آه … آه از این زمانه … خسته شده ام … سرگردانم، حیران و هراسان … و گاه در آرامشی پوشالین که خود می دانم اوج حیرت است، تکیه بر باد می دهم … هر روزم تکراری است و زمان قصه جدیدی بلد نیست که شبها پیش از کابوسهای آشفته، در گوشم فریاد زند … هر لحظه بی هدف کتاب آرزوهای گذشته و آرمانهای بلند آینده را ورق می زنم، اما گویی صفحه حال را کسی کنده است … دلم بدجوری گرفته … مثل دل تنگیهای روزهای ابری … و هر روز ابری تر از دیروز … و سیاهی بختم ابر تیره شده بر آفتاب … و آفتاب گویی قصد بیرون آمدن از پشت ابرها را ندارد … همچو ماشینی شده ام که هر روز صبح روشنش می کنند و شباهنگام که بنزین یارانه ای اش تمام می شود، به گوشه ای پرتش می کنند تا صبحی دیگر … و این مرا دیوانه می کند …

سرت را درد نیاورم، بگذار خلاصه بگویم، روزمره شده ام … و روزمرگی بهترین وصفی است که می توانم برای حالاتم بيان كنم... دوستان به نظر شما دليل اينكه خيلي از مردممون به يكنواختي و روزمرگي و در نهايت شايد افسردگي مبتلا ميشن چيه ؟