لیوان خودش رو ورداشت و گفت به سلامتی!
منم لیوانم رو ورداشتم و یه خرده ازش خوردم !انقدر مزه بدی داشت که حالم رو به هم زد اما مجبوری خوردم . اونم شروع کرد برام حرف زدن !از گذشته ش گفت و چه جوری با پدرم اشنا شده و چقدر تو گذشته سختی کشیده و این چیزا . مرتب م لیوانش رو ور میداشت و هی میگفت به سلامتی و منم یه خرده از لیوانم می خوردم .
لیوان اول که تموم شد دوباره برام ریخت . گفتم من دیگه نمیخورم . گفت برات خیلی کم ریختم !نترس!طوریت نمیشه که !مگه بچه ای؟!اندازه یه انگشتونه م نخوردی!نکنه ظرفیت نداری که نیمخوری؟!خلاصه منو شیر کرد و لیوان دومم خوردم . یه خرده بعد دیم چشام داره سیاهی میره !حرفاش رو دیگعه نمی فهمیدم !حالم داشت به هم می خورد !سرم گیج می رفت و خونه دور سرم داشت می چرخید!هرچی زور میزدم که خودمو کنترل کنم نمیشد!
بلند شدم که برم تو اتاقم اما نتونستم تند اومد زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد که برم تو اتاقم . فقط اانقدر فهمیدم که خودمو انداختم رو تخت!انقدر حالم بد بود که هیچی حالیم نمی شد!
دوباره ساکت شد و یه سیگار دیگه روشن کرد و بعد گفت
- حتما بقیه ش رو خودت حدس زدی؟!وقتی چشامو وا کردم و یه خرده حالم جا اومد متوجه شدم که تو اتاق زهره و تو تختخواب اون خوابیدم !برگشتم بغلم رو نگاه کردم که دیدم اونم اون طرف تخت خوابیده !یه لحظه چشمامو بستم و فکر کردم !تازه همه چی یادم اومد!لحظه به لحظه !صحنه به صحبه !
یه مرتبه زدم زیر گریه!از خودم و زهره متنفر شدم!همچین گریه میکردم که با ترس از خواب پرید!تا اومد حرفی بزنه که از تو تختخواب پریدم بیرون و رفتم تو حموم!اونم دنبالم دوئید !رفتم از تو حموم تیغ وردارم و رگم و بزنم !پرید جلومو نذاشت!انقدر ازش بدم اومده بود که گلوش رو گرفتم خفهش کنم!هیچ مقاومتی نکرد فقط گفت اگه با کشتن من راحت می شی خب بکش!گفتم تو کثافت مخصوصا بهم مشروب دادی!از قبل برنامه داشتی!گفت حالا مگه چی شده؟!گفتم من دیگه چطوری میتونم تو چشای پدرم نیگاه کنم؟!اصلا چه طوری میتونم دیگه زنده باشم؟!گفت برای چی؟!گفتم کثافت اخه تو جای مادر منی!گفت کی یه همچین حرفی زده؟!من حتی صیغه باباتم نیستم !
مات شدم بهش!دستم رو گرفت و برد تو اتاق !تند لباسم رو پوشیدم و گفتم پس چی؟!گفت بابات منو همینطوری اورده اینجا !بهم وعده داده که اگه ازم راضی بود صیغه م کنه!گفتم تو چرا قبول کردی؟!گفت از زندگی قبلیم بهتره!
دیگه نفهمیدم و محکم زدم تو صورتش و رفتم تو اتاقم !در رو قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن!از خودم از پدرم از زهره و از همه دنیا متنفر شده بودم !نمیدونستم چیکار باید بکنم؟!
دوباره ساکت شد سرش رو گرفت تو دستاش و دیگه هیچی نگفت .رفتم براش یه لیوان اب اوردم و دادم خورد و گفتم
- بعد چی شد؟
- هیچی !دو سه ساعت تو اتاقم بودم که اومد و در زد . نمیخواستم در رو روش وا کنم اما انقدر اصرار کرد که مجبور شدم . اومد تو و شروع کرد باهام حرف زدن . اولش با ارامش و دوستانه . وقتی دید هیچ کدوم از حرفاش رو قبول نمیکنم شروع کرد به تهدید کردن!گفت به پدرم میگه که من خودم مشروب خوردم و شب وقتی اون خواب بوده رفتم سراغش. بهش گفتم پدرم منو میشناسه و تو رو هم میشناسه!بعدشم حتما تو رو از خونه بیرون میکنه!گفت یادت رفته روز اول باهات چیکار کرد؟!بعدشم بابات انقدر عاشق من شده که حتما تو رو از خونه بیرون میکنه!
هیچی نگفتم که شروع کرد موهامو ناز کردن و گفت سهیل خر نشو !من دوستت دارم !یه کاری نکن که باهات دشمن بشم و کاری کنم که حتی پدرت حاضر بشه خونت رو بریزه!میدونی که این جور وقتا اگخ خون جلوی چشم ادمو بگیره پدر و پسر همدیگه رو میکشن
بازم ساکت شد و یه سیگار روشن کرد و کمی بعد گفت
- حالا فهمیدی چرا انقدر داغونم؟!
- بعدش چی شد؟ یعنی النم همونجوری هستین؟
- نه!یعنی تا یه مدت بعدم همینجوری بود اما من با هر بدبختی که بود راضیش کردم که من برم طبقه اخر تو اون سوئیت زندگی کنم !بعد رابطه م رو باهاش کم کردم و تا بالاخره قطع شد !اونم وقتی دید که اینجوریه،دست از سرم ورداشت !
- چه مدت طول کشید؟
- تقریبا یه سال وضع اونطوری بود !به خدا افسانه من همیشه ازش ممتنفر بودم اما می ترسیدم !می ترسیدم پدرم از خونه بیرونم کنه !اون وقت ،هم من بیچاره می شدم و هم مادرم !چون خرجش رو من می دادم !از پولایی که پدرم بهم می داد !همیشه زجر کشیدم !الانم همینطور !روانی شدم !از اون به ب عدم تا حالا دیگه لب به اون کثافت نزدم!
- به چی؟!
- به اون مشروب گند که این بلا ها رو سرم اورد !تو نمیدونی من چی میکشم !الان چند ساله که تا شبا می خوابم و هزار تا چیز بد می اد سراغم !شدم مثل یه دیوونه!غذاب وجدان ولم نمیکنه!دلم میخواد خودمو بکشم !تا حالا چند بارم خواستم این کارو بکنم اما جراتش رو نداشتم !
بازم ساکت شد . سرش رو انداخته بود پایین بغض گلوش رو گرفته بود با صدایی گرفته همونجوری که زمین رو نگاه میکرد گفت
- خیلی بی شرم بود !جلوی پدرم یه کارایی می کرد که از ترس نفسم بند می اومد !یعنی اگه یه مرتبه پدرم می دید درجا هردومون رو می کشت !مثلا تا پدرم می رفت تو اون یکی اتاق می پرید منو می بوسید!یا مثلا پست پدرم بهمون بود دست می کشید سر و صورت من !
انقدر ترسیدم تا بالاخره مریض شدم !اسم گرفتم !نفس تنگی!از ترس و خجالت و شرمندگی و عذاب وجدان !
به محض اینکه پدرم می اومد خونه ،یه حالت عصبی بهم دست می داد و نفسم می گرفت !طوری حالم بد می شد که پدرم بردم چند تا دکتر!همه شون بعد از کلی ازمایش و این چیزا گفتن که یه حمله عصبیه!احتمال می دادن به خاطر درست و این چیزاس اما من خودم می دونستم مال چیه!حالا عجیب اینه که درست بر عکس من ،زهره اصلا عین خیالشم نبود!هرچی ازش خواهش میکردم و بهش التماس میکردم که دست از سرم وردار فایده نداشت و بدتر لج میکرد!اخرشم تهدیدم میکرد که به پدرم میگه!از همون وقت به بعد دیگه از دختر و زن بدم اومد!اصلا نسبت به این مسائل الرژی پیدا کردم !تا مدتها بعد که از اونا جدا زندگی میکردم طرف هیچ دختری نمی رفتم !ازشون متنفر بودم تا اینکه با ساحل اشنا شدم . فکر میکردم که اون با بقیه فرق داره اما متوجه شدم که اونم مثل همه س !
