تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 13 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 130

نام تاپيک: سنایی غزنوی

  1. #21
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای همه خوبی در آغوش شما
    قبله‌ی جانها بر و دوش شما
    ای تماشاگه عقل نور پاش
    در میان لعل خاموش شما
    وی امانت جای چرخ سبز پوش
    بر کران چشمه‌ی نوش شما
    آهوان در بزم شیران در شکار
    بنده‌ی آن خواب خرگوش شما
    آب مشک و باد عنبر برد پاک
    بوی شمشاد قصب پوش شما
    کار ما کردست در هم چون زره
    جوشن مشکین پر جوش شما
    چند خواهد گفت ما را نوش نوش
    آن لب نوشین می نوش شما
    چندمان چون چشم خود خواهید مست
    ای به بی هوشی همه هوش شما
    صد چو او در عاشقیها باشدی
    همچو او حیران و مدهوش شما
    حلقه چون دارند بر چشمش جهان
    ای سنایی حلقه در گوش شما
    چون سنایی عاشقی تا کی بود
    با چنین یاری فراموش شما

  2. #22
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای ز عشقت روح را آزارها
    بر در تو عشق را بازارها
    ای ز شکر منت دیدار تو
    دیده بر گردن دل بارها
    فتنه را در عالم آشوب و شور
    با سر زلفین تو اسرارها
    عاشقان در خدمت زلف تواند
    از کمر بر ساخته زنارها
    نیستم با درد عشقت لحظه‌ای
    خالی از غمها و از تیمارها
    بر امید روی چون گلبرگ تو
    می‌نهم جان را و دل را خارها
    تا سنایی بر حدیث چرب تست
    غره چون کفتار بر گفتارها
    دارد از باد هوس آبی بروی
    با خیال خاک کویت کارها

  3. #23
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
    وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها
    در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
    بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
    در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
    در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
    در سینه‌ی هر معنی بفروخته آتشها
    بر دیده‌ی هر دعوی بر دوخته پیکانها
    بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
    بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
    از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
    وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
    مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
    از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
    از سوز جگر چشمی چون حقه‌ی گوهرها
    وز آتش دل آهی چون رشته‌ی مرجانها
    در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
    در پرده‌ی قرب تو زنده شده قربانها
    از رشته‌ی جانبازی بر دوخته دامنها
    در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها
    در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
    در گرد سر کویت از نفس بیابانها
    چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
    در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها
    ای پایگه امرت سرمایه‌ی درویشان
    وی دستگه نهیت پیرایه‌ی خذلانها
    صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
    ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
    بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن
    هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
    میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
    ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
    در عرصه‌ی میدانت پرداخته در خدمت
    گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
    از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
    بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها
    حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها
    والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
    گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
    وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

  4. #24
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا
    وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
    از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
    از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
    کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
    کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
    بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر
    شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما
    هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
    هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا
    ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
    همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
    بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
    شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
    تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
    پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا
    گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
    پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
    آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
    می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
    شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
    شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
    روز و شب هستند همچون مادران مهربان
    در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
    دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
    از برای پایداریت اهل شهر و روستا
    چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم
    جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
    حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
    دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
    رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
    ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
    هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل
    لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
    گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
    گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
    از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
    هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
    علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
    ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

  5. #25
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
    بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
    حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
    پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
    در همه‌ی هست و نیست، از تری و تازگی
    نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا
    زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر
    کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
    هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
    جان نهمی بر میان شکل میان ترا
    بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
    سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
    چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان
    تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
    پرده‌زنان روز و شب حلقه‌ی زلف ترا
    غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
    برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
    نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
    قبله‌ی خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
    زلف نگون ترا روی ستان ترا
    فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
    انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
    پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
    نسخه‌ی دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا
    دیده‌ی جانها بخورد نوک سنانت ولیک
    جان سنایی کند شکر سنان ترا
    از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
    خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
    سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
    هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
    هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
    جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

  6. #26
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    آراست جهاندار دگرباره جهان را
    چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
    فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
    خورشید بپیمود مسیر دوران را
    ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
    کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
    هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
    رضوان بگشاید همه درهای جنان را
    گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار
    پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را
    گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
    از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
    ابری که همی برف ببارید ببرید
    شد غرقه‌ی بحری که ندید ایچ کران را
    آن ابر درر بار ز دریا که برآید
    پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
    از بس که ببارید به آب اندر لولو
    چون لولو تر کرد همه آب روان را
    رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
    بر ما بوزید از قبل راحت جان را
    کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
    شادی روان داد مر آن شاد روان را
    بر کوه از آن توده‌ی کافور گرانبار
    خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
    خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
    تا بر کند آن لاله‌ی خوش خفته ستان را
    چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
    تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
    از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
    چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
    شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
    وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
    آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
    تو طعمه‌ی من کرده‌ای آن مار دمان را
    قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
    اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
    طاووس کند جلوه چو از دور به بیند
    بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
    موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
    روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

  7. #27
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
    ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
    نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
    چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
    چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
    چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
    از برای عز دیدار سیاوخشی و شش
    همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را
    عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را
    عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را
    هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس
    دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را
    آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی
    بند برنه در نهانخانه‌ی خموشی آه را
    از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن
    هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را
    درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس
    کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را
    عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق
    آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را
    گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست
    روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را
    پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ
    گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را
    درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب
    باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را
    هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک
    بار عندالله باشد تخم عبدالله را
    کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز
    حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را
    باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی
    پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را
    چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس
    زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

  8. #28
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
    نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
    موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
    کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا
    نسخه‌ی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
    این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
    گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
    کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
    کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
    لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
    رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل
    این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
    اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
    تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
    عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
    قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
    زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
    عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
    گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
    شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
    گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
    مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
    تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح
    سایه‌ی زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا
    روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
    شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
    در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
    لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
    هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
    کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
    لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
    از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
    دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
    آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
    پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
    نیست دارالملک منتهای ما را منتها
    نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
    فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
    نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
    ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا

  9. #29
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
    وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
    بر سریر حکمت اندر خطه‌ی کون و فساد
    از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا
    مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
    ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
    لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
    همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
    گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
    باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
    نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
    کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
    چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
    با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
    سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
    خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
    شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
    بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
    حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
    شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا
    عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
    مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
    بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل
    درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا
    نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
    کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
    معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
    ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
    هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
    نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
    زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
    اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
    شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل
    حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
    صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
    با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
    شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
    ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا
    کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
    زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا

  10. #30
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
    دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
    خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
    خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
    از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
    تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
    خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
    غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
    اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را
    زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
    نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
    هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
    لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
    در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
    بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک
    پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا
    دانه‌ی در، در بن دریای الا الله درست
    لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا
    از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
    وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
    دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح
    نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا
    آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
    و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
    روح داند گشت گرد حلقه‌ی هفت آسمان
    ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
    گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
    در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
    کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
    یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا
    بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین
    حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
    تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
    شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
    دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
    کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
    آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند
    با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
    نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
    گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •