گفتم دلم ندارد بی تو قرار و آرام
من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم
گفتا حجابِ غفلت باشد هوای نفست
گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
گفتم دلم ندارد بی تو قرار و آرام
من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم
گفتا حجابِ غفلت باشد هوای نفست
گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
آب حیات معرفت
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح نعیم خلد ز وصلت روایتی
علم وسیع خضر ز بحرت علامتی
آب حیات معرفتت را کنایتی
انفاس عیسی از نفست بود شمهای
تعمیر عمر نوح، تو را بود آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
هر پاره از دل و از غصه قصهای
هر سطری از خصال تو وز رحمت آیتی
تا چند ای امام بسوزیم در فراق
آخر زمان هجر شما را نهایتی
در آرزوی خاک درش سوختیم ما
یادآور ای صبا که نکردی حمایتی
ای فیض عمر رفت و ندیدی امام را
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
«فیض کاشانی»
شرار شعر من پایان ندارد
ای شرق، ای چکاد بلند سپیدهدم
پیشانی بلند زمان؛ نون و القلم
نامت اذان اذان نفسی در تنم روان
رازی شگرف سایه افتاده بر عدم
با قایقی شکسته و فانوسی از امید
آیا عبور میکنم از کوره راه غم
در ذهن واژههای مقیمان روشنی
هر بازدم شراره شعری دمادمم
ای نطق مهر آینه باران هزار سو
از آبروی جان تو گیتی است محترم
زیباترین نمایه و آیین زندگی
هرجا خداست، یاد تو هم میشود رقم
ابراهیم حسنلو
از نو شکفت نرگس چشم انتظاري ام
گل کرد خار خار شب بي قراري ام
تا شد هزار پاره دل از يک نگاه تو
ديدم هزار چشم در آيينه کاري ام
گر من به شوق ديدنت از خويش مي روم
از خويش مي روم که تو با خود بياري ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باري مگر تو دست بر آري به ياري ام
کاري به کار غير ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاري ام
تا ساحل نگاه تو چون موج بي قرار
با رود رو به سوي تو دارم که جاري ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بيا , بيا
زان پيشتر که پاک شود يادگاري ام
قیصر امین پور
---------- Post added at 10:03 PM ---------- Previous post was at 10:02 PM ----------
آه مي کشم تو را , با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا , اي کرامت بهار
در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند
کارواني از شهيد , کارواني از بهار
اي بهار مهربان , در مسير کاروان
گل بپاش و گل بپاش , گل بکار و گل بکار
بر سرم نمي کشي , دست مهر اگر , مکش
تشنه محبتند , لاله هاي داغ دار
دسته دسته گم شدند , مهره هاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند , نخل هاي روزه دار
مي رسد بهار و من , بي شکوفه ام هنوز
آفتاب من , بتاب ! مهربان من , ببار !
علیرضا قروه
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی
که گرم آلود حسرت های خاکسترنشین هستی
بگو تا من بدانم ای قلندر مرد زاد آتش
چرا در التزام شعله های آتشین هستی
من اینجا می نشینم، مردی از این راه می آید
و می پرسم از او: «آیا تو آن تنهاترین هستی؟»
هنوز از زخم های کهنه ام خون تو می جوشد
تو گلزخم تمام شانه های آهنین هستی
کسی می گوید این هفت آسمان در زیر پای توست
برای من بگو ای نازنین آیا همین هستی
شبی را با غزل در انتظارت تا سحر ماندم
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی
عاقبت دست من و دامن آن سرو سهی
تا به سر منزل مقصود روان خواهد بود
چه توان گفت ز شکر و کرم و حلم شهی
که جهانی به لبانش نگران خواهد بود
تو جهانی و جهانی ز تو خرسند وخموش
به حقیقت که جهان با تو جهان خواهد بود
"اینهمه شعبده ها عقل که می کرد اینجا "
چون رسد شاه جهان بی قلیان خواهد بود
مردم از ظلمت شبهای دراز و غم یار
مستی و رخصت این شه چه زمان خواهد بود
دادگستر گیتی خبر داد به یاران که الا
روز وصل شه و یاران دوان خواهد بود
چشمه آب حیات و گل و شبنم بی دوست
شوره زاریست که بی مایه روان خواهد بود
ای خوش آن روز که بانگ خوش" یا زهرا" مان
از همه جای جهان درسریان خواهد بود
امروز خانه ي دل نور و ضيا ندارد
جايىكه دوست نَبْوَد، آنجا صفا ندارد
شهرى است پر ز آشوب، كاشانه اي لگدكوب
آن دل كه از تغافل، شوق لقا ندارد
رندان به كشور دل، هر جا گرفته منزل
وان مير صدر محفل، در خانه جا ندارد
شهباز پر شكسته، افتاده زار و خسته
از دست ظلم جغدان، يكدم رها ندارد
وان پيشواى مستان، مرغ هزار دستان
يكسو نشسته خاموش، شور و نوا ندارد
يوسف كه پيش حُسنش، خوبان بها ندارد
از كيد و مكر اخوان، قدر و بها ندارد
پيمانهها نهاديم، پيمان زدست داديم
در حيرتى فتاديم كو منتها ندارد
با اين همه سلاسل، سوداى خام در دل
اين درد را چه حاصل، كافر دوا ندارد
اى شاه ماهرويان، واى قبله ي نكويان
درياب عاجزى را كو دست و پا ندارد
از ما خطا و لغزش، از تُست عفو و بخشش
سلطان به زيردستان جز اين روا ندارد
تير دعاى ما را جز لطف تو هدف نيست
گر لطف مىنمايى پيكان خطا ندارد
شاها فقير كويت، سوزد در آرزويت
جز ديده اي به رويت چشم عطا ندارد
گلی گم کردهام میجویم او رابه هر گل میرسم میبویم او راگل من نی بود این و نه آنستگل من مهدی صاحب زمان استدلم اندر هوایش میزند پرشرر افکنده بر جانم چو آذرخوش آن روزی که با شم یاور اوبمانند گدایان بر در اوخوش آن روزی که من پروانه باشمفدای آن گل یکدانه باشمخوش آن روزی که من بر عهد دیریننثار او کنم این جان شیرینالا ای گل کجایی جان فدایتچه باشد گر که گردم خاک پایتز درد انتظارت جان به لب شدتن فرسودهام در تاب و تب شدبسی رفتند و مردند از فراقتندیدند در جهان آن روی ماهت"نبوی گرگانی"
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
آرام راه ساحل دریا بگیرد
اقا بیا تا کی دو چشم انتظارم
شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)