash inja boodin. I miss you!
    دیگه فقط می خندیدم! یعنی خنده رو لبهام بود و نمی رفت!
    Zendegi lahzehast!
    Lahzehaaye ba ham boodam zendegeeye!
    چقدر احمق بودم که با وجود پویا، سعید تونست وارد ذهنم بشه!
    Tanhaee ham gahee khoobe.
    جواب فقط شاید یه دقیقه طول می کشید!

    صفحه 231 تا 240

  10. 6 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26

    پيش فرض

    فصل هشتم(قسمت 3)

    Gaahi , amma .now I miss you!_

    «همون یه دقیقه هم برام زیاد بود!»

    Emshabam migozare._

    «اما یه دقیقه ی پر از شور و لذت!»

    I miss you too!_

    «چراغ موبایل دقیقه به دقیقه روشن و خاموش می شد و صدای زنگ امید دقیقه ای یه بار تو خونه می پیچید و فضای خونه رو پر از زنگ آینده می کرد!
    نیم ساعت ،یه ساعت،دو ساعت!
    نمی دونم چه طوری زمان گذشت! گذشت و چقدر عالی!
    بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم ،به افکار چند ساعت پیشم خندیدم ! بازم خونه رنگ شادی گرفت! بوی طبیعت! بوی زندگی!
    چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و جملات پویا رو برای خودم تکرار کردم !چقدر لطیف و گرم و مؤدبانه و در حد و مرزی که من براش تعیین می کردم و اون ازش رَد نمی شد!
    و یه خواب راحت بدون اضطراب و خوردن قرص!

    ۞

    فصل نهم (قسمت 1)

    «فردا صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم.عصر با پویا قرار داشتم.بلند شدم و صبحونه خوردم و حمامکردم و بعدش موهام رو درست کردم و آرایش. ناهارم باید درست می کردم.تو این چند ماه زیاد در بند آشپزی نبودم و باید دوباره شروع می کردم.
    تقریبا ساعت یازده بود که زنگ زدن.منتظر کسی نبودم. رفتم جلو آیفون.یه پسر جوون بود با یه سبد بزرگ گل ! فکر کردم زنگ رو اشتباه زده اما یه مرتبه یاد پویا افتادم! نکنه دوباره سورپرایزم کرده باشه!
    تند گوشی رو برداشتم.»
    _بله؟!
    _سلام.
    _سلام،بفرمایین!
    _منزل خانم مونا...؟
    «انگار تمام شادی های دنیا رو برام آورده بودن!
    با خوشحالی ،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم»
    _بله!
    _این گل آ! مال شماس! اگه در رو باز کنین می آرم خدمت تون!
    _ممنون! طبقه ی دوم لطفا!
    «بعد در روز باز کردم و از تو کیفم یه هزار تومنی در آوردم که وقتی اومد بهش انعام بدم و رفتم دم آپارتمان و صبر کردم تا صدای آسانسور بیاد و بعد در رو باز کردم.یه لحظه بعد در آسانسور باز شد و لبخند رو لب من خشکید!
    نمیدونم حسی که اون لحظه داشتم چی بود! نفرت بود؟! تعجب بود؟ ترس بود؟! و یا شایدم به پایان رسیدن یه انتظار! مثل برآورده شدن یه آرزوی محال اما خیلی دیر و شایدم بی معنی!
    از در آسانسور سعید با یه سبد گل اومد بیرون!
    سبد گل دستش بود و داشت منو نگاه می کرد! نمی دونستم باید چیکار کنم ! فقط تنها چیزی که به عقلم رسید،رفتن تو آپارتمان و بستن در بود!
    برگشتم تو آپارتمان و خواستم در رو ببندم که مثل برق اومد جلو و گفت»
    _خواهش میکنم مونا خانم!
    «صبر کردم .بدون اینکه نگاهش کنم!»
    _خواهش می کنم! التماس می کنم!
    «آروم اما سرد گفتم»
    _اینجا چیکار می کنی؟!
    _فقط پنج دقیقه! پنج دقیقه به حرفام گوش کنین! همین!
    _نمی تونم!
    _به خاطر خدا!
    _چیزی بگو که بهش اعتقاد داشته باشی!
    _به عشقِ مون!
    «یه لبخند تلخ زدم و گفتم»
    _خیلی شجاع شدی ! اما این یکی رو من بهش اعتقاد ندارم!
    _پس به احترام اون روزا!
    _از یاد بردم شون!
    «یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
    _پس به خاطر آبروی خودتون !
    _داری تهدیدم می کنی؟! می تونم همین الان به سرایدارم بگم که به زور بیرونت کنه!
    _اما براتون خوب نیست! درسته!
    «یه لحظه فکر کردم ،دلم نمی خواست تو خونه سر و صدا بشه! اونم با این وضع!ترس از آبرو!
    از جلوی در رفتم کنار و گفتم»
    _فقط پنج دقیقه !بعدش دیگه آبرو هم برام مهم نیست!
    «سریع اومد تو و سبد گل رو گرفت جلوم که با همون سردی گفتم »
    _بذارش همینجا دم در! وقتی رفتی باید ببریش!
    «گذاشت همونجا رو زمین و خواست کفشاشو در بیاره که با نفرت گفتم»
    _لازم نیست! زمان تون داره تموم می شه!
    «سریع رفت رو یه مبل نشست و گفت»
    _خواهش می کنم بیاین بشینین!
    _اینطوری راحت ترم!
    _مگه پنج دقیقه بهم وقت ندادین؟! پس بذارین راحت حرفامو بزنم!
    «رفتم رو یه مبل اون طرف تر،همون لبه ش نشستم که گفت»
    _مونا خانم نمی خوام عذرخواهی کنم فقط براتون تعریف می کنم که چی شد ! همین! فقط خواهش می کنم که حرفامو باور کنین!
    «یه لحظه ساکت شد و بعد در حالی که صورتش سرخ شده بود و عرق رو پیشونیش نشسته بود گفت»
    -بعد از اون روزی که پدرم اومده بود در خونه تون و بعدش شما باهام دعوا کردین،به همون خدایی که می پرستین تصمیم داشتم که هرجوری هست برگردم و ازتون تقاضای ازدواج کنم!
    با ناراحتی رفتم خونه.با پدرم حرفم شد . به هر کسی که میپرستین قسم میخورم که به خاطر شما برای اولین بار در عمرم تو روی پدرم ایستادم و بهش گفتم که شما رو....یعنی میخوام فقط با شما ازدواج کنم!
    -بهم سیلی زد اما همونجور ایستادم و دوباره گفتم فقط با شما ازدواج میکنم!اونم یه سیلی دیگه بهم زد که گفتم هر چقدر که میخواین منو بزنین اما حرف من همونه!
    دیگه نزد اما از خونه بیرونم کرد!بدون هیچی!
    بازم کمی ساکت شد و گفت:
    -از خونه اومدم بیرون !هیچ جا رو نداشتم برم!ساعت ها تو خیابون قدم زدم.شب شده بود. رفتم خونه ی عموم.جرین رو میدونست! تو خونه راهم نداد.گفت برو پدرت گفته حتی جواب سلامت رو هم ندیم!
    رفتم خونه ی خالم . اونا که اصلا در رو روم باز نکردن !
    تنها مونده بودم!
    شب رو توی پارک خوابیدم. تا صبح هر جور بود تحمل کردم.صبحم رفتم سر کار اما نذاشتن برم تو!
    نمیدونستم باید چیکار کنم برای یه همچین مواقعی آماده نشده بودم!
    دو باره یه مکثی کرد و بعد گفت :
    -از همون لحظه که از شما جدا شدم هیچی نخورده بودم!یعنی ئقتی از خونه بیرونم کرد حتی نذاشت یه ده تومنی با خودم ببرم!
    دوباره برگشتم تو پارک و نشستم!انقدر گرسنگی بهم فشار آورده بود که داشتم می مردم!
    تا عصری همونجا تو پارک بودم.یه خرده مینشستم و یه خرده راه میرفتم!بی هدف و سرگردان!
    عصری بود دیدم عموم پیداش شد.پدرم یکی و گذاشته بود که دورا دور مواظبم باشه!
    شروع کرد به نصیحت ،بهش گفتم که می خوام با کسی ازدواج کنم که دوستش دارم! بهم خندید و گفت با چی میخوای ازدواج کنی؟ تو نمیتونی شکم خودتو رو الان سیر کنی ، یه جا نداری که شب توش بخوابی ،تمام اون آقایی و بزرگی و برو بیات رو اصل باباته!
    مونا خانم.من بیش از بیست و چهار ساعت بود که چیزی نخورده بودم.واقعا داشتم از حال میرفتم. من حتی یه دوست نداشتم که دوست خودم باشه و یه همچین وقتایی کمک کنه. اگه یه مقدار پول داشتم و میتونستم چندشب تو یه هتل بمونم، وضع فرق میکرد .میتونستم حداقل کر کنم.ولی دوستان من کسانی بودن که پدرم برام انتخابشون کرده بود و اونام تحت تاصیر پدراشون بودن که دوست پدرم بودن!
    راستش سراغ یکیشون رفتم.بیچاره از من بدبخت تر بود.
    واقعا خلع سلاح شده بودم.پدرم بدجوری منو تو تنگنا گذاشته بود.
    شکست خوردم.
    با خجالت و وساطت عموم برگشتم خونه.دست پدرمو ماچ کردم و اونم تحت شرایطی منو بخشید!
    نگین که میتونستم نقشه بکم و یه پولی جمع کنم و به شما اطلاع بدم و این چیزا!اینا همه تو فیلماس و داستان ها!در واقعیت نمیشه از این کارا کرد.
    دوباره ساکت شد،از جیبش یه دستمال در آورد ئ عرق پیشونیش رو پاک کردو گفت:
    -اعتراف میکنم .وقتی اون شب بعد از حدود سی ساعت شایدم بیشت کفشامو از پام در آوردم،چنان احساس راحتی بهم دست داد که مبارزه رو از یاد بردم.مقاومت،ایستادگی،تحمل سختی ها! همه برام بی معنی شد!
    و وقتی بعد از یه حمام اومدم تو اتاقم و سینی غذا رو روی میز دیدم،دیگه خودم نبودم.
    من خودمو فروختم.به یه بشقاب برنج و یه ظرف خورشت قیمه و یه کاسه ماست و یه سبد سبزی ویه لیوان دوغ!
    من ضعیف بودم. من سست بودم.من به دنباله ی کوچیک چسبیده به پدرم بودم!و اون هر لحظه میتونست با یه انگشت منو بکنه و بندازه دور!
    بغض گلوش رو گرفته بود.آروم گفت:
    -میشه یه لیوان آب بهم بدین؟!
    بلند شدم و یه لیوان آب براش آوردم.کمی خورد و گفت:
    -من تسلیم شدم و اونام بلافاصله دست به کار شدن.یه دختر از آشنایان برام در نظر گرفته بودن.
    -دو سه روز بعد یه مراسم نامزدی.بعدشم عقد و عروسی!
    مسخ شده بودم!اصلا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته!تقریبا تمام اون مدت،پدر و مادرم بودن که جای من حرف میزدن!
    دختر یکی از دوستان پدرم بود.مثل خودمون!اون چیزی که پدرم میپسندید!
    من که اصلا ندیده بودمش.یعنی یکی دوبار ،اون هم تو جلس مهمون و نامزدی با چادر و مقنعه و فاصله ی چهار پنچ متری!هر بارم که تو این مدت خودمو به چدرم رسوندم که یه جوری باهاش صحبت کنم،چنان اخم می کرد و عصبانی میشد که درست از فاصله ی یک متری بر میگشتم!مادرمم که از همون اول شیرش رو حرومم کرده بود.یعنی دیگه هیچی.چیکار میتونستم بکنم؟!به سرنوشت تن دادم.
    یه خورده دیگه آب خورد.و من به ساعت نگاه کردم که گفت:
    -یه دقیقه دیگه هنوز منده. خواهش میکنم بزارین حرفم تموم بشه!
    بعد لحظه ای فکر کرد و گفت:
    -وقتی ازدواج کردم اصلا نمیشناختمش.اونم همینطور.اونم منو نمیشناخت.اما مجبور بودیم که همدیگر و بشناسیم.
    بعد از چند ماه دو چیز و متوجه شدیم.اول اینکه حتی یه نقطه ی مشترک با هم نداریم و دومم اینکه داریم بچه دار میشیم.
    چند ماه بعد بچه دار شدیم.
    اما یه چیز دیگه رو هم فهمیدیم.اونم اینکه من یه کارمندم در استخدام پدرم و اونم یک کارمند در استخدام پدرش.
    مجبوری هردومون وظایفمون رو انجام میدادیم.در یه محدوده ی زمانی.
    یعنی صبح ها مه من سرکار بودم تا عصر ،عصر که میومدم تایم کاری مون شروع میشد.یه خرده حرف زدن با هم،یه خردهه با بچه بازی کردن. و شام خوردن و خوابیدن!
    روزای پنجشنبه هم ،سر یه ساعت من لباس میپوسیدم اونم چادرش رو سرش میکرد میرفتیم شام خونه ی پدرم، جمعه ها هم به همین صورت،ناهار خونه ی پدر اون بودیم.از شنبه هم برنامه طبق معمول.
    بعد یه لبخند زد و گفت:
    -اما باید اعتراف کنم که اون از من خیلی قوی تر بود. قوی و باهوش.طبقرسم مهریه اش یه آپارتمان بزرگ بالای شهر بود و به نامش شده بود،طلا و جواهر زیادی هم داشت.یعنی چشتوانه ای که من نداشتم.
    یه روز دیدم یه احضاریه از دادگاه برام اومد!تقاضای طلاق کرده بود.باورم نمیشد.
    احضاریه دستم بود و روبه روش ایستاده بودم و مات نگاهش میکردم اونم نگاهم میکرد اما نه مثل من بره وار.
    وقتی وضعیت منو دید،دستمو گرفت و برد نشون رو یه مبل و خودشم کنارم نشست.اومدم عصبانی بشم و دادو فریاد راه بندازم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
    -سعید !تو واقعا از این ازدواج راضی هستی؟! تو واقعا خودت ازدواج کردی؟
    نمیدونم چرا یه مرتبه آروم شدم!شاید برای اولین مرتبه در تمام اون سال ها خیلی نزدیک و دوستانه با هم صحبت کردیم.دوستانه و خالصانه!
    بهش گفتم نه.خندید و گفت منم نه.ولی الان میتونیم دیگه خودمون باشیم.گفتم با بچه؟گفت ما فعلا به هم احساسی نداریم.چون هردو به این نقش بازی کردن مجبور بودیم! اما حالا دیگه نهاکه این لحظه به بعد بخوایم با لجبازی ادامه بدیم،نفرت ایجاد میشه!انزجار به وجود میاد تو میخوای که من ازت متنفر باشم؟بهتر نیست که با هم دوست باشیم و دوست بمونیم؟ اگه به این وضع ادامه بدیم میشیم دشمن همدیگه! دیگه دوستی نمیمونه!اون وقت هر روز جنگ و دعوا داریم! و بچه باید تو یه

    تا آخر صفحه ی 250

  12. 7 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    251 تا 260

    همچین محیطی بزرگ بشه! و وقتی بزرگ شد می شه یه آدم عقده ای و بیمار! حالا تو بگو، این خوبه؟! گفتم نه اما جدایی ام خوب نیست!
    گفت: اگه خیلی دوستانه از هم جدا بشیم، اون هم تو رو داره هم منو!
    یه خرده فکر کردم و گفتم: کسی رو دوست داری؟ یه آه کشید و گفت: داشتم اما اون دیگه تموم شده رفته پی کارش! الان فقط می خوام آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم! پای هیچ کس در بین نیست! مطمئن باش! حالا با من هستی با نه؟
    راستش منم راضی بودم! ییه طلاق توافقی گرفتیم و همه چی تموم شد! وقتی پدر و مادر فهمیدن خیلی سر و صدا کردن اما دیگه کاری نمی شد کرد! اونم خیلی محکم ایستاده بود! تنها کاری که کردن این بود که بچه رو ازش گرفتن! البته هفته ای یه روز می تونه بیاد و ورش داره ببره که من خودم میذارم هفته ای دو سه روز ببردش! الانم خیلی با هم دوست هستیم! هر وقتم مشکلی پیش می اد به همدیگه کمک می کنیم.
    دوباره یه خرده اب خورد و گفت:
    - وقتم تموم شده، می دونم اما بذارین اخرشم براتون بگم.
    شروع کردم به پول جمع کردن و دنبال شما گشتن. اما پیداتون نکردم! هیچ ادرسی از خودتون به جا نذاشتهب ودین! به خدا، به پیغمبر، به تما چیزهایی که می پرستم قسم می خورم! هر جایی که فکرم رسید گشتم.
    همیشه به این امید بودم که یه روزی پیداتون می کنم و به قولم عمل می کنم و می آم خواستگاری تون؟
    حتی وقتی که دوستتون رو دیدم بلافاصله سراغ شما رو گرفتم اما همراهی نکردن! دیروز دنبالتون اومدم و خونه رو پیدا کردم!
    امروز اومدم اینجا خواستگاری! با شرمندگی! با خجالت!
    مونا خانم من ضعیف بودم! دست خودم نبود! اما حالا می تونم جبران کنم! خواهش می کنم! اجازه بدین جبران کنم.
    بعد سرش را انداخت ایین و اروم گفت:
    من دوست تون دارم! همیشه ام داشتم! الانم حاضرم جونم رو براتون بدم! فقط کافیه شما گذشته رو فراموش کنین! بقیه اش با من!
    ساکت شد! تو تما ایم مدت فقط نگاهش کردم. دلم براش سوخت. هم برای اون و هم برای خودم. چه سالهایی رو منتظر بودم! چه سالهایی رو از بهترین لحظه های عمرم رو از دست دادم. به امید یه همچین روزی! و فکر نمی کردم که در یه همچین روزی بفهمم دیره! یعنی دیر شده! آدم وقتی چیزی رو می خواد در همون زمان می خواد! وقتی دیر بهش برسه، تازه می فهمه که دیره.
    سرش را بلند کرد و گفت:
    حداقل یه چیزی بگین.
    یه لحظه نگاهش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
    - دیره سعید! دیگه دیر شده!
    - من جبران می کنم.
    - تو نمی تونی سالهایی رو که من از دست دادم جبران کنی!
    - منم از دست دادم.
    - این به خودت مربوط بوده!
    - ما می تونیم دوباره شروع کنیم!
    - نه دیگه!
    بعد ساعتم را نگاه کردم که ارام از جاش بلند شد و رفت طرف در و یه لحظه ایستاد و گفت:
    - من صبر می کنم! هر چقدر که باشه!
    بعد یه کارت از جیبش درآورد و گذاشت رو جا کفشی. و گفت:
    این تلفن دفترمه. ادرس رو هم که می دونین. شرکت... طبقه دوم. یه کم فکر کنین. من منتظرتون می مونم!
    فقط نگاهش کردم که در باز کرد و خواست بره!
    - لطفا این سبد گل را هم ببرید.
    - اجازه بدین که این سبد اینجا بمونه! شاید با دیدنش....
    - من خیلی سال پیش منتظر این سبد گل بودم. هم من، هم پدرم، هم مادرم! اما الان دیگه این سبد گل بی معنیه!
    - مونا خانم لحظه ای که همسرم خواست ازم جدا بشم، به عشق شما ازش جدا شدم! همه اش پیش خودم فکر می کردم که شما رو پیدا می کنم و بعدش رو...
    - تو اشتباه فکر کردی! مثل همیشه! برو شاید بتونی با همسرت یه شروع تازه داشته باشی.
    یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد دولا شد و سبد گل را برداشت و رفت طرف اسانسور و دکمه اش رو زد. منم در رو بستم و از چشمی در نگاهش کردم. کمی بعد سوار اسانسور شد.
    ایفون رو روشن کردم و صبر کردم تا رفتنش رو ببینم که دیدم.
    برگشتم تو سالن و نشستم.
    چند سال منتظر بودم که سعید بیاد! چند سال منتظر بودیم!
    یه لحظه به فکر مادرم افتادم. یه مرتبع یاد یه چیزایی افتادم که گه گاه می گفت یا می پرسید!
    حالا معنی اون چیزا رو می فهمیدم!
    مادرم خیلی منتظر موند! منتظر اومدن سعید! منتظر عاقبت بخیری من! پدرمم همین طور!
    اونم خیلی منتظر موند! اما چیزی نمی گفت، نمی پرسید!
    هر دوشون تو انتظار مردن!
    خیلی دلم می خواست الان اون بابای لات و احمقشرو ببینم که هنوزم همونقدر مغرور و دماغش برباده؟!
    با حماقتش زندگی چند نفر رو به هم ریخت؟! دلم می خواست الان می دیدمش و جواب حرفای اون روزش رو می دادم! هر چند که حتما خودش خودش به این جواب رسیده! حتما با خودش فکر می کنه که اگر گذاشته بود سعید با من ازدواج کنه، الان خوشبخت بود! شایدم نه!
    رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی غمگین بودم! نمی تونم بگم چطور غمی تو دلم بود!
    سعید بالاخره برگشته بود. همون طور که قول داده بود اما بی فایده !
    انتظار منم به سر اومده بود اما اونم بی فایده!
    مثل پیدا کردن یه چیز گم شده بعد از چند سال که دیگه بودن با نبودنش فرق نداره!
    مثل رسیدن دکتر بعد از مرگ مریض!
    مثل اینکه یه ادم بیگناه رو چند سال به یه جرمی زندانی کنن و بعد از گذشت چند سال متوجه بشن که بی گناهه!
    مثل اینکه به جلسه امتخان برسی اما ببینی که امتحان تموم شده و همه دارن از جلسه می آن بیرون.
    درستی که یه حسی درونم ارضا شد اما یه حسرتم توش به وجود اومد!
    این اومدن می تونست خیلی زودتر باشه!
    وقتی داشت حرف می زد نگاهش کردم!
    کمی چاق شده بود و موهاش تا وسط سرش ریخته بود!
    دیگه اون سعید دانشگاه نبود!
    حتما منم در نظر اون فرق کرده بودم!
    منم دیگه اون مونای دانشگاه نبودم!
    ما می تونستیم این متفاوت شدن رو با هم پشت سر بگذاریم که متوجه نشیم! مثل هر روز دیدن خودمون تو اینه! کمتر متوجه تغییرات می شیم! چون ذه ذره اتفاق می افته و بهش عادت می کنیم! اما اینکه یه مرتبه بعد از چند سال یه نگاه تو اینه بکنیم و ...!
    بلند شدم و رفتم گاز را روشن خاموش کردم. حوصله ادامه ی اشپزی رو نداشتم!
    دوباره برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم.
    می تونستیم با هم خوشبخت باشیم!
    می تونست اون بچه بی گناه مال من باشه و شاد!
    چطور یه فکر احمقانه عهد باستان زندگی مون رو خراب کرد.
    با اینکه از خودم خجالت می کشیدم اما ته دلم خوشحال بود. هر بار که پدر سعید اون بچه رو بدون مادر می دید، زجر می کشید و این منو خوشحال می کرد!
    از این فکر حالم به هم خورد اما نمی تونستم واقعیت رو انکار کنم!
    دلم برای اون بچه می سوخت اما خوشحالم بودم!
    با سرنوشت نمی شه جنگید! یا می شه؟!
    ادم دیکتاتور بی مغز!
    هیچ وقت برخوردش رو با خودم فراموش نمی کنم!
    حالا بذار بکشم! حق شه! اما گناه اون بچه چیه؟!
    نمی دونم! نمی دونم! من که باعث این یکی دیگه نبودم!
    حتما سرنوشت اون بچه ام این بوده!
    مثل سرنوشت من که این بود!
    مثل سرنوشت پدر و مادرم که تا آخرین لحظه منتظر بودن!
    اما منتظر چی؟!
    بکش مرد احمق! زجر بکش و خودتو مسوول بدون!
    حتما یاد می گیری که با سرنوشت دیگران بازی نکنی.
    دیگه دلم نمی خواست فکر کنم!
    اما می کردم!
    نمی دونم تا چه مدت اما داشتم فکر می کردم.
    و بعد خوابم برد!
    یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت!
    آدم می تونه در چند دقیقه، اندازه ی چند ساعت خسته بشه و حتی چند ساعت خوابم نتونه خستگیش رو در کنه!
    ساعت حدود چهار بود که بیدار شدم.
    رفتم تو اشپزخونه. به غذایی که زیرش رو خاموش کرده بودم و تو قابلم به من وق زده بود نگاه کردم.
    ریختمش دور و رفتم یه دوش گرفتم و برگشتم.
    گرسنه ام بود اما میل خوردن چیزی رو نداشتم!
    اروم اروم اماده شدم. پویا گفته بود عصری می آد دنبالم. ساعتش رو نگفته بود.
    حدود پنج، پنج و نیم بود که حاضر بودم یه ربع بعدش زنگ زد. ایفون را جواب دادم.
    - سلام.
    - سلام
    - حاضرین؟
    - حاضرم.
    یه لحظه ساکت شد و به ایفون نگاه کرد و بعد گفت:
    -طوری شده؟
    نمی دونم از کجا فهمید! حتما از لحن جواب دادنم! مثل همیشه نبود! اما فقط با دو کلمه چطور فهمید؟!
    مونا؟!
    جواب ندادم فقط دکمه ایفون رو زدم. کمی بعد چند تا ضربه به در خورد بازش کردم. پشت در ایستاده بود و با تعجب منو نگاه می کرد! از نگاهش فرار کردم و یه قدم عقب رفتم و گفتم:
    بیاین تو
    اومد تو و در رو پشت سرش بست و اروم گفت:
    چی شده؟
    رفتم تو سالن، رو مبل نشستم. اونم اومد و نشست و فقط نگاهم کرد. شاید دو سه دقیقه هر دو سکوت کردیم.
    - می شه قرار امروز رو کنسل کنیم؟
    - حتما! میذاریمش برای بعد.
    نگاهش کردم و گفتم:
    مرسی.
    سرش را تکون داد و اروم از جاش بلند شد. یه مکثی کرد و بعد گفت:
    - کمکی از دست من ساخته اس؟
    - نه ممنون !
    - من برم؟
    - نه!
    دوباره نشست.
    - دل تون می خواد با هم حرف بزنیم؟
    - نه.
    - فقط می خواین تنها نباشین؟
    با سر بهش اشاره کردم که تکیه رو داد به عقب مبل و پاش رو انداخت رو پاش و ساکت نشست.
    شاید ده دقیقه همینجور گذشت.
    از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخانه. کتری رو اب کردم و گذاشتم رو گاز. بعدش سینی رو دراوردم و دوتا فنجون و قندون.
    یه جعبه بیسکویت هم درآوردم.
    همونجا بالا سر کتری ایستادم تا اب جوش اومد و چایی رو دم کردم.
    بازم چند دقیقه صبر کردم تا دم کشید و فنجونا رو پر کردم و برگشتم تو سالن.
    همونجور نشسته بود. آروم و بی صدا. حتی به منم نگاه نمی کرد.
    بهش چایی تعارف کردم که برداشت و گذاشت رو میز و دوباره همونجوری نشست.
    منم فنجونم رو دستم گرفتم و نشستم و یه خرده ازش خوردم و گفتم:
    - امروز یه کسی اینجا بود.
    سرش رو برگردوند طرفم.
    - یه ادم گذشته! مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنم! یه بهانه!
    بعد همه چیز رو براش تعریف کردم. کوتاه و مختصر.
    تمام مدت بدون اینکه چیزی بگه به حرفام گوش کرد. اروم و متین.
    وقتی حرفام تموم شد گفت:
    - گاهی گذشته به ما سر می زنن. به همه سر می زنن! مهم اینه که چطوری باهاشون برخورد کنیم. اگه واقعا گذشته ان که چند دقیقه باهاشون هستیم و بعد بدرقه شون می کنیم و می فرستیم شون که برگردن سرجاشون.
    اما اگه هنوز گذشته نیستن باید نگه شون داشت!
    یعنی اول باید تکلیف مون رو با خودمون روشن کنیم.
    فهمیدم چی میگه.
    -خب؟
    نگاهش کردم که گفت:
    - بیاین یه کاری بکنیم؟!
    ته چشماش می خندید! با یه حرکت سریع سرش، موهاش رو از جلو صورتش داد عقب! یه چیزی تو دلم ریخت پایین!
    از جامون بلند شدیم. دل تو دلم نبود! اما هزار تا فکر تو سرم! هر چند که رفتارش تو این مدت به قدری خوب و عالی بود که می دونستم حتما پیشنهاد خوبی داره. تناقض بین خواست دل و عقل! تضاد همیشگی و جدال دائم! و اما پیروزی کدوم یکی؟!
    با یخ لبخن گفت:
    موافقین؟
    نگاهش کردم! صدای صربان قلبم را می شنیدم!
    - می خوام سورپرایزتون کنم! یه جای خوب و عالی!
    ضربان قلبم اروم شد! پیشنهادش رفتن به یه جای خوب و عالی بود!
    شاید سینما، شاید پارک. پیروزی عقل، نه دل!
    من اماده ام.
    دوتایی از اپرتمان اومدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم و رفتیم پایین و یه خورده بعد تو خیابان بودیم. رفتیم طرف ماشینش و در رو برام باز کرد و سوار شدم. خودشم سوار شد و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفت:
    - الان نمی خوام ازتون بپرسم که گذشته ای که اومده خونه تون، گذشته اش یا نه، ولی بعدش می پرسم!
    بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ایستاد و پیاده شد. منم پیاده شدم.
    یه خونه بود تو یه باغ.
    ماشین رو قفل کرد و دستش رو دراز کرد طرفم، رفتم جلو و دستش رو گرفتم. بدون حرف رفتیم طرف در خونه و زنگ زد. یه لحظه بعد در رو باز کردن و رفتیم تو.
    یه حیاط قشنگ و پر از درخت بود. ازش رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو ساختمان.
    یه راهرو سفید بود! سفید سفید!
    یه پرستار خانم اومد جلو و با پویا سلام و علیک کرد. پویا به خاطر مزاحمت بی موقع ازش عذرخواهی کرد که اونم گفت اشکالی نداره و دوتایی رفتیم جلو.
    از یه هال کوچک رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.
    همه جا سفید سفید! سفید و تمیز با یه سکوت سفید مثل یخ!
    دور تا دور سالن سفید و بزرگ. تخت بود و یه عالمه دستگاه!
    آروم گفت:
    اینجا یه اسایشگاهه.
    نگاهش کردم و بعد به تخت ها نگاه کردم. رو هر کدومش یه ادم خوابیده بود! یعنی یه چیزی مثل آدم!
    یه مرد بود! یا یه زمانی مرد بود! یه زمانی! الان یه پوست و استخوان! پر از لوله های سرم که به چند جاش وصل بودن و ده تا سیم که به سرشون به اون چسبیده بود و یه سرشون به چند تا دستگاه!
    رفتیم سراغ دومی! دومی هم همین طور! و سومی و چهارمی و بقیه!
    یه حال بد پیدا کرده بودم! شده بودم مثل یخ.
    سفید و سرد!
    یه حس بی تفاوتی درونم ایجاد شده بود!

  14. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #28
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    261

    شایدم همون بی تفاوتی!
    بی تفاوتی نه!یاس!پوچی!
    اصلا متوجه نبودم که دارم ناخنهامو تو دست پویا فشار می دم!یه حالت عجیب تمام وجودم رو گرفته بود!یه حال گم شدن با یه خرده ترس!شایدم از یه خرده بیشتر!
    -اینجا زندگی منجمد شده!برای اینا !برای هر کی که اینجا کار می کنه!یعنی کسایی که اینجا کار می کنن زیاد دوام نمی ارن و استعفا می دن!
    اینا که اینجا خوابیدن همه گذشته ن!اما خانواده هاشون نمی تونن این مساله رو قبول کنن!برای همین اوردن و گذاشتنشون اینجا که به یه صورتی به حال وصلشوت کنن!با یه مشت سیم و لوله و دستگاه!
    همه تو کما هستن!مرگ مغزی!یه گذشته ی وصل به حال!
    یه گذشته که حالا به دلیل عذاب وجدان یا راحتی وجدان با پرداخت کلی پول در ماه به زمان حال وصل شده!در واقع اینجا یه برزخه!یه جایی بین این دنیا و اون دنیا!
    یادتون باشه که هر مکدوم از این ادما برای خودشون سرگذشتی داشتن!
    "دوباره یه نگاهی به تخت ها انداختم و بعد به پویا نگاه کردم و گفتم"
    -بریم.
    "یه لبخند بهم زد و باهم از تو سالن اومدیم بیرون و از پرستار تشکر و خداحافظی کردیم و برگشتیم دم ماشین!تازه متوجه شدم که چیکار کردن!"
    -وای خدا چیکار کدم!
    -چیزی نیست!
    -اصلا متوجه نبودم!چرا هیچی نگفتین؟!
    -داشتم لذت می بدم ازش!انتقال احساسات!
    -ببخشین تو رو خد!
    -گفتم که!برام لذتبخش بود و اصلا نمی خواستم تموم بشه!"یه لبخند بهش زدم و گفتم"
    -یه خرده قدم بزنیم؟
    "دوتایی راه افتادیم.بدون حرف.کمی که رفتیم گفت"
    -حالا به بگین!سعید یه گذشته س واقعا؟!
    "فکر کردم !یعنی از تو همون اسایشگاه داشتم فکر می کردم!
    اره سعید یه گذشته بود که قسمتی ازش رو من به حال کرده بودم و قسمت دیگه ش رو خودش!
    اروم گفت"
    -یه گذشته س؟
    "بهش خندیدم و گفتم"
    -اره!یه گذشته س اگرم به حال وصلش کرده بودم نه به خاطر خودش بوده!به خاطر خودم بوده و اشتباهم!من اشتباه خودم رو به زمان حال وصل کرده بودم!
    -پس حالا دیگه باید رهاش کنین!هم اون ازاد می شه هم شما!
    "سرم رو تکون دام و دوباره قدم زدیم.شاید طول یه خیابان رو رفتیم.هوا داشت تاریک می شد.
    یه خیابون قشنگ بود .بالای شهر جای ادمای پولدار با خونه های خیلی قشنگ ویلایی!پر از درخت!
    ازش خوشم می اومد.
    گاه گاهی صدای چند کلاغ رو که پرواز کنان از بالای سرمون رد می شدن می اومد!
    یه نسیم اروم برگ درختا رو تکون می داد.
    کنار پیاده رو.اب توی جوی اروم اروم جریان داشت و اونم با صدای قشنگ یه احساس عجیبی به ادم القا می کرد!مثل گرمای دستش!
    اروم قدم می زدیم!دلم می خواست این حالت سالها ادامه پیدا کنه!
    یه مرتبه احساس کردم که واقعا دوسش دارم!چیزی که تو این وقت خیلی سعی کرده بودم بروی خودم نیارم!
    حسی که باهاش جنگیده بودم و هر وقت خودش رو بهم نشون می داد نگاهش نمی کردم!
    فکر می کردم با این کارم شاید از بین بره!
    فکر می کردم با این کارم نمی تونستم در مقابلش مقاوت کنم!
    اومد و خیلی محکم و قوی خودشو بهم نشون داد!
    اره خیلی دوشتش داشتم!
    احساسش رو حس می کردم!
    "بدون اینکه نگاهم کنه گفت"
    -می تونم خرف بزنم؟
    "هیچی نگفتم"
    -من خیلی دوست دارم مونا!با من ازدواج می کنی؟
    "چند قدمی رفتیم.صدای چند تا کلاغ دیگه اومد!یه بار دیگه م نسیم برگ ها رو تکون داد!و اب هنوز تو جوی پیاده رو جریان داشت!"
    -تو برای من خیلی جوونی پویا؟!
    -فقط احساست رو به من بگو!
    -چی می خوای بهت بگم؟!بگم احساسی بهت ندارم؟یا بگم مثل یه دوستی برام؟!
    -نه!احساس واقعی ت رو بگو!
    -اگه احساس واقعی م رو هنوز نفهمیدی بهتر راحت رو بکشی و بری!همین الان!
    "بهم لبخند زد!یه نگاه بهش کردم و بعد جلوم رو نگاه کردم.و گفتم"
    -اما فکر نمی کنم این درست باشه!
    -چرا نباید درست باشه؟
    -نمی دونم!حرف مردم!رفتار خودت در ایند!خونواده ت !و خیلی چیزای دیگه!
    "ایستادیم .نگاهم کرد اما من نگاهش نکردم!"
    -خیلی وقته دلم می خواد بهت بگم!
    "سرم رو بلند کردم !چشماش تو تاریک و روشن هوا می درخشید مثل دو تا چراغ!نه!مثل دو تا ستاره!"
    -دختر خیلی قشنگی هستی!یه دختر قشنگ غمگین که نمی دونه چقدر خوب و نازه!
    "یه لبخند بهش زدم و حرکت کردم.اونم حرکت کرد."
    -من در زندگیم با خیلی ها اشنا شدم.پدر و مادرم خیلی ها رو برام در نظر گرفتن!اما اون چیزی که من دنبالشم تو هیچکدوم از اون دخترا نبود!
    "یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
    -چیزایی رو که می خواستم توی تو تو پیدا کردم!
    -نه پویا!این از اولشم اشتباه بود!نباید می ذاشتم به اینجاها برسه!
    -اگه تو با من ازدواج کنی من خوشبخت می شم!
    -تو تنها نیستی!تو یه خانواده ای!اونا چی؟
    -من خودم هستم !همیشه خودم بودم!این زندگی منه!
    -من الان از تو یه تصویر خیلی خیلی خوب تو ذهنم دارم!نذار خراب بشه!
    -با ازدواج؟
    -با هر چی !با هرچیزی که خرابش کنه!
    -چرا باید خرابش کنه؟
    -ادما وقتی مال همدیگه شدن خودشون رو نشون می دن!
    -گذشته رو رها نکردی!
    -این به گذشته ربطی نداره!من اینده رو می گم!
    -تو اینده ای رو می گی که براساس گذشته ها طراحی شده!
    -نه!اینا که می گی فقط چند تا جمله س!اقعیت با اینا فرق می کنه!
    "دوباره دستم رو کشید و نگه م داشت!بازم از نگاهش فرار می کردم!دستم رو محکم فشار داد و گفت"
    -تو چشمام نگاه کن و بگو دوستم نداری!
    "با دستش صورتم رو به طرف خودش بر گردوند و گفت"
    -بگو!
    -بهت نمی گم که دوست ندارم!چون دارم!خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی!به خاطر همینم می خوای بری!
    -چرا؟!
    -من تو رو همین طوری می خوام!یه پویای خوب و ملایم و مهربون!نم خوام ناراحتی ت رو ببینم!نمی خوام پشیمونی ت رو ببینم!
    -پس همینجوری که نگاهم می کنی بگو که باهام ازدواج نمی کنی!
    "صدای کلاغا بیشتر شده بود!نسیم هم تبدیل به باد شده بود و داشت ابرها رو با خودش می اورد!"
    -اینجا بهت نمی گم!
    -اینجا بگو!
    -اینجا نمی تونم!اما پای تلفن می تونم!
    -پس فرار می کنی!
    -اره!فرار می کنم!به خاطر خودت!
    -به خاطر خودم فرار نکن!اینو ازت می خوام!
    -بریم خونه پویا!
    -یعنی منم باهات بیام خونه!
    -نه منو برسون خونه!
    -یعنی فرار !اما بدون که من بهت تلفن نمی زنم!
    -من بهت می زن!
    -که بهم بگی نه!
    -اره!
    -من جواب نمی دم!
    -مجبور می شی که بدی!بریم !خسته م!
    -چرا باید انقدر دیوونه باشم که این لحظات قشنگ رو تموم کنم؟
    -بریم پویا!
    -خسته نیستی !می خوای فرار کنی!
    -بریم سدمه!
    "واین دیگه فرار نبود!واقعا درونم سر شده بود!از خودم!بالاخره همون جوابایی رو بهش دادم که همیشه تو ذهنم برای یه همچین وقتی اماده کرده بودم و خودمم نمی دونستم چرا باید این جوابارو بهش بدم!
    دوسش داشتم!خیلی زیاد!و بهش نه می گفتم!واین تاقص درونم رو سرد می کرد!
    و این سردی رو فقط پناه یه عشق می تونست به گرمی تبدیل کنه!و باید انقدر عشق باشه که خودش سرد نشه!
    و من به این عشق محتاج بودم تا گرم بشم بدون اینکه خودم بفهمم!و باید این عشق یه اصرار باشه یا یه سماجت!هر چند با مقاومت خودم.شاید یک چیز شیرین!"
    -گرم شدی؟!
    -اره اما بازم می خوام که بریم!
    -ولی من نمی خوام که بریم!
    -ما مجبوریم!
    -تو خودتو مجبور می کنی!
    -نه!باید!
    "روحم از اون فضای گرم و امن مثل یه مه که خیلی نرم از روی برگ ها رد میشه پرید بیرون!
    و دوباره سردی!
    بیرون از پناهگاه!
    و پرنده ای که دوباره می خواد به لونه ش برگرده اما می دونه که نباید!ودستایی که هنوز برای برگشت اماده و حاضره!
    و همه ی وجود که برای برگشتن فریاد می زنه!
    و طعمی که هنوز روی لب ها مونده!
    گس و داغ مثل طعم خواب!
    و همه دوباره می خوان که اون حصار امن رو تجربه کنن!
    اما نباید!"
    -حالا بازم سردمه!بریم پویا!
    -می تونی دوباره گرم بشی!
    -فقط بریم پویا!
    "دیگه صدای اب رو نمی شنیدم.و نه صدای کلاغ ها و نسیم رو!نسیمی که دیگه نبود!یه یاد بود!که سرد می ورزید و ابرها رو می اورد و کنار هم مچاله می کرد و هر لحظه سیاه تر و کبود تر تا کم کم به گریه بیفتن!
    -مثل خودم که به طرف ماشین می رفتم تا سوارش یشم و برسم به تنهایی تا گریه کنم!برای چیزایی که می خوام از دست بدم!
    رسیدیم به ماشین و سوار شدیم.دلم نمی خواست حرف بزنه!چون می دونستم با چند تا جمله ش تمام اراده م از هم می پاشه!
    و خواست که حرف بزنه!"
    -پویا!خواهش می کنم هیچی نگو!
    "و هیچی نگفت!مثل همیشه.متین و اقا!
    و کمی بعد جلوی خونه بودیم و من بایذ پیاده می شدم و جدا و تنها!صدای رعد تو اسمون پیچید!پشت سرم یه برق همه جارو روشن کرد.بعدشم بارون اولش کم بعد زیاد!"
    -نرو خیس می شی!
    -بارون تهران ادمو خیس نمی کنه!
    -صبر مکن تا بند بیاد بعد برو!
    -نه باید برم!
    "نگاهم کرد و با یه معصومیت بچگانه گفت"
    -نرو مونا!
    -نمی تونم پویا!باید برم@توام باید بری!
    "در ماشن رو باز کردم و پیاده شدم و بهش گفتم"
    -بهت تلفن می زنم!
    "موبایلش رو از تو جیبش در اورد و خاموش کرد و کفت"
    -دیگه روشنش نمی کنم!اگه می تونی به چشمام نگاه کن و بگو!
    "نگاهش کردم نتونستم بگم!
    خسته در ماشین رو بستم و رفتم طرف خونه.بارونم اروم اروم می اومد!و من حالم از خودم بهم می خورد که چرا باید دور اندیش باشم و بخوام مثلا فردا رو ببینم!
    بدون اینکه به پشت سم نگاه کنم در ساختمون رو باز کردم و رفتم تو رفتم بالا.
    جلو در اپارتمان که رسیدم مثل سگ پشیمون بودم!
    رفتم تو خونه.از سگم پشیمونتر بودم!
    لباسامو عوض کردم.یه احساس گرسنگی شدیدی می کردم!
    رفتم سر یخچال .یه تیکه نون در اوردم و خوردم با یه لیوان اب!حتما رفته بود.
    شماره موبایلش رو گرفتم خاموش بود.
    بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره!
    سر راه چراغ سالن رو خاموش کردم که دیده نشم!
    اروم گوشه ی پرده رو زذم کنار.
    هموز ماشینش اونجا بود!
    خواستم برم بخوابم اما چرا؟!
    وقتی ائجا تو ماشین نشسته.چرا باید مکن برم بخوابم؟!
    یه صندلی کشیدم و اوردم دم پنجره و روش نشیتم.
    چقدر می تونست اونجا بمونه؟!
    یه ساعت؟!دوساعت؟!
    دیوونه می شد!
    نمی تونست تحمل کنه!
    یه ربع گذشت!کلافه شدم!تازه م داشتم اونو نگاه می کردم اما اون نه!این یعنی امتیاز من بیشتره!
    کلافه شدم!
    اون چه حالی داشت!
    بارونم که قطع نمی شد که بتونم درست تو ماشن رو ببینم!
    یه ربع دیگه م گذشت!شاید خوابش برده بود!
    یه مرتبه در ماشین باز شد و اومد پایین.
    یه نگاه به پنجره کرد!اروم طوری که دیده نشه همون یه ذره گوشه ی پرده رو برگدوندم سر جاش!
    5دقیقه صبرکردم دوباره یه کوچولو پرده رو از جاش تکون دادم.همونجا بغل ماشین زیر بارون ایستاده بود!
    لجباز!
    از بارون بدم اومد!بارون تهران همیشه که خیلی زور می زد.یه ربع بیشتر نبود اما حالا ول نمی کرد!
    یه ربع دیگه گذشت!
    هنوز همونجا بود!
    اعصابم خراب خراب بود!حتما سرما می خورد!خیس خیس شده بود!خیلی جلو خودمو گرفه بودم!
    باید حمل کنم!اون باید بره!

    270...

  16. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29

    پيش فرض

    قلبم تير مي کشيد! حتما سرما مي خورد!
    يه ربع گذشت!
    چه حالي داشت؟!
    چطور دلم راضي مي شد که زير بارون ولش کنم؟!
    اون بايد مي رفت! وجدانم اينو بهم مي گفت! درستش اين بود!
    پس بايد صبر کنم تا خسته بشه و بره!
    ساعت ده شب بود!
    يه ساعت مي شد که زير بارون بود و بارونم نم نم مي اومد!
    الان ديگه مي ره! مگه چقدر مي تونه صبر کنه؟!
    اما چطور؟!
    من که بالا تو خونه م بودم برام رو پا ايستادن سخت بود چه برسه به اون که ايستاده بود و خيس!
    من داشتم نگاهش مي کردم و برام دلگرمي بود ! اما اون چي؟!
    بيست دقيقه ديگه م گذشت!
    چه آدم مزخرفي هستم من!
    داره منو شکست ميده!
    داره اراده م رو متزلزل مي کنه!
    و اون چقدر قويه!
    تا حالا جلو خودمو گرفته بودم!
    اما گريه خودش اومد!بي اجازه!
    دوستت دارم پويا! به اندازه ي تمام قطره هاي باروني که چکيد روت!
    اما تو رو خدا خسته شو و برو!
    تو دلت دو تا فحش م به من بده و برو!
    تو حيفي! نمي خوام از هم متنفر بشيم!
    وقتي چند سال بگذره و من شکسته تر بشم ،اون موقع ازم متنفر مي شي! نمي خوام اون روز رو ببينم!
    برو عزيزم!
    براي هميشه دوستت دارم!
    و فراموش نمي کنم که چقدر خوب و آقايي!
    و گوشه ي پرده رو انداختم!
    صورتم رو تو دستام گرفتم و گريه کردم!
    از ته دل! براي چيزي که خودآگاه از دستش دادم!
    و مقاومت کردم در مقابل قلبي که بهم مي گفت دارم اشتباه مي کنم!
    بايد برم چند تا قرص خواب بخورم و مثل نعش بيفتم تا به حرف دلم گوش نکنم و صداشو نشنوم!
    به طرف آشپزخونه حرکت کردم که از بيرون صداي آژير اومد!
    مثل برق برگشتم طرف پنجره و نگاه کردم.
    يه ماشين پليس بود.دو تا مأمور ازش پياده شدن و با پويا حرف زدن! بعد يکي شون دست پويا رو گرفت و خواست بکشه اما پويا دستش رو کشيد عقب!
    ديگه در اختيار خودم نبودم!
    پنجره رو باز کردم و داد زدم!»
    _سرکار!سرکار!
    «همه بالا رو نگاه کردن! دوييدم و مانتو و روسري م رو برداشتم و مثل برق رفتم پايين!
    نفهميدم کِي رسيدم بهشون که يکي از پليس ها گفت»
    _شما ايشون رو مي شناسين؟!
    _بله! ايشون نامزد من هستن!
    _مي بخشين اما همسايه ها شک کردن و به ما زنگ زدن!
    _ايشون نامزدم هستن!
    _آخه به اين صورت که...
    _يه خرده با هم اختلاف پيدا کرديم!
    «مأمور لبخند زد و گفت»
    _شيريني زندگيه! انشاله خوشبخت باشين اما بهتره ايشون برن! شمام باهاشون آشتي کنين!
    _چشم!
    «بعد يه نگاهي به هر دومون کردن و رفتن طرف ماشينشون.لحظه ي آخر دوباره گفت»
    _ما يه دور مي زنيم! وقتي برگشتيم لطفا...
    _چشم! چشم!
    «بعد سوار شدن و رفتن! با نگاه چراغاي قرمز و آبي شون رو تعقيب کردم.وقتي پيچيدن تو يه خيابون ديگه ،برگشتم طرف پويا و گفتم»
    _خيس شدي!
    _مهم نيست!
    _الان برمي گردن!
    _بازم مهم نيست!
    _حتما همه ي همسايه ها دارن ما رو نگاه مي کنن! اين يکي م برات مهم نيست؟!
    _چرا اين يکي برام مهمه! به خاطر تو!
    _پس برو! منم خيس شدم!
    «سرش رو انداخت پايين و گفت»
    _بگو چقدر دوستم داري تا برم.
    _خيلي ! خيلي زياد!
    _بگو که بهم نه نمي گي!
    _بذار فکر کنم ! باشه؟!
    «سرش رو بلند کرد و لبخند زد!»
    _موبايلت رو هم روشن کن!
    «در ماشين رو باز کرد و گفت»
    _تو برو تو.منم مي رم.
    «برگشتم طرف خونه و رفتم ت.ماشين رو روشن کرد و با سرعت رفت.منم برگشتم بالا.مانتو و روسري م خيس خيس شده بود. در عرض چند دقيقه! حالا اونو بگو که نزديک دو ساعت زير بارون مونده بود!
    کتري رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و وقتي جوش اومد يه نسکافه براي خودم درست کردم و رفتم تو سالن نشستم.
    بايد تصميم رو مي گرفتم.جديِ جدي!
    کمي نسکافه از فنجونم خوردم.سعي کردم ذهن م رو متمرکز کنم!
    براي يه آينده ي خوب چه فاکتورهايي لازمه؟!
    نه! براي ازدواج چه فاکتورهايي بايد در نظر گرفته بشه؟!
    نه! براي يه ازدواج خوب که آينده ي خوبي داشته باشه بايد چه چيزهايي رو ملاک قرار داد؟!
    اينم نه!
    يه دختر و پسر چند درصد بايد روي مسائل تفاهم داشته باشن تا بشه گفت مي تونن با هم يه زندگي رو شروع کنن؟!
    من چه مقدار از زندگي گذشته ي پويا رو بايد بدونم تا بشه در موردش قضاوت کنم؟!
    پويا از من چه انتظاراتي به عنوان همسرش داره؟!
    من چه انتظاراتي از اون دارم؟!
    به چه چيزهايي علاقه داره؟!
    چه نوع لباسي؟! چه نوع غذايي؟!
    شب زنده داره يا اينکه مثل خودم شب زود مي خوابه؟!
    رفيق چي؟رفيق بازه؟! يعني ممکنه هفته اي يکي دو شب رو بخواد با دوستاش بگذرونه؟!
    ولخرج يا خسيس؟!
    اهل کار هست؟!
    عصبيه يا آروم؟!
    بچه چي؟! اين يکي خيلي مهمه! در سن و سال من که کمي هم برام دير شده؟!
    واي!اين از همه مهم تره!
    خونواده ش چي؟! چه جوري هستن؟! خواهرش رو که ديدم!
    بعد از ازدواج تغيير نمي کنه؟!
    آدم باثباتيه يا دم دمي مزاج؟!
    واي خدا جون! از کجا مي شه اين همه چيز رو فهميد؟!
    وقتي م که مي خواستم با سعيد ازدواج کنم به اين چيزا فکر مي کردم و اهميت مي دادم يا نه؟!
    ترسو شدم! شايد اينم از علائم بالا رفتن سن و ساله!
    تجربه!محافظه کاري!ترس!
    آدم وقتي سنش زياد مي شه عاقلانه تر فکر مي کنه و محتاط تر مي شه!
    يعني مي ترسه! آره! معنيش همون ترسه!
    اين همه سوال فقط به خاطر ترسه!
    ولي ترس از چي؟! از اينکه يه روزي ولم کنه و بره؟! از روزي که مجبور بشيم از همديگه جدا بشيم؟! اون وقت چي مي شه؟!
    تنها مي شم! مثل الان!
    چي رو از دست مي دم؟!
    هيچي!
    تازه به الانم مي رسم!
    مگه اين همه سال تنها نبودم؟!
    شايدم اينطوري نشه؟! چرا بايد فقط جنبه هاي منفي رو در نظر بگيرم؟! اينم حتما به خاطر اينه که عاقل تر شدم!
    مُرده شور اين عقل رو ببرن!
    من دوستش دارم! چرا بايد اين فکرارو بکنم؟! مي دوني الان چند تا دختر آرزوي يه همچين موقعيتي رو دارن! اون وقت من دارم چيکار مي کنم؟!
    صدا زنگ Message اومد! تند موبايلم رو برداشتم و نگاه کردم!

    Che moddat vaght baraaye fekr kardan laazem daary? _

    «خنديدم و شماره ش رو گرفتم که بلافاصله جواب داد!»
    _سلام!
    _سلام.
    _قول دادی جواب بَد بهم ندی! یادت هست؟
    «خندیدم و گفتم»
    _یادمه.
    _خب حالا بگو چقدر وقت لازم داری تا فکرات رو بکنی؟
    _تو تازه رسیدی خونه! فکر نکنم هنوز لباسای خیست رو عوض کرده باشی!
    _عوض کردم!
    _پویا بذار فکر کنم!
    _آخه چه فکری؟!
    _ازدواج مسئله ی مهمی یه!
    _خب چون مهمه باید زود بهش پرداخت دیگه!
    _مثل بچه ها حرف نزن!
    _آدم وقتی بچه س روحش پاکه!
    _من می ترسم پویا!
    _منم می ترسم!
    _تو از چی می ترسی؟!
    _از اینکه با تو نباشم!
    _من از اینکه با تو باشم می ترسم!
    _مثل امشب تو پیاده روی جلوی آسایشگاه ؟! اونجام ترسیده بودی!سردت نبود!
    _شاید!
    _نتونستم مواظبت باشم که نترسی!
    _چرا،اما!
    _می تونم همیشه اینطوری مواظبت باشم!
    «سکوت کردم! هنوز اون طعم گس و داغ مثل خواب رو ،رو لب هام حس می کردم!»
    _فکر می کنی اَمن تر از عشق من جایی برات هست؟
    «و اون لحظات کوتاه اما قشنگ و اَمن وجودش رو به خاطر آوردم!»
    _از همین می ترسم! می ترسم که یه روزی اون آغوش امن مال من نباشه! چه تضمینی وجود داره؟!
    _تضمین عشق،خودِ عشقه!
    _اگه نبود چی؟!
    _مثل یه سفر! سفری که چند روز بیشتر نیست اما همیشه با به یاد آوردنش لذت می بریم و خاطره ش برامون شیرینه! اگه اینطور نبود که هیچ کس مسافرت نمی رفت! چون می دونست که زود تموم میشه و باید برگرده!
    _تو منو درست نمی شناسی پویا! شاید آدم خوبی نباشم! شاید من بَد باشم و تو رو اذیت کنم!
    _تو الان داری منو اذیت می کنی!
    _من نمی خوام چیزی خراب بشه!
    _چرا خراب؟!
    _نمی دونم!
    _به من اعتماد نداری؟
    _اگه بهت اعتماد نداشتم باهات به دهکده نمی اومدم!
    _پس بازم بیا! نترس ! من تا آخرش هستم!
    _شاید من تا آخرش نباشم!
    _توام هستی!
    _من می ترسم پویا! می ترسم!
    _ما یه سفری رو با هم شروع می کنیم! یه سفر چند ساله! بعدشم هر کدوم برمی گردیم خونه مون!
    «نفهمیدم چی میگه!»
    _یه سفر پنج ساله! تو خودت رو برای این آماده کن! مثل همون چند روزی که رفتیم دهکده! مگه تو فکر می کردی تا ابد اونجا می مونیم؟! هان؟!
    _نه!
    _پس می دونستی که بعد از چند روز باید برگردیم اما اومدی! درسته؟
    «جواب ندادم که گفت»
    _حالا بهم بگو ،چقدر از یادآوری خاطره ش لذت می بری؟!
    «هیچی نگفتم اما خاطره ی اون سفر رو در یک لحظه تو ذهن م مرور کردم ! همونطور که بارها این کارو کرده بودم و لذت برده بودم!»
    _اینم یه سفر مثل اون! و بعدش خاطراتش! حالا بازم می ترسی؟!
    _بعدش چی؟!
    _اگه سفر خوبی بود،ادامه ش می دیم! اما فعلا قرار می ذاریم که پنج سال با هم باشیم! یه سفر قابل تمدید! برای هر مدت که دلمون خواست! تا هر وقت که همدیگرو دوست داشتیم! و خواستیم با هم باشیم!
    مونا! من حاضر نیستم به خاطر یه ترس،یه سفر خوب رو از دست بدم! تو چی؟!
    «سکوت کردم.حرفاش منطقی بود! یاد دوران دانشگاهم افتادم.خیلی بهم خوش می گذشت اما می دونستم که یه روز تموم می شه! ولی ادامه ش دادم!الانم وقتی به اون روزا فکر می کنم لذت می برم.منهای خاطره ی سعید!
    یاد پدر و مادرم افتادم! می دونستم که یه روز اونا رو از دست می دم اما این از لذت هایی که در کنارشون بودم کم نمی کرد!
    و خیلی چیزای دیگه!
    یه سفر چند ساله! با پویا! پویایی که دوستش دارم!
    چرا باید بترسم! داریم از الان قرار می ذاریم! پنج سال با هم بودن! می تونم انتخاب کنم! آره یا نه!
    اون چه وقتیِ که آدم احساس می کنه حق و حقوقش پایمال شده؟!
    وقتی که کسی رو تا آخر عمر برای خودش بخواد و وسط راه طرف بخواد قرارداد رو فسخ کنه!
    اما ما الان داریم قرار یه سفر چند ساله رو با هم می ذاریم! اینطوری ا اول می دونیم که ما برای چه مدت باید با هم باشیم! پس بعدش گله و شکایتی نمی مونه! این ترس نداره! آخرش دوباره می رسم به الانم!»
    _مونا؟!اونجایی؟!
    _دارم فکر می کنم!
    _هنوزم می خوای فکر کنی؟!
    «سرش داد کشیدم! با صدای بغض آلود!»
    _بذار حداقل یه روز وقت داشته باشم!
    «خندید و گفت»
    _بی تو بودن یه روزشم برام زیاد و طولانیه!
    _تو که اینقدر از تنهایی متنفری ،چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
    _من از تنهایی متنفر نیستم! از بی تو بودن متنفرم!
    «یه مرتبه زدم زیر گریه و گفتم»
    _من تو رو برای چند سال نمی خوام!
    _منم تو رو برای چند سال نمی خوام! اونا رو گفتم تا تو خیالت راحت بشه و دیگه نترسی ! مونا! من بعد از سالها کسی رو پیدا کردم که احساس می کنم نیمه ی واقعی خودمه! تو نیمه ی فکر منی! تو نیمه ی خواسته های منی! تو نیمه ی احساس منی! تو ادامه ی راهی هستی که من نصفش رو رفتم! اینو ازت دیدم! چند بار! من به تو احتیاج دارم تا تموم بشم! با تو بودن برام یه مسأله جنسی نیست! من به روح تو احتیاج دارم! تو مثل بقیه نیستی! تو مثل دخترای دیگه نیستی ! کسایی که منو می خواستن برای سرمایه گذاری رو آینده شون!
    _منم همینو می خوام!
    _نه،تو عشق منو می خوای! تو عشق منو برای همیشه می خوای! یادته اون شب شعر؟! با اون لباس و کفش ها،پیاده باهام اومدی؟! می تونستی وقتی دیدی من ماشین ندارم برگردی!
    «با همون حالت گریه گفتم»
    _مجبور بودم!

    تا آخر صفحه ی 280

  18. 6 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    281 تا 290

    - نه اجباری نداشتی! دهکده چی؟ اونم مجبور بودی؟! میوه چیدن بدون دستکش!
    - تو برام دستکش نیاورده بودی!
    - ولی می آوردم! غذا خوردن با بقیه چی؟ همین امشب! جلو پلیس آ! اونجا نترسیدی! نه از آینده و نه از همسایه ها!
    بازم همونجور که گریه می کردم گفتم:
    - حوصله ندارم بهش فکر کنم؟
    - می خوای منو تنها بذاری؟
    - نه!
    - پس بازم باهام می آی؟!
    هیچی نگفتم که گفت:
    صدات موقع گریه کردن خیلی قشنگه!
    با همون حالت گفتم:
    گریه نمی کنم.
    خندید و گفت:
    - دروغی ام که می گی قشنگه.
    - خب دارم گریه می کنم!
    - کاش اونجا بودم الان! اشک هات رو پاک می کردم و موهای قشنگت رو ناز می کردم! دستات را تو دستام می گرفتم و آروم...
    و با یه موج از رویا رفتم. رفتم تو یه جنگل. یه جنگل سبز. شایدم تو باغ های دهکده! من بودم و پویا! فقط!
    یه موج دیگه اومد و منو برد تو اسمون، تو اسمون ابی ابی، پر از ابرهای سفید و پنبه ای! من و پویا بودیم و ابرهای پنبه ای!
    یه موج دیگه اومد و منو با خودش برد به یه دریا! یه دریای سبز قشنگ که ماهی هاش از بالای آب دیده می شدن!
    من بودم و پویا! فقط!
    و آغوش پویا که امن بود و راحت!
    صدای اب مثل لالایی برام بود!
    مثل اون شب، تو پیاده روی نزدیک اسایشگاه!


    ساعت هشت صبح بود یا هفت! چشمام درست عقربه ها رو نمی دید. تلفن همچنین زنگ می زد که انگار بعد از سالها تازه به حرف اومده بود و دلش می خواست حرفای چند سال رو تو چند لحظه بزنه!

    زنگ! زنگ! پشت سر هم!
    بین خوای و بیداری بودم! نمی فهمیدم کجام و تو چه زمانی!
    دستم رفت برای گوشی1 برش داشتم! از دستم افتاد روی زمین شرق صدا داد!
    تو تختخواب غلت زدم! دوباره برش داشتم! این بار سر و ته دم گوشم گذاشتم! خواب خواب بودم! گوشی رو برگردوندم و جواب دادم!
    - بله!
    - الو! مونا جان؟!
    صدا را می شناختم اما انقدر خواب الود بودم که نمی تونستم تشخیص بدم کیه؟
    - بله؟!
    - مونا! خودتی؟
    تازه شناختمش اون یکی خاله ام بود!
    - سلام خاله جون!
    - خواب بودی؟!
    - ای همچین!
    - ببخشین عزیزم! اما ساعت هشت و نیمه! فکر می کردم بیداری!
    - مهم نیست خاله جون! تو چطوری؟
    خاله کوچکم بود! شاید ده دوازده سال از من بزرگتر بود. زن روشنی بود. با خصوصیات متفاوت از اون یکی!
    - من خوبم.
    - ببینم مونا جون، بلند شدی یه تلفن به من بکن!
    - بیدارم خاله جون بفرمایید.
    یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
    - راستش کارت داشتم! یعنی می خواستم باهات حرف بزنم!
    - در مورد چی؟
    - یه خرده برات نگران شدم!
    - چرا؟!
    - چه جوری بگم! یعنی من اصلا دلم نمی خواد تو زندگی کسی دخالت کنم اما از دیشب تا حالا! خاله ت دیوونه ام کرده!
    - آخه چرا؟! به خاطر اینکه به برادر شوهرش جواب رد دادم؟!
    - جواب رد برای چی دادی؟
    - مگه شما نمی دونین؟
    - نه!
    - با خاله اومده بود خواستگاری من!
    - اون؟! برای خودش؟!
    خندیدم که گفت:
    اونکه هم سن و سال پدر خدا بیامرزته!
    بازم خندیدم که گفت:
    - عجب آدمیه این زن! چه کارایی می کنه! بذار حالا ببینمش تا حسابی خدمتش برسم!
    - پس اگر به خاطر اون نیست برای چیه؟
    - نمی دونم به خدا! یه چیزهایی دیشب به من گفت! بعدم از ساعت هفت صبح دوبار من زنگ زده!
    - که چی؟!
    - تو مشکلی برات پیش اومده؟
    - نه!
    - پس جریان پلیس چی بود دیشب؟!
    یه آن جا خوردم! اونا از کجا فهمیده بودن؟! چقدر سریع؟!
    با کمی مکث گفتم:
    - شما از کجا می دونین؟!
    - خاله ات گفت.
    - می دونم! منطورم اینه که اون از کجا فهمیده؟!
    - قول می دی اگه بگم خودت رو کنترل کنی؟
    - قول می دم!
    - یکی از همسایه هات!
    دوباره سکوت کردم! پس جاسوسم دارم! یعنی خاله ام داره!
    - کدومشون؟
    - چه فرقی می کنه؟
    - برای من فرق می کنه!
    - راستش اینو دیگه به من نگفت!
    - دیگه چه چیزایی به شما گفته؟
    با کمی تردید ، آروم گفت:
    - یه مردی اومده، خونه ات! با گل!
    خندیدم و گفتم:
    دیگه چی؟1
    اونم خندید و گفت:
    غذا و این چیزا تو اسانسور!
    این دفعه هر دو با هم خندیدیم و بعدش گفتم:
    پس خاله جون واقعا لازم شد که با هم صحبت کنیم! من یه ربع دیگه بهتون زنگ می زنم!
    با تعجب گفت:
    - می خوای چیکار کنی؟
    - هیچی! یه نسکافه درست کنم دست و صورتم را بشورم!
    خندید و گفت:
    - فکر کردم می خوای به خاله ات زنگ بزنی!
    - نه بابا! می خوام با شما صحبت کنم! یعنی مشورت!
    - پس خبرایی یه!
    بعد خندید!
    - ای!
    - منتظرم! زود زنگ بزن! خیلی خیلی کنجکاو شدم و خوشحال!
    ازش خداحافظی کردم و گئشی را گذاشتم و از جام بند شدم!
    عجب شهر شلوغیه اینجا! . چه جاسوس بازیایی!
    دست و صورتم را شستم و آب رو جوش آوردم و یه نسکافه درست کردم.
    باورم نمی شد آدما آنقدر بیکار باشن که زندگی دیگران را زیر نظر بگیرن و گزارش بدن! حتما بعدشم خودشون رو اینطوری راضی می کنن که خیر آدمو می خوان! فضولی به عنوان کار خیر!
    می تونستم حدس بزنم کار کدوم یک از همسایه هامونه. اما برام مهم نبود! چون هر کسی می تونست باشه! این همسایه یا اون یکی!
    تلفن را برداشتم و شماره خاله ام رو گرفتم و بعد از یه سلام و احوالپرسی کوتاه و مجدد گفت:
    خب! بگو دیگه طاقت ندارم!
    خندیدم و جریان را مختصر برایش تعریف کردم! تو تمام مدت ساکت بود!
    یعنی اولش صدای ظرف و این چیزا رو می شنیدم! می فهمیدم که همزمان داره کارهاشم انجام میده اما بعدش دیگه سکوت برقرار شد.
    یه جا نشسته بود و گوش می داد! وقتی به جریان مسافرت رسیدم با تعجب گفت:
    -آرهً بهم گفت که انگار چند روزی نبودی! دختر تو نترسیدی تنها باهاش رفتی! حداقل یه خبری چیزی به من می دادی که بدونم کجایی!
    آروم آروم بقیه رو براش تعریف کردم! رفتن برگشتنم را! چیزایی که اونجا دیده بودم! کارهایی که پویا کرده بود! چیزایی که گفته بود! زندگی که پویا برام عوضش کرده بود و خیلی چیزهای دیگه!
    اومدن سعیدم گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفت:
    - تمام این اتفاقات تو همین چند روزه افتاده؟!
    - آره، دقیقاً!
    - بعد از اینکه خاله ات اینا اومدن؟
    - آره.
    - پس سبب خیر شده و خودش خبر نداره!
    دوتایی خندیدیم که گفتم:
    - راستش حالا واقعا نمی دونم چی کار کنم؟
    - چی رو چی کار کنی؟!
    - همین جریان رو!
    - به دلت گوش بده! ببین پیش کیه و کی رو می خواد!
    - اون که معلومه! اما مساله سن و سال مطرحه!
    - ببین مونا! هیچ چیزی توی این دنیا صددرصد نیست! نه خوشبختی و نه بدبختی! نه شادی و نه غم! نه امید و یاس! نه درست و نه غلط! همه شون نسبی هستن! هیچ کدوم مطلق نیست!
    - متوجه نمی شم.
    - ببینم! همین خاله ات که مثلا خوشبخته و می خواست تو رو هم خوشبخت کنه! تا حالا و تا اونجایی که من می دونم سه چهار بار تا پای طلاق رفتن! همین خود من. مثلا سر خونه و زنگیم هستم! و خوشبخت! اما تو و بقیه فقط دارین از بیرون تماشا می کنین! مثل دیدن یه فیلم تو سینما! از پشت صحنه کسی خبر نداره مگه اینکه نشونش بدن! اون موقع می فهمه که فیلم فقط یه فیلمه و برای نمایش! نمایش جلوی بقیه! اونم برای اینکه مردم یه مدت سرشون گرم باشه و لذت ببرن و اونام به پول برسن. فیلم، فیلمه! پشت صحنه اش واقعیته که خرابی داره، اشتباه داره، اختلاف داره، قهر داره، اشتی داره و هزار تا مشکل دیگه تا فیلم بشه!
    زندگی هم همینه! منم پشت صحنه هزار تا مشکل دارم اما ظاهر رو حفظ می کنم چون نمی خوام کسی بدونه که تو خونه ام چی می گذره!
    من شیش سال از علی کوچکترم! پس باید همه چی برام درست باشه! طبق اون جیزی که تو میگی ولی اینطور نیست! نمی خوامم واردش بشم اما اینو گفتم که تو بدونی! پس اینکه تو از ویا بزرگتری رو ملاک چیزی قرار نده! متاسفانه چون انتخاب با ما خانمها نبوده شاید این رسم بنا گذاشته شده! اگه انتخاب با ما بود شاید یه جور دیگه می شد! یعنی منم بدم نمی اومد که مثلا با یه مردی ازدواج کنم که چند سال از من جوونتره! اگرم مردی بخواد همسرش را تنها بذاره و بره سراغ کس دیگه، چند سال کوچیکتر بودن همسرش هیچ چیز رو عوض نمی کنه! چون همیشه دخترای خیلی خیلی کوچیکتر از زن یه مرد وجود دارن!ممکنه حالا یه درصدی در قضیه فرق کنه اما صددرصد نیست!
    - می دونی خاله جون، من از بعدش وحشت دارم! از اون روزی که یه همچین اتفاقی بیفته و بعدش هزار تا حرف و ....
    - یعنی الان برات هیچ حرفی نیست؟! پس بذار یه خرده راحت تر باهات صحبت کنم! الانم همه می گن مونا ترشیده شده! حالا خیالت راحت شد؟!
    یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم:
    - اره اینم هست.
    - معلومه که هست! همون موقعی ام که پدر و مادرت زنده بودن، بود! هیچکس تو فکر ادم نیست که بفهمه چی بوده و چی شده که یه دختر مجرد مونده! شاید به خاطر عشقش! شاید به خاطر وفاداری! شاید به خاطر وجدانش و شاید به خاطر خیلی چیزای خوب دیگه! اما مردم فقط یه مارک به ادم می زنن! اونم از دور و بدون اجازه ی دفاع دادن به ادم! پس این چیزها رو بهانه نکن! اکر واقعا تو رو دوست داره، توام دوستش داشته باش! و اینم بدون که حتی در مورد سعیدم هیچ تضمینی وجود نداره! ممکنه بعد از اینکه باهاش ازدواج کردی ، فیلش یاد هندوستان کنه و بخواد دوباره با مادر بچه اش زندگی کنه! اتقافا این وسط چندتا بهانه ام وجود داره! بچه اش! خانواده اش! خانواده زنش!
    - نمی دونم چی بگم به خدا!
    - مونا یه زن تنها مشکلاتی داره! اولش همین! تا یه مرد می آدت خونه ات و گزارشش همه جا پخش می شه! تا دو روز خونه نیستی و همه می فهمن! اونم با چیزای بد! هسچکس فکر نمس کنه که شاید اون مرد مثلا برای تشکر از یه کار خوبی که تو براش انجام دادی با گل اومده خونه ات!
    تا وقتی پای هیچ مردی به خونه یه زن مجرد نرسیده، خبری نیست اما بعدش حتی مردای تو ساختمان یه جوری ادمو نگاه می کنن! دیگه حتی بقال سرکوچه ام از ادم توقعاتی داره! می فهمی که چی می گم؟!
    - می فهمم!
    - پس چرا این همه مساله به نظرت نمی آد و فقط اینکه چند سال از پویا بزرگتری رو بهانه کردی؟!
    بهتر فکر کن مونا! روشن تر فکر کن! چیزی رو از دست نمی دی! یعنی در نهایت احساسی رو خواهی داشت که الان داری! چون همین الان می خوای از دستش بدی!
    - آخه الان هنوز چیزی پیش نیومده!
    - اومده! خودتم می دونی! تو عاشقش شدی و اونو عشق خودت می دونی! اگر از دستش بدی همون قدر ضربه می خوری که بعدا خواهی خورد! همین طور که در مورد سعید ضربه خوردی! اونم عشق تو بود! یه چیزی رو هم بدون! جدایی اونطوری هام که تو فکر می کنی سخت نیست! زیادی دوراندیش هم نباش! ازارت می ده! گاهی اوقات باید ادم دل رو به دریا بزنه!
    برو خوب فکر کن! هر وقتم خواستی من هستم! بیا اینجا تا با هم صحبت کنیم! به حرفای خاله خانم باجی ها هم توجه نکن! مردم عادتشونه که پشت سر این و اون حرف بزنن!تو زندگی خودتو داری!و تویی که می خوای زندگی کنی!این چیزا مال سه نسل پیشه!

  20. این کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •