تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 40

نام تاپيک: آنتوان چخوف

  1. #21
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض انتقام زن

    زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني كه محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتي در را باز كرد ، با مردي ناآشنا روبرو شد. مردي بلند قامت و خوش قيافه ، با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود ؛ گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت ؛ چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي ، به دنياي خاكي ما مينگريستند. نادژدا پرسيد:

    ــ فرمايش داريد ؟

    ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده اي به اسم … به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟

    ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقاي دكتر … معذرت ميخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت ، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما ، از بس دير كرديد كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پيش دندانساز.

    ــ هوم … حق اين بود كه نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد …

    اين را گفت و اخم كرد. حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.

    ــ آقاي دكتر از زحمتي كه به شما داديم و شما را تا اينجا كشانديم عذر ميخواهم … باور كنيد اگر شوهرم ميدانست كه تشريف مي آوريد ، ممكن نبود پيش دندانساز برود … ببخشيد …

    دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زير لب لندلندكنان گفت:

    ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم كنيد! جايز نيست بيش از اين معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه …

    ــ يعني … من كه … من كه معطلتان نكرده ام …

    ــ ولي خانم محترم ، بنده كه نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

    نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:

    ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … بايد حق القدم داد ، درست مي فرماييد … شما زحمت كشيده ايد ، تشريف آورده ايد اينجا … ولي آقاي دكتر … باور بفرماييد شرمنده ام … موقعي كه شوهرم از منزل بيرون ميرفت ، كيف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم …

    ــ هوم! … عجيب است! … پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟ من كه نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهايتان را بگرديد شايد پولي پيدا كنيد … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلي نيست …

    ــ آقاي دكتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل ، اين وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …

    ــ مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقي شان مايه ي حيرت است! طوري رفتار ميكنند كه انگار ما آدم نيستيم. كار و زحمت ما را ، كار به حساب نمي آورند … فكر كنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت كشيده ام … وقتم را تلف كرده ام …

    ــ مشكل شما را مي فهمم آقاي دكتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!

    ــ آه … من چه كار به اين « گاهي اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غير منطقي تشريف داريد … خودداري از پرداخت حق القدم يك پزشك … عملي است ــ حتي نميتوانم بگويم ــ خلاف وجدان … از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكايت كنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد … واقعاً كه عجيب است!

    آنگاه اندكي اين پا و آن پا كرد … بجاي تمام بشريت ، احساس شرمندگي ميكرد … صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد كه گفتي لپهايش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سكوتي كوتاه ، با لحن تندي گفت:

    ــ بسيار خوب! يك دقيقه به من مهلت بدهيد! … الان كسي را به دكان سر كوچه مان مي فرستم ، شايد بتوانم از او قرض بگيرم … حق القدمتان را مي پردازم ، نگران نباشيد.

    سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقيقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد ، از لاي يادداشت جوابيه ي كاسب ، يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند. اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:

    ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته ايد … شايد نوكرم يك روبل بگيرد ولي … بنده هرگز! ببخشيد …

    ــ پس چقدر ميخواهيد ؟!

    ــ معمولاً ده روبل مي گيرم … البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول كنم.

    ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!

    ــ يادداشت ديگري براي كاسب سر گذر بفرستيد. آدمي كه بتواند به شما يك روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برايش فرق ميكند؟ خانم محترم ، لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد. من آدم بيكاري نيستم ، وقت ندارم …

    ــ گوش كنيد آقاي دكتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستكم بايد بگويم كه .. كم لطف و نامهربان تشريف داريد! نه! خشن و بيرحم! حاليتان شد؟ شما … نفرت انگيز هستيد!

    نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت ؛ قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند. با خود فكر كرد:

    « مردكه ي پست فطرت! بي شرف! حيوان صفت! به خودش اجازه ميدهد … جرأت ميكند … آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتي! صبر كن تا حاليت كنم! »

    در اين لحظه به سمت دكتر چرخيد ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:

    ــ آقاي دكتر! آقاي دكتر كاش قلبي در سينه تان مي تپيد ، كاش ميخواستيد درك كنيد … هرگز راضي نميشديد بخاطر پول … اينقدر رنج و عذابم بدهيد … خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم كم است؟ …

    در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد ؛ خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن ــ گفتي فنري را فشرده بود ، نه شقيقه هايش را ــ بر شانه هايش فرو ريخت …

    ــ از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم … اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم … و حالا يك مرد تحصيل كرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم كند ، سركوفتم بزند. خداي من! تا كي بايد عذاب بكشم؟

    ــ ولي خانم محترم ، قبول كنيد كه موقعيت خاص صنف ما …

    اما دكتر ناچار شد خطابه اي را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود ، در آويخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ي دكتر خم شد و روي آن آرميد.

    دقيقه اي بعد ، زمزمه كنان گفت:

    ــ بياييد از اين طرف … جلو شومينه دكتر … جلوتر … همه چيز را برايتان تعريف ميكنم … همه چيز …

    ساعتي بعد دكتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت ؛

    هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالي كه سوار سورتمه ي خود ميشد ، زير لب گفت:

    « انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود ، نبايد پول زياد با خودش بردارد! يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد! »

  2. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض خوشحالی

    حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.

    پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:

    ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟

    ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!

    بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:

    ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!

    خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.

    ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟

    ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!

    با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.

    ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

    ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

    ــ نه بابا! ببينمش!

    رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.

    ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!

    روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:

    ــ بخوانيدش!

    پدر ، عينك بر چشم نهاد.

    ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!

    مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »

    ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!

    ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »

    ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!

    ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »

    ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!

    ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »

    ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!

    آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:

    ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

    اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.

  4. #23
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض زندگی و شخصیت چخوف

    شرح کاملی از دوران کودکی چخوف...

    ايگورميخائيلوويچ چخوف،نمي دانم چه قيافه اي داشته ولي حدس مي زنم صاحب هيكلي لخت وسنگين بوده كه روي دو پاي محكم وگوشتي تلوتلو مي خورد.صورتش پهن اش را ته ريشي قهوه اي رنگ پر كرده غير از اطراف چشمانش كه از فرط ميخوارگي گود افتاده،نگاهي خسته ولي دقيق دارد،مثل يك اشراف زاده عليل.البته شايد همه اينها خيال باشد، فقط اين را مي دانم كه بنده يكي از فئودالهاي روسيه مركزي بود.تمام عمرش صرف اين شده كه خود و خانواده اش را به بهاي هر نفر هفتصد روبل از بند بردگي نجات دهد.از همين گذر كوپك روي كوپك گذاشت ودست آخر هم با لطف ارباب كه دخترش را به رايگان بند گشود به هدف بلندش نائل شد.پس از رهايي به مقام مشاور يك زمين دار بزرگ ديگر درآمد ولي اينبار در مقام يك فرد آزاد.علي رغم اينكه زندگي او سراسر تلاشي بي درنگ است براي آزادي ولي او طرفدار سرسخت بردگي بود . در نظرش هركس برده است و برده مي ماند،بي شك لياقتش اين بوده و اربابان نيز بنا به ترازوي عدل اينگونه فربه و دلشاد شده اند.اين عقيده تا عمق جان ايگور نفوذ كرده بود،از همين گذر نمي توانست قبول كند حال كه از بند بردگي نجات يافته به فكر ارباب شدن نباشد.ولي چه كسي بنده او مي شد. بي شك خانواده اش! پس شده حكمران اين بردگان هم خون و زجري كه ساليان دراز در بند اربابان چون روغن كرچك به مرور داخل گلويش چكانده بودند،صادقانه تحويل جگرگوشه هايش كرد.اين رفتار ددمنشانه ايگور نه تنها عرصه را بر خانواده اش تنگ كرد،بلكه بدرفتاري با خانواده ،ژني غالب در خاندان چخوف شد.در اين مورد، يكي از فرزندان خلف ايگور،پاول بود.پاول در آن شرايط هولناك بزرگ شد و خيلي زود از خانواده اش جدا گشت و با همسر جوانش راهي شهر بندري تاگانروگ شد.شهري در جنوب روسيه كه توسط استالين بنيان گذاشته شده بود و علي رغم رونق اوليه اش،اين شهر نيز مانند توان پاول كه رفته رفته پير مي شد،آرام آرام مي فرسود.همان طور كه ذكر شد،پاول ميراث دار وديعه اي گرانقدر از پدرش بود؛بد رفتاري با خانواده! البته پاول مثل پدرش به اين قضيه نگاه نمي كرد بلكه او رفتار سخت گيرانه اش را به سود اعضاي خانواده مي دانست.هانري تروايا در كتاب خود ذكر مي كند كه پاول گمان مي برد اين رفتار نه كار اوست بلكه اراده اي الهي در دست او جاري است و كارش هميشه به صلاح آنهاست.زنش يوگنيا ياكوولنا، زني آرام و مهربان بود، از بارداري هاي پياپي سخت ناتوان شده بود و البته از نظر روحي هم بسيار سست بنيه. اغلب جرئت آن را نداشت كه جلوي رفتار پاول را بگيرد،مگر مواقعي معدود كه دل به دريا مي زد و تذكري گذرا مي داد كه آن هم با برخورد بد پاول مواجه مي شد.پاول او را احمق مي خواند.نمي خواهم اين جمله تكراري راياد كنم كه آنها درآن موقع نمي دانستند كه روزي والدين يكي از مفاخر ادب روسيه خواهند شد. معلوم است كه نمي دانستند.بله آنتون پاولوويچ چخوف به تاريخ ۱۷ژانويه۱۸۶۰ چشم به جهاني گشود كه خيلي زود شيفته تلخي ها و شيريني هايش شد.پيش از او الكساندر و نيكلاي هم از شكم يوگنيا زاده شده بودند. براي اينكه فضاي زندگي آنتون را حداقل تا شانزده سالگي دريابيم،ناچار بايد از پاول بيشتر سخن بگوييم.زيرا تمام ابعاد زندگي خانواده چخوف زير سايه سنگين و ستبر پدر محبوس بود.بدرفتاري پاول با اعضاي خانواده مخصوصا با يوگنيا تا اوخر عمر نيز مورد ضم آنتون بود. او در نامه اي به الكساندر مي نويسد :مي خواهم بگويم كه خشونت و دروغ بود كه زندگي مادرمان را خراب كرد و رفتار ددمنشانه پدر بود كه كودكي ما را به تباهي كشاند،به راستي خشونت با خانواده از جنايت هم بدتر است. پاول علاوه بر رفتار خشن،معتقد به نظمي خشك بود كه بي هيچ ملاحظه و تصحيحي آن رادرخانواده خود اجرا مي كرد.الكساندردر يادداشت هاي خود مي نويسد:او وظايف خانواده را روي يك تكه كاغد مي نوشت و روي ديوار نصب مي كرد،مثلا مي نوشت نيكلاي بايد ساعت پنج از خواب بيدار شود و آنتون نيز طي ساعت مقرر بايد وظايف روزانه اش تمام شده باشد و نيز زير تمام نكات قيد مي كرد كه موارد بالا توسط رياست خانواده ابلاغ گرديد واجراي آن براي همه ضروري است،متخلف ضمن تنبيه شدن حق گريه و زاري هم نخواهد داشت.نكته ديگر در باب احوال پاول اين است كه او يك آدم مذهبي متعصب بود.تعصبي شديد از عمق جان به مسيحيت ارتدكس و آينه تمام نماي آن كليسا داشت.حتي يك روز هم از شركت در مراسم دعاي كليسا سرباز نمي زد و در اين راه خانواده اش را هم به حال خود وا نمي گذاشت.پاول فرزندان خود را مجبور مي كرد كه هر روز در مراسم خسته كننده دعا شركت كنند و بعد از ختم آن نيز خود مراسمي مذهبي به ابداع خود در خانه اجرا مي كرد.جلوي شمايل قديسين مي ايستاد و دعا مي خواند و اعضاي خانواده هم موظف بودند كه كه زانو زده،با صداي بلند تكرار كنند. به خاطر همين سخت گيري ها آنتون در تمام عمر خود نسبت به مذهب بي تفاوت بود.حتي در مقام رد آن نيز برنمي آيد.به قول خودش كه در دست نوشته هاي مختلف مي گويد:من ديني ندارم.برعكس صفات بدي كه براي پاول ذرك كردم بايد اين را هم اضافه كنم كه سخت علاقه به هنر داشت.ويلن را خود آموخت وآنتون نيز نواي خوشي از آن به خاطر مي آورد،نقاش چيره دستي هم بود.البته تمام هنرش مصروف اعتقادات مذهبي اش مي شد.جز شمايل قديسين را تصوير نمي كرد و با ساز خوش آوايش تنها سرودهاي مذهبي را مي خواند ولي به هر حال او استعداد زيادي داشت كه فرزندانش هم از آن بي بهره نماندند.آنتوان مي گويد: ما استعدادمان را از پدر و روحيه مان را از مادر به ارث برده ايم. با نگاه به زندگي فرزندان پاول مي توان دريافت اين سخن چخوف مصاديق بسيار دارد ولي با اين تفاوت كه هركدام از برادران چخوف سهمي از رفتار مادر و پدر خود را به ارث برده اند.پاول به تحصيل فرزندانش نيز توجهي خاص داشت.او معتقد بود كه تحصيل راهي مناسب براي تدارك يك زندگي مرفه و آرام است و مي گفت اگر اوهم فرصت تحصيل مي يافت اوضاعي بهتر از اين براي خودش دست و پا مي كرد.پاول در ابتداي زندگي اش با يوگنيا در تاگانروگ شاگرد يك مغازه بود.با تلاش زياد دست آخر مغازه دار شد.يك دكان خواروبار فروشي،از آنهايي كه از ميخ و ابزار و يراق تا برنج و روغن را مي توان در آن يافت.مدت زيادي از زندگي آنتون در اين مغازه تاريك و كثيف و نمور گذشت.او چون نسبت به برادران نافرمانش سن كمتري داشت بيشتر پشت پيش خوان مغازه فرستاده مي شد.جايي كه به فرمان پدر هم بايد مواظب مي بودكه شاگردان سراغ دخل نروند و هم بايد با خوش رويي كم فروشي و گرانفروشي پدررا جلوي مشتريان پنهان مي كرد.الكساندر بزرگترين فرزند پاول،آدم تند مزاجي بود.بيشتر از برادران و خواهرش ،رفتاري شبيه پاول داشت.گرچه از او سخت بيزار و متنفر بود.از نگاهي ديگر او نزديكترين فرد به آنتون هم هست.منظورم ازلحاظ قرايح و استعدادهاست.او پيشتر از آنتون شروع به نوشتن كرد.در ابتدا الگو و الهام دهنده آنتون در ورود به عرصه نويسندگي بود.به دليل بيزاري از رفتار پدر خيلي زود حسابش را از زندگي پدري جدا كرد ودر سال ۱۸۷۵ براي تحصيل در رشته رياضي به دانشكده علوم مسكو رفت.برادر ديگر آنتون،نيكلاي بود كه تنها دو سال از او بزرگتر بود.برخلاف الكساندر خصوصيات روحي او بيشتر به مادرش شبيه است.نرم خويي و مهرباني او هميشه در مكاتبات چخوف نمود داشته است.البته زندگي اوپس ازرفتن به مسكو گواه اين مدعي استكه نيكلاي روح سست بنيان خود را نيز ميراث از مادرش دارد.نيكلاي هم ترجيح داد زودتر از لاي انگشتان بدپيله پدر بگريزد و او نيز همراه با الكساندر راهي مسكو شد.ميراث نيكلاي از پدرش هنر نقاشي بود.آنتون نيكلاي را فارغ از تعصب خانوادگي از استعدادهاي برجسته نقاشي كشورش مي خواند كه البته بعدا ذكر خواهم كرد كه چه بلايي بر سر اين استعداد ناشكوفا آمد.با نگاهي گذرا به حال و اوضاع زندگي چخوف در كودكي و نوجواني مي توان دريافت كه محيط خانه بيشتر مانند يك شكنجه گاه مي ماند.البته فضاي مدرسه هم كم از اين نداشت.الكساندر نقل مي كند: اولين سوالي كه آنتون به مجرد ورود به مدرسه از من پرسيد اين بود كه آيا اينجا وسيله تنبيه دارند؟ و از بخت بد جواب مثبت بود و خشونت پدر زير لواي خشونت بر ضد كودكان در يك جامعه سنتي تقريبا براي آنتون و برادرانش عادي شد، چون زندگي او در خانه نيز با تنبيه و آزار همراه بود. آنتون نقل مي كند : هنوز پنج سالم نشده بود كه پدرم آموزش دادن يا به بيان ساده تر تنبيه كردنم را آغاز كرد.علي رغم اين محيط مغموم و ياس آور آنتون يك پسر سرزنده و شوخ طبع بارآمد.همه او را به بذله گويي و بازي درآوردن براي فرح بخشي به ديگران مي شناختند.او و برادرانش هر لحظه در يك تئاتر خانوادگي مشغول بازي بودند.نقشهاي متفاوت و اغلب مضحك كه مي توانست تنها فضاي شاد براي قدري غفلت از زندگي نابسامان دوران كودكي آنها باشد.يرميلوف معتقد است كه آنتون اولين پول حاصل از هنرش را در يكي از اين بازي ها بدست آورد.او لباسي كهنه مي پوشيد وقدري قيافه اش را با كمكبرادرانش تغيير مي داد و با عريضه اي بدست راهي خانه عمويش مي شد.برادر پاول به عكس او، آدم مهربان و البته مريض احوالي بود. او ملطفت بازي برادرزاده هايش نمي شد و با ديدن حال اسف بار آنتون پولي كف دستش مي گذاشت.البته نهاد پاك آنتون كه در زندگي كوتاهش نمايان است تصديق مي كند كه اين فقط يك بازي بود.درست است كه عصبيت و بي قراري در زندگي دوران كودكي و نوجواني آنتون ديده مي شود ولي از همان كودكي مي توان فهميد كه هيچ چيز را در اين دنيا بدتر از دروغ نمي داند.چخوف در داستان زندگي من از زبان نقاش پير مي گويد : كرم ساق درختان را مي خورد،زنگ،آهن را و دروغ روح آدمي را.همان طور كه گفتم نهاد شوخ آنتون و توانايي اش در اجراي نقش ها تنها براي تفريح نبود،او از اين كار براي پوشاندن نابكاريهاي پدرش در كاسبي و يا تا كردن با ميخواره هاي جلوي مغازه پدرش استفاده مي كرد.بازي روزگار نگذاشت تا اين بازيگر تمام وقت زندگي با تئاتر غريبه بماند.آنتون از همان نوجواني عاشق نمايش بود.با اينكه هم درخانه و هم در مدرسه از رفتن به تئاتر-كه نافي ارزش هاي مذهبي و خانوادگي پنداشته مي شد- منع مي شد ولي به طور پنهانيو گاهي به زور تغيير چهره به تئاتر مي رفت.در سيزده سالگي اولين بار صحنه تئاتر را ديد،اپرت هلن زيبا ،تاثيري كه از ديدن تئاتر در اين سن بر آنتون وارد شد،سبب شد كه او اولين نمايشنامه خود را كه شايد اولين اثري از اوست كه به نواي قلم نواخته شده را نوشت،نام آن يتيم بود.آغازي براي بعدي از آثار هنري چخوف.كاتايف نويسنده و منتقد معاصر روسيه معتقد است كه شهرت چخوف در اروپاي غربي و آمريكا بيشتر بخاطر نمايشنامه هاي اوست.او مي گويد: در انگلستان نمايشنامه هاي چخوف بيش از شكسپير روي صحنه مي روند ولي در روسيه او را با داستان هاي كوتاهش مي شناسند.