- به خاطر همین همیشه به مادرت مشکوکی؟
- اره!چون اونم یه زنه مثه بقیه !
- اون مادره!یه مادر فرق میکنه!اگه این حرف تو درست باشه پس منم یکی مثل بقیه م !درسته؟
- نه !فکر میکنم تو فرق داری!
- در مورد ساحل م همین فکرو میکردی!
- نه !نه ! مطمئن هستم که تو مثل اونا نیستی!
- بالاخره چی شد؟!
- تا یه سال بعدم دچار حمله های عصبی می شدم اما بعدش کم کم دخوب شدم اما هنوزم کابوسم ادامه داره!بعضی از شبا خوابهای خیلی بد و ترسناکی می بینم !طوری که با فریاد از خواب میپرم !
- زندگی سختی داشتی!
- افسانه!اینایی رو که بهت گفتم یه رازه !دلم نمیخواد کسی بفهمه !فقط به تو گفتم !
بهش لبخند زدم و گفتم
- خیالت راحت باشه !حتی تو دل خودمم تکرارشون نمیکنم !
- مرسی!می دونم که راست می گی!
- توام کم کم گذشته رو فراموش کن!یه اشتباهی بوده که گذشته و رفته !مهم اینه که دیگه تکرار نشه!
- راستی این شب جمعه یه پارتی دعوت دارم !میتونی بیای؟
- نمیدونم !
- بهم خبرش رو میدی؟
- باید ببینم !بهت تلفن میکنم .
(سکوت)
- ترانه؟!حواست با منه؟!
- اره !اره !
- انگار اصلا اینجا نیستی!
- چرا!همه رو گوش دادم !
- تو یه چیزیت هس!من میدونم !
- نه !چیزیم نیس!
- چرا،هس،فقط نمیخوای به من بگی !
- بقیه داستان رو تعریف کن .
- دیگه بسه باشه برای بعد .
- نه بگو !وقت داریم !
- بذار دفعه بعد که اومدی. انگار حالت خوب نیس!
- چرا اینجوری فکر میکنی؟!
- من بچه نیستم !ما ها همدیگه رو خوب میشناسیم !دو تا زنوقتی نیم ساعت پیش هم نشستن و حرف زدن ،هر دو از حال همدیگه با خبر می شن !از غم و غصه هایی که تو دل همدیگه هس!من میدونم تو دل تو یه دنیا غصه س اما نمیخوای به روت بیاری!
(سکوت)
- هرکسی تو دنیا یه غم و غصه هایی داره !منم یکی مثل بقیه !
- به من بگو شاید بتونم کمکت کنم .
- کاری بای من از دست تو بر نمیاد.
- فکر کردی برای من کاری از دست تو ساخته س؟!
- شاید!
- پس خیلی در اشتباهی!این چیزا فقط فرمالیته س !تو رو برای من انتخاب کردن که یه سری قوانین اجرا شده باشه وگرنه میدونم که تو دادگاه تو هیچ کاری نمیتونی برای من بکنی!پس چرا وکالت منو قبول کردی؟
- مجبوری!تو چرا باهام حرف زدی؟
- چون ازت خوشم اومد!یکی دیگه شم اینکه خودم احتیاج داستم برای یه نفر حرف بزنم . ادم تو زندان اگه تنها بمونه دیونه میشه !همینکه میدونستم می ای ملاقاتم و باید برات زندگی م رو تعریف کنم خیلی بود !همین باعث می شد که تو زندان افکارم رو مرتب کنم و تمرکز داشته باشم !
- شاید تونستم تو دادگاه کمکت کنم .
- اونش دیگه زیاد مهم نیس!مهم اینه که مثل یه دوست نشستی و به حرفام گوش کردی !همین راهی م که هفته ای دو سه بار می ای خیلی سخته!
- من خیلی به پرونده ت امیدوارم !
- ترانه؟!
- هان؟
- وقتی یه زن انقدر چشماش غمگینه حتما پای یه زن دیگه تو زندگی شوهرش وا شده !درسته؟!
(سکوت)
- من مطمئنم که مشکل تو مشکل مالی و این چیزا نیس!
(سکوت)
- باشه !مجبورت نمیکنم برام تعریف کنی!
- خب ،بعدش چی شد؟
- هیچی دیگه ،اون روز یه خرده بعد منو رسوند دم خونه مون و خودشم رفت . دیگه این دفعه م برای شوکا همه چیز رو تعریف نکردم . فقط جریان نوار و این چیزا رو بهش گفتم شوکام یه خرده نصیحتم کرد که مواظب خودم باشم و جریان تموم شد . برنامه پنجشنبه رو هم با شوکا درست کردم و یه بهانه تراشیدم که پدرم چیزی نفهمه . تا پنجشنبه م یکی دو بار تلفنی با همدیگه حرف زدیم . بقیه شم باشه برای نوبت بعد که اومدی .
(سکوت)
- حال دخترت خوبه؟
- افسانه؟!
- جون افسانه!
- اگه یه شوهری به زنش خیانت کنه ،تقصیر خود زنه یا نه ؟
- بستگی داره!
- به چی؟
- به خیلی چیزا!
- مثلا؟
- اولش اینکه اون مدر چطوری فکر کنه!یعنی تا چه حد به خودش حق بده !
- یعنی چی؟!
- یه وقتا بعضی از مردا به خودشون زیادی حق میدن !قوانینم که ساپورت شون میکنه !اون وقت زیر سرشون بلند میشه !
- یعنی خیانت میکنن؟
- اونا به قضیه اینجوری نگاه نمیکنن!اصلا اسم خیانت رو روش نمیذارن!به قول خودشون همیشه قرمه سبزی یه بارم قیمه پلو !برای اونا یه نوع تنوعه!
- اون وقت تکلیف زن چی میشه ؟
- بازم بستگی داره به اون زن !باید دید اون زن کی خس!
- چه ربطی داره ؟
- خب ربط داره!اگه یه زن باشه که خودش هیچ درامدی نداشته باشه باید بشینه و بسوزه و بسازه !
- اگه درامد داشته باشه چی؟
- اون وقت میشه مثل تو !
(سکوت)
- اگه مثل من بود باید چیکار کنه؟
- تلافی!
- اگه مچش وا شد میدونی چه بلایی سرش می اد؟!
- دزد نگرفته پادشاهه!باید مواظب باشه!
- اگه یه مرد به زنش خیانت کرد حتما اون زن ایراد داشته !
- نه!شاید اینطوری باشه اما هیمشه اینطوری نیس!مثلا وقتی یه مرد یه ماشین میخره و دو سال بعد دلش رو میزنه و میره یه ماشین مدل بالاتر و شیک تر میخره دلیلش چیه؟!
(سکوت)
- شوهرت بهت خیانت میکنه؟
(سکوت)
- جواب بده دیگه !نترس!بهت سرکوفت نمیزنم !
- فکر میکنم میکنه.
- مطمئنی؟!
- فکر میکنم .
- تا مطمئن نشدی نباید کاری کنی ا!
- مطمئنم !
- تعقیبش کردی یا کسی بهت خبر داده؟!
- یکی دو نفر دیدن یکی همسایه مون و یکی م پیک .
- پیک؟!
- از این پیک موتوریا!بهش پول دادم که مواظب شوهرم باشه !
- دیگه جی؟
- با یه زن رفته اژانس مسکن . خواسته اپارتمان اجاره کنه .
- خب پس دیگه تمومه!
- فکر میکنم !
- یه وقت نکنه قهرمان بازی در بیاری و مثلا بخوای مچش رو سر بزنگاه بگیریا !اینطوری فقط کارش رو راحت کردی!
- پس چیکار کنم؟!