    نويسنده : سجاد حصاري

  5. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #24
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض زندگی و شخصیت چخوف-قسمت دوم

    تنها در تاگانروگ:

    پاول علي رغم موفقيتش در صاحب مغازه شدن و اهتمام فرزندانش-البته به جبر- در حفظ اين ميوه دوره جواني او،ديري نپاييد كه ورشكسته شد.از ميان نقل قولها و نوشته هايي كه خواندم شايد بتوان چند دليل براي اين اتفاق ذكر كرد.اول اينكه مغازه او بسيار كثيف بود و پاول اهميتي هم براي رفع اين نقيصه قائل نبود..

    آنتون نقل مي كند كه روزي داخل يكي از حلب هاي روغن موشي پيدا شد،پاول نتوانست از آن همه روغن دل بكند و آن را بيرون بريزد به همين خاطر از كشيش كمك گرفت تا با خواندن دعا آن را مطهر كند.علي رغم اينكار پاول، مردم شهر از اين كار باخبر شدند و هرگز براي خريدن روغن به مغازه پاول نمي آمدند.ديگر عامل موثر را مي توان كم فروشي و گرانفروشي او دانست كه در مكاتبات آنتون به دفعات ذكر شده اتبه هر حال هجوم طلبكاران باعث شد كه تنها يكسال پس از مهاجرت يا بهتر بگويم گريختن الكساندر و نيكلاي به مسكو،پاول و خانواده اش هم به آنجا متواري شوند و همراه با نيكلاي كه ديگر نمي توانست در خانه الكساندر متاهل زندگي كند،در اتاقي نمور ساكن شدند.الكساندر با زن شوهرداري ازدواج كرده و او را به مسكو آورده بود، علي رغم اينكه اين ازدواج موفق نبود و با اينكه به جدايي نينجاميد، مصائب زيادي را بر الكساندر وارد آورد،آنتون در يادداشت هايش با نفس كار برادر-يعني فراري دادن يك زن شوهر دار از خانه شوهر سابق و ازدواج كردن با او- مخالف نبود.آنتون مجبور بود براي ادامه تحصيل دوره دبيرستان، تنها در تاگانروگ بماند.او بعكس برادرانش،بدون گريختن ازخانواده، به آزادياز استبداد پدرش نائل شد.ولي طعم شيرين اين آزادي را خيلي زود،مشكلات مالي از آنتون ربود.خانه پدري اش را يكي از طلبكاران به نام سيلويانف تصاحب كرد.او يك اتاق به آنتون در همان خانه اجاره داد و به جاي بهاي آن از او خواست كه تدريس خصوصي خواهرزاده اش را به عهده بگيرد.خلاصه آنتون همراه با آزادي حاصله از فرار پدرش به مسكو،مجبور بود استقلال خود را نيز بدست آورد.البته به بهاي سنگيني.مشكلات مالي زيادي در اين دوره سه ساله(از شانزده تا نوزده سالگي) بر آنتون وارد شد.براي تهيه لباس هايش مشكل داشت و شب هاي زيادي را به گرسنگي مي گذراند ولي در همين زمان بود كه آنتون توانست سرمايه هايي را گرد آورد كه او را نه تنها در هنر بي همتايش بلكه در اخلاق نيز شهره آفاق كند.دليل اين سخنم اين است كه آنچه از دوران كودكي و نوجواني و جواني در خاطرات و مكاتبات آنتون و آشنايان او، ميتوان برداشت كرد آن است كه خصوصيات برجسته اخلاقي و شخصيتي او بيشتر اكتسابي هستند تا ذاتي و ژنتيكي.او سالها بعد در نامه اي به همسرش مي نويسد: تو گفتي به خاطر آرامشم به من حسادت مي كني،ولي بايد اعتراف كنم من،اصولا آدم عصبي،زودرنج . خشني هستم ولي زندگي به من آموخت كه خود را كنترل كنم،يادت نرود كه پدربزرگ من طرفدار سرسخت برده داري بود.شيچگلوف يكي از نويسندگان و دوستان نزديك چخوف در همين باب نقل مي كند: به نظر مي رسد آنتون ديگر آن عصبيت و زودرنجي و ولنگاري زمان تحصيل را كاملا پشت سرگذاشته است. در همين زمان چخوف مطالبي فكاهي را، توسط برادرش الكساندر در روزنامه هاي مسكو به چاپ مي رساند.الكساندر در آن زمان در نشريات مسكو بسيار فعال بود.آنتون اولين مطلب طنزآميز خود را در سال ۱۸۷۷ به چاپ رساند.سه سال بعد از آن نيز اولين داستان او چاپ شد.اين مطالب فكاهي را او با نام مستعار (آنتوشا چخونتي) به طبع مي رساند.اما زندگي خانواده اش هم در مسكو به سختي مي گذشت.پاول در يك بازرگاني واقع در حومه مسكو كار مي كردوشب ها را هم همان جا مي گذراند و تنها آخر هفته را براي ديدار خانواده اش به مسكو مي آمد.ماهانه۳۰ روبل درآمد داشت كه مقدار كمي از آن به خانواده اش مي رسيد.كمي هم رو به ميخوارگي آورده بود.آدم گوشه گير و منزويي شده بود.البته آن امرونهي هاي هميشگي را داشت ولي ديگرچيزي از توان غرش و به كرسي نشاندن حرفهايش در او نبود.ولي مشكلات به همين جا ختم نمي شد.الكساندر هميشه در حال گله بود، از زنش كه هم بيماري سختي از روزگار گرفته بود و هم امان و چاره را از او .از همه بدتر اوضاع نيكلاي بود كه علي رغم استعدادش در نقاشي و سفارشات زيادي كه به اومي شد ، سخت در افراط ميخوارگي وامانده بود و حالي اسفبارداشت.آنتون با وجود مشكلات مالي خودش در تاگانروگ واخبار احوال مايوس كننده اي كه از خانواده در مسكو دريافت مي كرد،نامه هايي پر از طنز و بذله گويي براي مادر مي فرستاد و اين تا حدي بود كه گهگاه مادر از اين روحيه پسرش دلزده مي شد.يوگنيا در يكي از نامه هايش در اين دوره مي نويسد: نامه ت پربود از شوخي.........چرا به فكر ما نيستي؟اگر مي تواني پولي براي ما بفرست، ماريا چون پوتين ندارد تمام روز را مجبور است در خانه بماند.مادرش خيلي دوست داشت كه آنتون نيز به محفل خانواده در مسكو اضافه شود ولي اين خواسته او با شكي عميق كه از طرف پاول القا مي شد همراه بود.او در نامه اي به آنتون مي نويسد: هر روز هنگام نيايش دعا مي كنم كه به ما ملحق شوي ولي پدرت معتقد است تو نيز راه برادرانت را پي مي گيري،البته ماريا مي گويد كه تو آدم جدايي هستي،من نمي دانم كدام درست است.برخلاف شك مادر و يقين پدر،آنتون در طي ديداري چند روزه از خانواده اش سخت شيفته اين شهر مي شود و عزم خود را براي به پايان رساندن تحصيلات دبيرستان و اقامت در مسكو،جزم مي كند.او در نامه اي در همين زمان به پسرخاله اش در پترزبورگ مي نويسد: به مجرد اينكه مدرسه را تمام كنم،بال در خواهم آورد و به مسكو پرواز خواهم كرد،بس كه عاشق اين شهرم! در تاگانروگ وقت آزادش، سراسر صرف مطالعه در كتابخانه شهر مي شد.در انتخاب كتاب اصلا محدوديتي را نمي پذيرفت،همانجا با افكار فلسفي،ادبي و سياسي مختلف آشنا شد.علي رغم اطلاعات زيادش، در محافل بحث سياسي داخل دبيرستان شركت نمي كرد كه در مورد اين رفتار چخوف بعدا به تفصيل سخن خواهد رفت.

    بر گرفته از سايت: shortstory.ir

  7. #25
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض بی عرضه

    چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلي يونا ، معلم سر خانه ي بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:

    ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واسيلي يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي 30 روبل …

    ــ نخير 40 روبل … !

    ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه 30 روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …

    ــ دو ماه و پنج روز …

    ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود 60 روبل … كسر ميشود 9 روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد …

    چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …

    ــ بله ، 3 روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود 12 روز … 4 روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … 3 روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … 12 و 7 ميشود 19 روز … 60 منهاي 19 ، باقي ميماند 41 روبل … هوم … درست است؟

    چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! …

    ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود 2 روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم 10 روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود 5 روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

    به نجوا گفت:

    ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !

    ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!

    ــ بسيار خوب … باشد.

    ــ 41 منهاي 27 باقي مي ماند 14 …

    اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:

    ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …

    ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس 14 منهاي 3 ميشود 11 … بفرماييد اينهم 11 روبل طلبتان! اين 3 روبل ، اينهم دو اسكناس 3 روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس 1 روبلي … جمعاً 11 روبل … بفرماييد!

    و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:

    ــ مرسي.

    از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:

    ــ « مرسي » بابت چه ؟!!

    ــ بابت پول …

    ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!

    ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.

    ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!

    به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »

    بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

  8. #26
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض سپاسگزارم

    ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:

    ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

    ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟

    آقاي رئيس بار ديگر گفت:

    ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.

    ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.

    ميشا در برابر او ايستاد و گفت:

    ــ زبانم از تشكر قاصر است!

    زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:

    ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.

    قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.

    ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

    آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:

    ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

    بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.

    ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

    ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:

    ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …

    لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:

    ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟

    ــ بله ، دوستش دارم!

    ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!

    آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

    ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …

    ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!

    ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!

    قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

    نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.

    ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …

    ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …

    حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …

    ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:

    ــ تو ، چه ات شده ؟

    پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!

    ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛

    ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …

  9. #27
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض به اقتضای زمان

    زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

    مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:

    ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!

    و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:

    ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟

    زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:

    ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!

    لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:

    ــ كاري داشتي ؟!

    ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.

    ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!

    ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …

    ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!

    زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد.

  10. #28
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه

    13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.

    15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!

    16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،‌نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.

    17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!

    18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.

    19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.

    « او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!

  11. #29
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض سکوت یا پر حرفی؟

    يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكي نبود ، زير گنبد كبود دو تا دوست به اسم كريوگر و اسميرنف براي خودشان زندگي ميكردند. كريوگر استعدادهاي فكري زيادي داشت اما اسميرنف بيش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زير و ضعيف النفس بود ــ اولي حراف و خوش بيان ،‌ دومي ،‌ آرام و كم سخن.

    روزي آن دو را سفري با قطار پيش آمد كه طي آن سعي داشتند زني جوان را به دام افكنند. كريوگر كه كنار زن نشسته بود ،‌ مدام زبانبازي ميكرد و يكبند قربان صدقه ي او ميرفت اما اسميرنف كه مهر سكوت بر لب زده بود ،‌ مدام پلك ميزد و از سر حرص و حسرت ، لبهاي خود را مي ليسيد. كريوگر در ايستگاهي به اتفاق زن جوان ، پياده شد و تا مدتي دراز به واگن باز نگشت. وقتي هم كه مراجعت كرد ، چشمكي به اسميرنف زد و با زبانش صدايي در آورد كه شبيه به بشكن بود. اسميرنف ، با حقد و حسد پرسيد:

    ــ تو برادر ، در اين جور كارها مهارت عجيبي داري! راستي چطور از عهده اش بر مي آيي؟ تا پهلويش نشستي ، فوري ترتيب كار را دادي … تو آدم خوش شانسي هستي!

    ــ تو هم مي خواستي بيكار ننشيني! سه ساعت تمام همانجا نشستي و لام تا كام نگفتي و بر و بر نگاهش كردي ــ مثل سنگ ، لال شده بودي. نه برادر! در دنياي امروز از سكوت ، چيزي عايد انسان نميشود! آدم ، بايد حراف و سر زباندار باشد! ميداني چرا از عهده ي هيچ كاري بر نمي آيي؟ براي اينكه آدم شل و ولي هستي!

    اسميرنف ، منطق دوست را پذيرا شد و تصميم گرفت اخلاق خود را تغيير بدهد. بعد از ساعتي بر حجب و كمرويي خود فايق آمد ، رفت و كنار مردي كه كت و شلوار سرمه اي رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردي بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، باراني از سؤالهاي مختلف ، به ويژه در زمينه ي مسايل علمي ، بر سر او باريد. مي پرسيد كه آيا اسميرنف از زمين و از آسمان خوشش مي آيد يا از قوانين طبيعت و از زندگي مشترك جامعه ي بشري ، احساس رضايت ميكند؟ به طور ضمني درباره ي آزادانديشي اروپاييان و وضع زنان امريكايي نيز سؤالهايي كرد. اسميرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عين حال با شور و هيجان ، پاسخهاي منطقي ميداد. اما ــ باور كنيد ــ هنگامي كه مرد سرمه اي پوش در يكي از ايستگاه ها بازوي او را گرفت و با لبخندي موذيانه گفت: « همراه من بياييد! » ، سخت دچار بهت و حيرت شد.

    به ناچار همراه مرد سرمه اي پوش از قطار پياده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبي كه بر خاك تشنه لب صحرا چكيده باشد ، ناپديد شد.

    دو سال از اين ماجرا گذشت. بين دو دوست ، بار ديگر ملاقاتي دست داد. اسميرنف ، رنگ پريده و تكيده و نحيف شده بود ــ پوستي بر استخوان. كريوگر متعجبانه پرسيد:

    ــ كجاها غيبت زده بود برادر؟

    اسميرنف به تلخي لبخند زد و رنج هايي را كه طي دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، براي دوست خود تعريف كرد.

    ــ مي خواستي حرفهاي زيادي نزني! مي خواستي وراجي نكني! مي خواستي مواظب حرف زدنت ميشدي! مگر نشنيده اي كه زبان سرخ ، سر سبز ميدهد بر باد؟ آدم بايد زبانش را پشت دندانهايش حبس كند!

  12. #30
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض گناهکار شهر تولدو

    هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گويد اسمش‌ ماريا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد يا مشاراليها را زنده‌ يامرده‌ به‌هيأت‌ قضات‌ تحويل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دريافت‌ خواهد نمود.

    اين‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاريخ‌ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

    همه‌ی شهر بارسلون‌ اين‌ اعلاميه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه اين‌ جادوگر دستگير و با خويشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ اين‌ اعتقاد مضحك‌ اما ريشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گويا جادوگران‌ اين‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ ديگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سياه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صيادی بارها پنجه‌ی بريده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفيق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كيسه‌ را می‌گشود دست‌ خونينی در آن‌ می‌يافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

    اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سياهی را كه‌ يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان‌ آن‌ قربانيان‌ بيهوده‌ پيدا نشد.

    اين‌ ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـايه‌ی جذابيت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانيائی نابش‌ هم‌ ميراث‌ مادری بود. تا بيست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفريب‌ و هميشه‌ شاد و هوشيار كه‌ زندگی را وقف‌ هيچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانيائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ يك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بيست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دريانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسيار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترين‌ مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ريشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند ياد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. ديوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

    اما در دومين‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ ديدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانيائی‌يی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترين‌ مسير ميان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

    سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسيد:ـ "راه‌ خيابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ايستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماريا می‌تابيد. بی‌جهت‌ نيست‌ كه‌ شاعران‌ در توصيف‌ زنان ‌از ماه‌ ياد می‌كنند!

    ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زيباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زيبای مشكين‌ ماريا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسينه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عميق‌ برمی‌آمـد

    افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

    راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قديس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

    ماريا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

    ـ تو ... جادوگری!

    راهب‌ اين‌ را گفت‌ و زيرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

    ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پيش‌ پـای من‌ دويد چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ اين‌ صورت‌

    درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ ديدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بيست‌ و پنج‌ سـال‌ بيشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ويكمی هستی! به‌ من‌ می‌گويند اوگوستين‌...

    اين‌ها را گفت‌ و صليبی به‌ خود كشيد و برگشت‌ و غيبش‌ زد.

    ماريا اوگوستين‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنيده ‌بود. هم‌

    به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترين‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسيح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماريا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسيحی عشق‌ ورزيد كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

    چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستين‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبه‌ی طويلی به‌ زبان‌ لاتينی چهار هيكل‌ سياه‌ بيرون‌ آمدند، ازميان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماريا يكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستين‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقيبش‌ كردند.

    سه‌ روز بعد مرد سياه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشيده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ بايد يكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

    اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عيال‌ات‌ جادوگراست‌!

    رنگ‌ از روی اسپالانتسو پريد.

    اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبيثه‌ در ميان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عيال‌ات‌ را ديده‌اند كه‌ به‌ هيأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، يك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هيأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

    اسپالانتسوی مبهوت‌ زيرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نيست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"

    ـ آن‌ضعيفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتوليك‌ باشد! مشاراليها عيال‌ ابليس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبيث‌ تو را مورد غدر و خيانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بيت‌ خود شو و فی الفور او را به‌اين‌جا بفرست‌.

    اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(يعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزيه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feيعنی ايمان‌) زن‌، minus (يعنی كم‌تر) است‌...

    اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بيرون‌ آمد سرش‌ را ميان‌ دست‌هايش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگويد كه‌ ماريا جادوگر نيست‌؟ مگر كسی هم‌ پيدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا ديگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماريا يقين‌ دارند. همه‌! هيچ‌ چيز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ يك موضوع‌ واهی آسان‌تر نيست‌ و اسپانيائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

    پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانيـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نيست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

    اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانيائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

    زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و يقين‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

    پيش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماريا، راهب‌ها خيال‌ دارند بسوزانندت‌!"

    می‌گويند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببين چه‌ می‌گويم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو يك‌گربه‌ی سياه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پليدی درت‌ نيست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگيری نمی‌گذارند بخوابی.

    پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

    اما ماريا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سياه‌ درآمد نه‌ گريخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ريختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابيامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ريش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزديك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هيچ‌ وقت‌ ياوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ بايد جائی قايم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نيست‌. كشتی‌ی كريستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعميراست‌. آن ‌تو قايمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بيرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خيلی هم‌ نبايد طول بكشد."

    آن‌ شب‌ ماريا در قسمت‌ زيرين‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نيامدنی‌يی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزيد و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

    اسقف‌ از اسپالانتسو پرسيد : "ـ عيالت‌ كجا است‌؟"

    اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سياهی شد و در رفت‌.

    ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ اين‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نيست‌. پيداش‌ می‌كنيم‌. اوگوستين‌ قريحه‌ی غريبی دارد! فی‌الواقع‌ قريحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد ديگر منكوحه‌ی جادوگر اختيار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبيثه‌ از جسم‌ ضعيفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمين‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتوليك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غيرمطهره‌ئی برخلاف‌ ميل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شيطان لعين‌ تسليم‌ نموده‌بود... برو!

    ماريا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ ديدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چيزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. يك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ يك‌ ماه‌ ديگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

    ماريا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جديدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ريش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خنديد و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگيز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذير پيش‌ نمی‌آمد خيال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كريستوفور، كشتی كه‌ تعمير شد با آن‌ به‌سرزمينی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسيار دورتر از اين‌اسپانيای شعورباخته‌."

    اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درميدان‌ها وبازارها به‌ ديوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسيد. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسيد. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.

    آهی كشيد و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چيز بدی نيست‌ها!

    اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبيره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبيره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگينی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسياری به‌خاطر ارتكاب‌ نظاير آن‌ برخرمن‌ آتش‌ يا زير شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سيزده‌، رياضيات‌ دراين‌ شهر بيش‌ از هر نقطه‌ی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم‌ كه‌، از رياضيات‌ تا جادو يك‌ گـام‌ بيشتر فاصله‌ نيست‌... پس‌ اسپالانتسو زير نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

    ازجمله‌ اين‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گياهان‌ غريب‌ گرد می‌آورد... يك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبيدن‌ چيزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبيثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بيرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از اين‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگينی‌ی خوف‌انگيز بار اين‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقيانوس‌العلوم‌ پيری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشيده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمايان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چيزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگين‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پيداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصديق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ يكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مايه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پياده‌ به‌زيارت‌ يكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هايش‌ مانع‌ بود.

    اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ اين‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ يك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزيده‌ می‌شود از سرش‌ بيرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، ديوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر اين‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر اين‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبيبان‌ تولدو چشم‌ ديدن‌اش‌ را نداشتند درميان‌ نبود، میشد كه‌...

    اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كريستوفور گفت‌:"ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چيزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنيم‌ تا ماريا بميرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببريم‌ تحويل كلاغ‌ها بدهيم‌ هم‌ چيزی ازكيسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماريا وقتی می‌ميرد كه‌ ديگر ما پير شده‌ايم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چيزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پيری می‌خورد...

    كريستوفور اين‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خنديد و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحويل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

    هفته‌ئی پس‌ازاين‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زير لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحويل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحويل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر اين‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"

    اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

    خودش‌ جسد ماريا را برد برای سوزاندن‌ تحويل‌ هيأت‌ قضات‌ داد.

    معصيت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزيده ‌شد. اين‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

    درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ايامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شيمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسين‌ بسيار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هديه‌داد... مرد عالم‌ دراين‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنيان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعيفه‌گان‌ سياه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ايشان‌ مطابقه‌ می‌كند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •