تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 54

نام تاپيک: رمان آرام ( سیمین شیردل )

  1. #21
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 14

    آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
    آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
    آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
    فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
    - متشكرم! اگر دوست داري بمان.
    - تو كه چيزي درست نكردي.
    - غذاي من نيم ساعته حاضر است .
    - اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
    - نه هر طور راحتي.
    فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
    -فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
    فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
    فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
    آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
    - نيم ساعتي ميشه.
    - براي چه آمدي؟
    - آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
    - تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
    - بسيار خوب دفعه ي بع.
    آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
    -پس فردا نامزدي لادن و امير است.
    يادم بود .
    من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
    - هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
    - آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
    - من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
    - فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
    - يادم رفته بود كه تو وكيلي.
    - آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
    - حالا هم دير نشده .
    آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
    فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
    آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
    فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
    آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
    فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
    * * * *
    نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
    نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
    فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
    دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
    فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
    -تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
    ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
    - من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
    - بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
    - تو ديگه شورش را در آوردي .
    - سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
    - فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
    - لازم نيست
    - من كه عذر خواهي كردم .
    - ديگه فايده اي ندارد .
    - بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
    - نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
    فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
    روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
    از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
    - سلام.
    - حدس مي زدم كه خانه باشي .
    - آمدم لباس بپوشم.
    - كه خوابت برد.
    - فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
    - مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
    - نه مطمئن باش خدا حافظ!
    وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
    فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
    با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
    در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
    امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
    سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
    آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
    مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
    فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
    در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
    آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
    . آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
    فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
    آرام با لحني درد آلود گفت‌: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
    فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
    تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
    من شوهر تو هستم.
    آرام با تمسخر گفت : واقعا!
    فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
    فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 15

    آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
    آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
    _ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
    آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
    آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
    _ کافی نیست.
    _ می دانم .
    آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
    _ من چنین حرفی نزدم .
    فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
    آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
    نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
    فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
    _ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
    فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
    _ چه عجب تلفن کردی.
    _ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
    _ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
    _ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
    فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
    _ چه ساعتی بر میگردی؟
    _ تا شب درگیرم .
    _ بنابرین هیچی !
    _ تنهایی مشکل است .
    _ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
    فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
    نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
    فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
    _ احتیاج به مسافرت داری؟
    _ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
    _ راستی یک مقدار پول می خواهم.
    _ یک هفته نیست که دادم.
    _ حتما باید بگویم که تمام شده؟
    _ ندارم.
    _ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
    _ بهتر است کمی کلاحظه کنی
    _ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
    _ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
    _ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
    _ عقلم نمی رسید.
    نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
    _ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
    _ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
    _ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
    نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
    _ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
    نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
    _ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
    _ تو نمی توانی من را محدود کنی.
    _ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
    فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
    _ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
    _ خیلی بی ادبی.
    _ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
    _ خفه شو !
    _ خودت خفه شو.
    و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
    ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
    _ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
    آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
    _ دوازده
    _ تو اینجا چه کار میکنی؟
    _ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
    _ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
    فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
    آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
    در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
    فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
    آرام می خواست فریدا بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا ان را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.

  4. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل ۱۶

    .
    سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.

    سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .

    -سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟

    فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.

    با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .

    فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .

    آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !

    -بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .

    با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟

    قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟

    كي و چه وقت؟

    فردا ظهر !

    آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .

    ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .

    - چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.

    -از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .

    - اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.

    - و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .

    آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟

    با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.

    - خيلي بد شد.

    - چرا؟

    باعث شكست احساسم مي شود .

    - اين صداقت تو را مي رساند .

    -با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .

    - بهتر بود نمي گفتم .

    آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .

    فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .

    - بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.

    - مي خواهي كمي بدويم ؟

    - موافقم ، تا دم اتومبيل .

    آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.

    فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !

    آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .

    آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .

    * * * *

    نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.

    - از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .

    فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .

    - فقط گوش مي كني . كجا بودي

    - خانه ي مادرم .

    دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.

    - نمي توانم ! كار دارم

    نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .

    * * * *

    فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .

    - تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!

    - حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟

    - نمي خواستم مزاحمت شوم

    - اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟

    بعد از ظهر وقت داري؟

    بسيار خوب جاي هميشگي.

    ساعت ۷ خوب است ؟


    عالي است! منتظرم خدا حافظ.


    فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .

    ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش می کرد آنها کمتر با هم باشند

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 17


    فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .

    - مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.

    - كجا قرار است بروي؟

    - مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .

    - فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟

    - همان پاتق هميشگي.

    آرام با بهياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آنروز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره هافقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچچيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .

    - خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .

    - من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود

    - مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !

    فريد وقتي بانگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. درنگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .

    * * * *

    سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟

    بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟

    - حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .

    - دستم انداختي ؟

    - شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟

    - مدام در حال مشاجره ايم .

    - وآرام ؟

    - فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .

    - خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين موردغبطه مي خورند .

    - ما فقط با هم دوست هستيم .

    سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .

    - اين هم يكجور زندگي است .

    - در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟

    - آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .

    - شايد به خاطر پولت باشد.

    - آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.

    - شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كهراجع بع آرام اين طور صحبت كني.

    - اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .

    - مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !

    - من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .

    سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .

    - كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟

    - زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثيكرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميانبگذارم .

    - خوب است چه تصميمي؟

    - مي خواهم ازدواج كنم .

    - به به مبارك است حالا طرف كيست ؟

    - مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .

    - چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟

    - خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .

    - چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من باآنها حرف بزنم؟

    - اين كا را انجام مي دهي؟

    - با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي توعلاقه دارم .

    - ممنونم!

    - نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟

    - مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .

    - بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .

    - اما تو او را خوب مي شناسي.

    - چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟

    - رضايت تو شرط است.

    فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .

    - سايه !

    - همين طور است .

    - فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟

    - چي چند وقت است ؟

    - منظورم آشنايي تو با سايه است .

    - اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .

    - بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .

    - خواستگاري كه جرم نيست .

    - جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .

    - تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .

    - فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.

    - فريد اشتباه نكن .

    اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .

    سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !

    آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت

    - خبر دارم .

    - از كجا مي دانستي ؟

    - سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.

    - آه چه جالب تبريك مي گم.

    - زياد مطئن نيستم.

    - از چي ؟

    - از فريد .

    - دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟

    سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .

    - البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .

    - باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .

    - نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بربخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.

    ناگهان فريدبدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلامدادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جاييرسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.

    سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .

    آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟

    فريد با خشمگفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده .سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كاركنم .

    - تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .

    فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت ‌: همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .

    آرام گفت : بس كن فريد!

    - بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.

    - وسپس از در خارج شد.

    - سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چهعكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نميداد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريدباشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همهچيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .

    - اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود.آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش ميكرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداينواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي بهگيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بياداخل.

    - آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .

    - چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .

    فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.

    - همين طور است .

    - نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتارامروزت اصلا خوب نبود.

    - حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.

    - خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يكدختر بچه نگاه مي كني .

    - چه كار بايد مي كردم ؟

    - سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسرخوب و قابل اعتمادي است .

    فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.

    - چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟

    - سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.

    - همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و باتو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسرمجوبي است .

    - فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .

    آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.

    - هر طور راحتي .

    - مي خواهي برويم سينما ؟

    - تو كه اهل سينما نبودي .

    - چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.

    - به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.

    - خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟

    آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.

    * * * *

    آرام باشيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانمفرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتنبه خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايلشخصي اش را جمع كند .

    فريد هر روزبراي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرامپرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادرخيلي منتظر ما هستند .

    فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.

    - كي به من خبر مي دهي؟

    - فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.

    - فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت اوخيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست بهاين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

    - چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليتبراي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتيبراي سفر ندارد.

    - آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد !بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .

    - فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بودكه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.

    - آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريدنيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگينبود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .

    - آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفرشد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود. نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريدداشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگرگذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريدهيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اينافكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نميگذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.

    *‌ * * *

    استقبال پدرو مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانهاحساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشانداد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراهآرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دوقاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .

    فريد – ساز سنتي دوست داري ؟

    - خيلي ! استادم پدرم است .

    - و اين همه كتاب را خوانده اي ؟

    - تقريبا !

    فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي

    - شانزده ساله.

    - كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟

    - هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه بهتدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه ميگذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرقبود كه كمتر متوجه اطرافش بود.

    پدر از آرامخواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ بهماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :

    به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

    بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

    الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد

    مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

    فريد بهچشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالونور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دستزدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.

    خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .

    آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .

    - پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!

    با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .

    نزديك نيمهشب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام دركنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش رانوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنهادل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .

    آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!

    ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.

    سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟

    فريد خيلي خوب و مهربان است .

    يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟

    آفرين ! توهميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كهحاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود.

    فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟

    نه فكر نمي كنم .

    اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.

    خيالتان را حت باشد.

    من هميشهخيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني. من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.

    پدر پيشانيآرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد رويصندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه ميبينم مطالعه مي كني .

    زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .

    نا راحتي ؟

    اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .

    آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .

    فريد ساعت هابيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حقآرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريدخود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد وخانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه باآرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كهنسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاقآرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقتو ناداني خود در شگرف بود.
    17


    فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .

    - مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.

    - كجا قرار است بروي؟

    - مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .

    - فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟

    - همان پاتق هميشگي.

    آرام با بهياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آنروز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره هافقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچچيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .

    - خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .

    - من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود

    - مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !

    فريد وقتي بانگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. درنگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .

    * * * *

    سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟

    بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟

    - حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .

    - دستم انداختي ؟

    - شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟

    - مدام در حال مشاجره ايم .

    - وآرام ؟

    - فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .

    - خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين موردغبطه مي خورند .

    - ما فقط با هم دوست هستيم .

    سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .

    - اين هم يكجور زندگي است .

    - در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟

    - آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .

    - شايد به خاطر پولت باشد.

    - آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.

    - شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كهراجع بع آرام اين طور صحبت كني.

    - اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .

    - مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !

    - من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .

    سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .

    - كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟

    - زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثيكرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميانبگذارم .

    - خوب است چه تصميمي؟

    - مي خواهم ازدواج كنم .

    - به به مبارك است حالا طرف كيست ؟

    - مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .

    - چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟

    - خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .

    - چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من باآنها حرف بزنم؟

    - اين كا را انجام مي دهي؟

    - با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي توعلاقه دارم .

    - ممنونم!

    - نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟

    - مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .

    - بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .

    - اما تو او را خوب مي شناسي.

    - چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟

    - رضايت تو شرط است.

    فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .

    - سايه !

    - همين طور است .

    - فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟

    - چي چند وقت است ؟

    - منظورم آشنايي تو با سايه است .

    - اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .

    - بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .

    - خواستگاري كه جرم نيست .

    - جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .

    - تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .

    - فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.

    - فريد اشتباه نكن .

    اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .

    سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !

    آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت

    - خبر دارم .

    - از كجا مي دانستي ؟

    - سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.

    - آه چه جالب تبريك مي گم.

    - زياد مطئن نيستم.

    - از چي ؟

    - از فريد .

    - دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟

    سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .

    - البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .

    - باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .

    - نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بربخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.

    ناگهان فريدبدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلامدادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جاييرسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.

    سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .

    آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟

    فريد با خشمگفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده .سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كاركنم .

    - تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .

    فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت ‌: همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .

    آرام گفت : بس كن فريد!

    - بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.

    - وسپس از در خارج شد.

    - سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چهعكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نميداد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريدباشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همهچيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .

    - اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود.آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش ميكرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداينواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي بهگيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بياداخل.

    - آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .

    - چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .

    فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.

    - همين طور است .

    - نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتارامروزت اصلا خوب نبود.

    - حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.

    - خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يكدختر بچه نگاه مي كني .

    - چه كار بايد مي كردم ؟

    - سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسرخوب و قابل اعتمادي است .

    فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.

    - چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟

    - سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.

    - همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و باتو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسرمجوبي است .

    - فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .

    آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.

    - هر طور راحتي .

    - مي خواهي برويم سينما ؟

    - تو كه اهل سينما نبودي .

    - چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.

    - به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.

    - خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟

    آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.

    * * * *

    آرام باشيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانمفرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتنبه خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايلشخصي اش را جمع كند .

    فريد هر روزبراي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرامپرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادرخيلي منتظر ما هستند .

    فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.

    - كي به من خبر مي دهي؟

    - فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.

    - فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت اوخيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست بهاين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

    - چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليتبراي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتيبراي سفر ندارد.

    - آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد !بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .

    - فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بودكه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.

    - آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريدنيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگينبود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .

    - آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفرشد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود. نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريدداشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگرگذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريدهيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اينافكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نميگذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.

    *‌ * * *

    استقبال پدرو مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانهاحساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشانداد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراهآرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دوقاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .

    فريد – ساز سنتي دوست داري ؟

    - خيلي ! استادم پدرم است .

    - و اين همه كتاب را خوانده اي ؟

    - تقريبا !

    فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي

    - شانزده ساله.

    - كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟

    - هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه بهتدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه ميگذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرقبود كه كمتر متوجه اطرافش بود.

    پدر از آرامخواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ بهماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :

    به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

    بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

    الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد

    مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

    فريد بهچشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالونور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دستزدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.

    خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .

    آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .

    - پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!

    با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .

    نزديك نيمهشب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام دركنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش رانوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنهادل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .

    آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!

    ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.

    سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟

    فريد خيلي خوب و مهربان است .

    يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟

    آفرين ! توهميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كهحاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود.

    فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟

    نه فكر نمي كنم .

    اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.

    خيالتان را حت باشد.

    من هميشهخيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني. من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.

    پدر پيشانيآرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد رويصندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه ميبينم مطالعه مي كني .

    زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .

    نا راحتي ؟

    اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .

    آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .

    فريد ساعت هابيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حقآرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريدخود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد وخانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه باآرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كهنسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاقآرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقتو ناداني خود در شگرف بود.

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 18
    آرام در حالی که چادر سیاهی را به سر می کرد ، گفت : اول می رویم زیارت
    _ هر چه تو بگویی . این جا شهر شماست . راهنما خودت باش.
    آرام نیاز مبرمی در خود می دید تا به ان مکان روحانی برود و روح خسته اش را التیامی بخشد.
    _ چادر بهت میاد ! اما باید خوب رو بگیری !
    _ کاری می کنم که تو هم مرا نشناسی و گم کنی.
    _ تو هر کاری بکنی من گمت نمی کنم . حالا می بینی.
    آرام وقتی پا به حرم گذاشت ، بغض چند ماهه را فرو ریخت و به رازو نیاز پرداخت . با خود اندیشید : این جا از پدر و مادر و همه کس بیشتر به انسان آرامش می دهد . خدایا کمکم کن ! تا خوب باشم . راه درست را نشانم بده ! خیلی خسته ام ! پریشانی ام را از من بگیر ! مرا از این عشق نفرین شده رها کن . قدرت تصمیم به من بده!
    فرید در کناری چشم به آرام دوخته بود . خستگی و درماندگی آرام برایش عذای آور بود . اگر می توانست قدم پیش می گذاشت و او را از روی زمین بلند می کرد و اشک روی گونه هایش را پاک می کرد ! اما پاهایی چون سرب ، سنگین و اندیشه ای سمج و مبهم او را در زندانی تاریک و بدون هیچ روزنه ای در بند کشیده بود.
    بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظیه رفتند ؛ گرفتن عکس ، خواندن فاتحه بر مزار حافظ و گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر یکی از روزهای خوش و بیاد ماندنی برای آنها باقی ماند.
    هنگام صرف شما چند جوان به طرف میز آنها امدند و شروع به سلام و احوال پرسی با پدر ومادر آرام کردند . پدر ، فرید را به انها معرفی کرد و آرام نیز آنها را از همکلاسی های خود خواند . سپس آن سه جوان به فرید تبریک گفتند و از انجا دور شدند.
    فرید گفت : همکلاسی های خوش تیپی داری !
    _ از بچه های درس خوان و مودب دانشگاه هستند.
    _ ان یکی که قدش بلند بود ، اسمش چه بود؟
    _ بهرام !
    _ درست حدس زدم همان خواستگار سمج !
    _ خواستگار سمج سابق ! در ضمن یکی از سرمایه داران شیراز هستند . ( آرام عمدا جمله آخر را گفت تا عکس العمل فرید را ببیند.)
    _ تو هیچ وقت راجع به بهرام جدی فکر کردی؟
    _ اولا بگو که تو از کجا می دانی؟
    _ سایه یک چیزهایی تعریف می کرد ؛ البته برای مادر . من هم شنیدم . حالا تو جواب بده؟
    _ من راجع به هیچ مردی جدی فکر نکردم . فقط ....
    حرف خود را ناتمام گذاشت .
    فرید می دانست که آن استثنا او بود. ترجیح می داد موضوع بحث را تغییر دهد . اما باز حسادتی در وجودش زبانه کشید . بهرام چهره خوب و برازنده ای داشت . بی شک آرام ، از این که او را بر آن پسر ترجیح داده ، در دل احساس ندامت می کرد.
    آن شب آرام چمدان را گشود تا وسائلشان را جمع کند .فرید برای خواب آماده شد .آرام گفت : فرید ! اگر از نظر تو اشکالی ندارد من چند روز بیشتر اینجا بمانم.
    فرید لحظه ای جا خورد. سپس پرسید : چه طور تصمیم به ماندن گرفتی ؟ مگر اتفاقی افتاده؟
    _ نه ! باید وسائل شخصی ام را جمع میکردم ، که این چند روز فرصت این کار پیدا نشد. در ثانی باید مساله انتقالی ام را حل کنم . چون ترم قبل مرخصی گرفتم . باید از ترم آینده سر کلاس های درس حاضر باشم.
    _ خوب!
    آرام شانه ها را بالا انداخت و گفت : خوب ، اگر بمانم می توانم به کارهایم سر وسامان دهم.
    فرید لحظه ای اندیشید . در واقع نمی خواست آرام را تنها بگذارد و نوعی ترس از بازنگشتن آرام در دلش لانه کرد ، اما هیچ دلیل و بهانه ای برای ممانعت از ماندن او نداشت . تصویر خواستگار سمج در نظرش پدیدار شد . صورتش به تیرگی گرائید و عضلات صورتش سخت و منقبض شد به ناچار گفت : فقط چند روز.
    ************************************************** ************************************************** *********
    بازگشت بدون آرام برای فرید کسل کننده بود. از این که به تنهایی راهی خانه می شد دلگیر بود . کارهای زیادی در تهران داشت . تا چند روز آینده نیز نسیم باز خواهد گشت . به نسیم اندیشید . نمی دانست که چرا دیگر آن آتش سوزنده و اشتیاق غریبی را که نسبت به او داشت در خود حس نمی کرد . تا چندی قبل حاضر بود به خاطر بازگشت نسیم از سفر دست به هر کاری بزند ؛ اما اکنون بی تفاوت وسرد به بازگشت نسیم از سفر می اندیشید . اوئل حتی برای چند ساعتی قادر به دوری و بی خبری از او نبود . اما اکنون خوشحال بود که با به سفر رفتن نسیم می تواند نفس راحتی بکشد. غرغر های بی پایانش هیچ گاه تمامی نداشت و یقینا هنگام بازگشت موضوعی برای سرزنش پیدا خواهد کرد و باز می دانست آن موضوع بی ارتباط به آرام نخواهد بود.
    بودن در خانه و در کنار پدر و مادر اندکی ار آلام روحی اش کاسته بود . از تنهایی در آن خانه خاموش به تگ آمده بود و به تدریج زندگی یی که نا خواسته برگزیده بود برایش کابوسی جلوه می کرد . شب های بی پایان تنهایی و روزهای پرکشش انتظار ، تمام ان چیزی بود که در آین مدت چشیده بود . شاید اگر می توانست مشکلش را با کسی در کیان گذارد این گونه در خود فرو نمی رفت . به چه کسی و چه گونه باید می گفت . اطرافیانی که او را شادکام و خوش اقبال تصور می کردند. با اندوه و سر خوردگی میدید تنها راه ممکن در حال حاضر ماندن و نقش بازی کردن اشت. اکنون که نزد خانواده اش به سر می برد ، می دید که تا چه اندازه با روان خود بازی کرده و با ادامه این زندگی بروز آن در آینده شدید تر خواهد شد.
    ************************************************** ************************************************** *******
    مادر ازجدایی دخترش مانند کودکی می گریست و آرام نیز بی قرار تر از مادر اشک می ریخت . پدر به ان دو دلداری می داد. می گفت : با خوشحالی از هم جدا شوید. چند ماه دیگر برای جشن ازدواج امیر به تهران می آییم.
    با تمام این حرفها آرام نگران و بی قرار از انها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشفته بود. آیا چیزی در زندگی آرام وجود داشت که او را اینگونه افسرده و غمگین نشان می داد. در ظاهر هیچ مشکلی به چسم نمی خورد. اما با تاسف می دید که آرام مانند همیشه نیست و دریایی فاصله ما بین نگاه او و کلام او به چشم می خورد. غمی که در چشمان زیبای دخترش پدیدار گشته بود سنگین و خاموش چنان لانه گزیده بود که به هیچ کس اجازه پرسشی نمی داد.
    فرید در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار آرام بود . آرام با دیدن او دست تکان داد. زمانی که به یکدیگر رسیدند دستان هم را فشردند. فرید نگاهی نوازشگر بر او افکند که آرام به درستی معنای ان را درک نمی کرد. آرام در خانه با دسته ای گل سرخ در گلدان و میز غذایی آماده روبرو شد.
    _ امروز دست پخت کدام رستوران را میل می کنیم؟
    _ بیشتر از این خجالتم ندهید. طبق معمول رستوران سر خیابان.
    آرام سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم بهتر از دست پخت تو باشد.
    _ حالا که اینطور شد یک روز کبابی بپزم که کیف کنی.
    _ به قول مادرت آقایان فقط می توانند کباب بپزند.
    _ مادر تجربه اش زیاد است.
    آن شب آرام تب شدیدی کرد . تمام تنش درد می کردو ساعت از نه گذشته بود نمی دانست چه کار کند . می ترسید حالش بدتر شود ، مسکن خورد اما هیچ اثری نداشت. قدرت راه رفتن را در خود نمی دید. گوشی تلفن را برداشت وبه زحمت شماره گرفت.
    سایه و خانم فرخی سراسیمه خود را به او رساندند و به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند . سایه نزد آرام ماند . خانم فرخی جرات آن را که بپرسد فرید کجاست را در خود نمی دید. به خانه تلفن کرد هیچ کس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود .مدام با خود تکرار می کرد : فرید کجا ممکن است رفته باشد؟
    صبح سایه آرام را به خانه برد. خانم فرخی در خانه به انتظار آنها نشسته بود . آرام ضعف شدیدی داشت . به محض رسیدن به خانه خواب عمیقی او را در ربود.
    سایه آهسته به مادرش گفت : شما چی فکر میکنید؟
    _ عقلم به جایی نمی رسد. نگران آرام هستم.
    _ به نظرم آرام از چیزی ناراحت است . یادتان هست چه قدر با روحیه و شاد بود. اما الان مثل چینی شکسته شده.
    _ سایه تو خبر داری که فرید کجا رفته ؟ چرا دیشب منزل نیامده؟
    _ نه مادر از کجا باید بدانم ؟
    خانم فرخی اندیشناک گفت : گفتم شاید آرام با تو درد دل کرده.
    _ خیلی وقت است با آرام تنها نبودم.کوتاهی از طرف من بود. کاش بیشتر به او سر می زدم.
    خانم فرخی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت و در همان حال گفت : حتما الان به دفتر رسیده
    فرید از آن سوی خط با شنیدن صدای مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر یاد ما کردی؟
    _ عجب به جمالت . کجا تشریف داشتید؟
    _ خوب معلوم است خانه
    _ خانه! من دیشت تا حالا خانه تو هستم.
    فرید لحظه ای جا خورد و نمی دانست در جواب مادر چه بگوید.
    _ چه طور ؟ خانه ما بودید؟
    _ بله الان هم از خانه جنابعالی تلفن می زنم.
    فرید لحظه ای اندیشید که شاید آرام حرفی زده و می خواهد اورا ترک کند.
    _ نگفتی کجا بودی؟
    _ دیشب با آرام حرفم شد آمدم بیرون.
    _ بی جا کردی ! چه طور دلت آمد آرام را تنها بگذاری.
    _ اتفاقی افتاده ؟ آرام طوری شده؟
    _ آرام بیمار است. دیشب را در بیمارستان گذراند. در حال حاضر هم خواب است.
    فرید با صدای نگران فقط توانست بگوید : الان خودم را می رسانم. وتلفن را قطع کرد. لحظه ای چند سرش را در میان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساری می کرد. اگر اتفاقی رخ می داد هر گز خود را نمی بخشید. برخاست و با ستاب به طرف خانه حرکت کرد . فرید به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت. با صدای محزون گفت : آرام ! من هستم فرید.
    آرام چشمانش را با خستگی باز کرد و با بی حالی گفت : تو هستی !
    _ متاسفم
    آرام با لبخندی تلخ گفت : چه خواب خوبی بود.
    _ چه خوابی دیدی؟
    _ خواب مارال! داشتم در جنگل گردش می کردم.
    _ خوب زیبایی دیدی ! آرام چه اتفاقی افتاده ؟
    آرام با بی حالی سرش را برگرداند و گفت : نمی دانم!
    فرید احساس کرد آرام تمایلی به حرف زدن ندارد. روی او را کشید و گفت : کمی استراحت کن . من بیرون هستم . مطمئن باش تنهایت نمی گذارم.
    فرید نزد مادر رفت و گفت : مادر ! بهتر است به دکتر سخاوت خبر بدهید . شاید چیزی سر در بیاورد.
    _ فکر بدی نیست. حتما تلفن می کنم.
    فرید کلافه و عصبی به اتاق خود رفت . عادت به دیدن آرام پر شور و پر تحرک و صحبت های شیرین او داشت . در گوشه و کنار خانه جایش را خالی می دید.
    مادر در زد و وارد اتاق شد و با کنجکاوی به زوایای اتاق نگریست گفت : این جا اتق توست؟
    _ چه طور؟
    _ می بینم که اتاق مجردی داری ! چطور دو تا جوان اینطور زندگی می کنند.
    _ من اینطور راحت هستم.
    _کم کم دارام مشکوک می شود. سپس لبه تخت نشست و گفت : فرید اینجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داری ؟ مشکلی برایتان پیش آمده؟
    _ نه ! مادر ، ما با هم خوب هستیم.
    _ نمی دانم چرا دلم چیز دیگری گواهی میدهد! آن از دیشب این هم از اتاق تو ! و آهی کشید و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد. البته تشخیص دکتر بود . دیشب تا صبح هذیان می گفت . اگر اتفاقی برایش بیفتد جواب پدر ومادرش را چطور بدهیم؟ فرید! کاری نکن بدبخت بشی . زندگی خودت را خراب نکن.
    فرید برخاست و نشست : شما ها اگر دخالت نکنید ما خوب هستیم . هیچ مشکلی نداریم.
    _ من کی دخالت کردم؟ تا می آیم حرف بزنم این حرفها را بارم میکنی. اما گفته باشم وای به حالت اگر دروغ گفته باشی . حالا خود دانی . و از اتاق خارج شد.
    روز سوم حال آرام رو به بهبودی رفت . رسیدگی و مراقبت های خانم فرخی وسایه باعث شد تا سریع تر بر بیماری اش فائق آید و قوای از دست رفته اش را باز یابد . دکتر سخاوت به عیادتش آمد ، اما تشخیص خاصی نداد و متفکرانه به نظر می رسد . عمه پوران و لادن چند بار به دیدارش امدند . آرام از انها خواسته بود تا به پدر ومادرش حرفی از بیماری او نزنند. فرید لحظه ای از خانه بیرون نمی رفت ، مگر برای خرید . روز چهارم آرام به حمام رفت و سرحال تر بنظر می رسید . خانم فرخی آرام را به خانه خود برد تا چند روزی آنجا بماند و استراحت بکند. آرام از این که فرید نا گذیر شود در کنار او بماند چندان تمایلی به رفتن نداشت. اما فرید نیز اصرار به رفتن و ماندن در انجا داشت.
    همان شب فرید به دیدار نسیم رفت . نسیم با ترشرویی در را به روی او باز کرد و گفت : باز کجا بودی؟ دفتر که نبودی . این جا که سر نمی زنی . چه جوری باید پیدایت کرد؟ باید می آمدم در خانه تان.
    فرید با بی حوصلگی گفت : آرام مریض بود . نمی توانستم تنهایش بگذارم.
    _ یک زن مریض وبه درد نخور ! چرا تکلیفش را روشن نمی کنی؟
    _ او نه مریض است و نه به درد نخور.
    _ اوه ، اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتی مریض است؟
    _ آدم بهت بگویم نگران نباشی . مادر در خانه ما بود ، نمی توانستم بیرون بیایم . شک می کرد.
    _ بالاخره چی؟
    _ الان هم خانه مادر هستیم.
    _ خیلی خوش بگذرد . بهتر بود اینجا نمی امدی که یک وقت مادر جانت شک بکند.
    _ نسیم سر به سرم نگذار . یک خورده انصاف داشته باش.
    _ انصاف ! چهار روزه از تو بی خبرم . جرات این که از کسی بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداری؟ من آنقدر بی ارزش شدم که تو حتی زحمت تلفن کردن را به خودت ندادی.
    فرید میدید که نسیم حقیقت را می گوید . او به قدری نگران آرام بود که هیچ توجهی به زمان و گذشت آن نداشت . اکنون نیز بر حسب وظیفه به نسیم سر زدهبود. در غیر اینصورت باز دلش نمی خواست به انجا برود.
    _ سینا حا لش چطور است>
    _ این جواب حرف من نشد.
    _ جواب تو واضح بود. گرفتار بودم.
    _ فرید تو چند ماه مهلت خواستی باید بدانی که مهلتی که دادم رو به اتمام است . بهتر است این مطلب را گوشزد کنم.
    _ فرید با خستگی گفت : کاری نداری؟
    _ از اول هم کاری با تو نداشتم . امشب مهمان دارم.
    _ کی هست؟
    _ بچه ها . خودت می دانی که نوبت مهمانی من است .اگر دوست داری بمان .
    _ نه ممنون ! باید برگردم . خداحافظ!
    او بدون آن که منتظر جواب نسیم باشد از در بیرون رفت.
    نسیم متفکرانه در آینه نگریست و حلقه ای از موهای بلوندش زا روی صورتش مرتب کرد . فرید خیلی تغییر کرده بود .او حتی نخواست بپرسد دوستانش چه کسانی هستند. اوایل فرید به مهمانی های او حساسیت نشان می داد. هرگز او را در مهمانی ها تنها نمی گذاشت. اما اینک بدون هیچ عکس العملی او را گذاشته و رفته بود. جنان که گویی بهانه ای برای فرار کدن از او بدست آورده بود. با خود اندیشید : باید بیشتر حواسم را جمع کنم. اگر اینطور پیش برود خیلی زود فرید را ازدست خواهم داد.
    ************************************************** ************************************************** ********
    آن شب آرام در حالی که شالی بدور خود پیچیده بود زیر درخت نارون نشسته و به آسمان پر ستاره چشم دوخته بود .سایه به کنارش امد و گفت : سردت نیست؟
    _ نه هوا خوب است
    _ چرا در فکری؟ تا تو را به حال خودت بگذارند به فکر می روی؟ می توانم بپرسم چرا؟
    _ چرا ! نمی دانم.
    _ تو اینطور نبودی ، دوست دارم من را به چشم یک دوست ببینی . نه خواهر شوهر.
    _ تو هیمشه دوست من هستی . می دانی وقتی که پیش تو هستم احساس خوبی دارم.
    _ خوشحالم که این را می شنوم . با فرید چطوری؟
    _ فرید مرد خوبی است.
    _ همین! فقط خوب است .تو خشبخت نیستی؟
    آرما نیاز شدیدی برای حرف زدن و درد دل کردن با کسی را در خود می دید.
    _ سایه من نمی توانم به همه دروغ بگویم . باید با کسی حرف بزنم.
    _ خوشحال می شوم آن یک نفر من باشم.
    _ مشکل من طوری است که نمی توانم با خانواده ام و یا حتی لادن که آنقدر به هم نزدیکیم بگویم.
    _ من نمی توانم بفهمم منظورت چیست؟ گاهی فکر می کنم که آنقدر ها که باید باهوش نیستم.
    آرام پس از لحظاتی سکوت گفت : فرید هیچ علاقه ای به من ندارد. در واقع به اجبار با من ازدواج کرده.
    _ نه این راست نیست . فرید تو را می خواهد . چند روزی که بیمار بودی او نگرانت بود . من فرید را هیچ وقت اینطور ندیده بودم.
    _ شاید باور کردن این مسئله سخت باشد . اما ما در واقع اصلا زندگی زناشویی نداشتیم .فرید همان شب ازدواج رفت . گفتن این حرف نزد دیگران خنده دارو خجالت آور است . چه طور می توانم خودم را مضحکه مردم کنم.
    سایه با ناباوری به آرام نگریست . اگر آرام را بدرستی نمی شناخت او را دروغگویی بیش نمی دید.
    _ این حقیقت تلخی است که بدانی هیچ ارزشی برای کسی که عاشقش هستی نداری. من مثل طفیلی شدم که باید تحملم کند. رابطه من و فرید دوستانه است . این چندان مهم نیست . اما تا کی می توانم تنها باشم . با دور و دیوار خانه حرف بزنم؟ شب ها از ترس تنهایی کابوس می بینم . چطور روی بازگشت به خانه را داشته باشم؟ به مادرم ، به پدرم و به امیر چه بگویم؟
    _ آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادی ، اینطور زندگی کنی؟ شجاعت و شخصیتت کجا رفته؟ تو به خودت ظلم کردی!
    _ من عاشق فرید هستم . حاضرم شجاعت و شخصیت و هر آنچه را که تو اسمش را می خواهی بگذاری بدهم تا فرید را داشته باشم . اما من همه اینها را داده ام و هیچ چیزی بدست نیاورده ام . هیچ چیز.
    _ باور نمیکنم . دلم می خواهد فرید را بکشم . تو باید از فرید جدا شوی . باید خودت را نجات بدهی . فردی لیاقت عشق تو را ندارد.
    _ دیر یا زود باید بروم . فقط احتیاج به زمان دارم .
    _اشتباه نکن ! باید آبرویش را ببری ! فرید از تو سواسفتاده کرده.پشت تو پناه گرفته تا کسی متوجه کارهایش نشود.
    _امیدوارم فرید خودش به زبان بیا ید .دلم نمی خواهد خودم پیش قدم شوم.اما فرید هنوز بازی می کند. او مثل بچه ها عاشق بازی کردن است. من همبازی خوبی برایش هستم. می خواهم خسته اش کنم . اما خودم خسته شدم.
    _ تمامش کن!
    _ تا آخرین نفس مبارزه می کنم . می خواهم زمیانی که می روم پیروز باشم. نه یک شکست خورده احمق ! فقط از تو خواهش می کنم با کسی راجع به این موضوع حرف نزنی ! حتی مادر.
    سایه در میان هق هق گریه گفت : قول می دهم ! ارام تو خیلی خوبی!

  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #26
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 19
    نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.
    نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود .سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .
    با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.
    جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .
    - در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .
    - به نظر دختر خوبي مي آمد.
    - من هم همين عقيده را دارم .
    فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند .
    * * * *
    براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟
    آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .
    فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .
    آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .
    مثل هميشه بي نقص.
    آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .
    جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .
    آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.
    فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .
    سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .
    دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .
    - آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.
    - آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.
    - - پيداست چندان رزايتي نداريد .
    - تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .
    - با همسرتان آمده ايد ؟
    - دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .
    فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟
    - افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.
    - با اجازه تان .
    او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .
    - چي مي گفتيد؟
    - حرف خاصي نبود.
    - حسابي درد دل مي كرديد .
    - جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .
    - بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .
    - من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .
    فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !
    - نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.
    - آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .
    آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .
    سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .
    آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .
    فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه اي افتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !
    - بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .
    - آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .
    - آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟
    - - به تو مربوط نيست .
    - تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .
    - تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .
    - تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟
    - اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .
    - بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .
    - چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .
    - اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .
    - برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .
    - تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .
    - تو زده به سرت .
    صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .
    آرام در را بست و آن را قفل كرد.
    لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .
    لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.
    فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت
    - لطفا قبول كن .
    - در مقابل گل اراده اي ندارم .
    - در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟
    - در مقابل آن هم همين طور.
    - بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.
    آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .
    آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .
    - قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .
    وسپس جعبهي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .
    آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .
    - تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .
    - سعي ميكنم . كمي سخت است .
    - حداقل اميدوار باشم .
    آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .
    آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.

  12. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #27
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 20
    نسیم تمام وسائل بوفه فرانسوی اش را شکست . فرید در کناری نظاره گر حرکات دیوانه وار او بود . نسیم نفس زنان خود را روی مبل رها کرد و بعد از دقایقی با چشمانی گرد شده رو به فرید گفت : خوشت آمد ! تمام اینها را با پول تو خریده بودم . ببین چجوری شکستم ! لذت بردی ! شش ماه تمام است که داری من را می رقصانی . کو دو سه ماهی که قول دادی ؟ من می روم در خانه ات واقعیت را به پدر و مادرت می گویم.
    فرید با تاسف در چهره نسیم نگریست . چه گونه تا کنون واقعیت وجود او را ندیده بود ! به مانند آن که پرده ای از برابر دیدگانش کنار رفته باشد . چهره واقعی معشوق را می دید.
    نسیم با خشم گفت : به چه زل زدی ! خیلی عجیب غریب شدم ! تو من را دیوانه کردی . باید هم اینطور نگاه کنی.
    _بس کن. خجالت بکش ! دست از این کارها بردار!
    _باید تکلیف مرا روشن کنی ! من خسته شدم . چرا نمی فهمی !
    _ با این کارهایی که می کنی تکلیف خودت را روشن کردی.
    _ به این راحتی که فکر میکنی نیست .
    _ تو باید از خودت و رفتارت خجالت بکشی ! یک کم به فکر آن طفل معصوم باش!
    _ به تو مربوط نیست . بچه خودم است . زندگی خودم است.
    _ پس دست از سر من بردار!
    سپس تکه ای از گیلاس شکسته را با نوک کفشش به کناری پرتاب کرد و از انجا خارج شد.
    نسیم هاج و واج در میان بلورها و کریستال های زیبایی که با هزاران سختی تهیه کرده و خریده بود وا رفت . رفتارهای فرید همان بود که روزی از آن بیم داشت. فریدی که به یک اشک او سر درد می گرفت و به یک اشاره او به پایش می افتاد حالا از او خسته شده و به دنبال همسر و خانه ای برای زیستن می گشت. نسیم تمام اینها را به وضوح می دیدو می دانست . اما زندگی بی بند و بارش فرصت زیستن همانند مردم عادی را از او گرفته بود . او عاشق مهمانی ، لباس ، لوازم آرایش ، فال قهوه ، موسیقی و مسافرت بود. برای او فرزند و مادرش که بهانه ای برای جدایی از شوهرش بودند معنایی نداشت . خوابیدن در هتل و یا خانه برایش لذت یکسانی داشت . غذای بیرون حتی در بدترین مکان را بهتر از غذای خانگی می دید . او دنبال خوشگذرانی و لذت دنیا بود . عشق و معنویات برایش مفهومی در بر نداشت . همسر اولش از او بریده بود و هرگز سراغی از او نگرفته بود . اما از دست دادن فرید دردناک بود . او به امید روزی زندگی می کرد که به عنوان عروس خانواده فرخی به همه کس معرفی شود . با خود اندیشید : این زن هر که هست باید خیلی زرنگ باشد که توانسته فرید را به سوی خود بکشاند و اینطور حواس او را پرت کند . اما وقتی مرا ببیند قبول خواهد کرد که جایی برای او وجود ندارد و فرید دیر یا زود به طرف من باز خواهد گشت .
    نسیم با اعتماد به نفسی که به زیبایی خود داشت مطمئن بود که رقیب را میخکوب خواهد کرد. مرموزانه در آینه به خود نگریست و دستی به موهای آشفته اش کشید . او هنوز به طور کامل بازنده نبود . برگ برنده در دستش بود و باید به موقع آن را به زمین می زد.
    فرید از این که دستاویزی برای فرار از دست نسیم یافته بود ، مسرور بود. به سمت خانه پیش می رفت تا آرام را برای گردش بیرون ببرد . از فکر بودن در کنار آرام احساس خوشی یافت .
    _ این وقت روز آمدی خانه؟
    _ می خواهم با هم بیرون بریم.
    _ کجا؟
    _ هر جا که دوست داری .
    آرام لحظه ای اندیشید و سپس گفت : اگر بگویم قبول می کنی؟
    _ قول می دهم.
    _ پیش مارال
    فرید کمی فکر کرد و گفت : نکند دوستی به این اسم پیدا کردی! خانه شان همین طرفهاست ؟
    _ با دلخوری گفت : می دانستم قبول نمی کنی
    _ واقعا می خواهی بریم؟
    _ خیلی ! در ضمن فردا جمعه است ، می توانیم زود برگردیم.
    _ موافقم برو حاضر شو !
    آرام به سرعت حاضر شد و کیف دستی کوچکی برداشت . فرید گفت : هوا سرد است ، بهتر است لباس گرم بردااری
    _ تو چی لازم داری؟
    _ کاپشن و شلوار برداشتم.
    فرید با سرعت از تهران خارج شد و در جاده های پر پیچ و خم با مهارت می راند . او عاشق سرعت بود.
    _ کمی یواشتر رانندگی کن. عجله نداریم.
    _ می ترسی؟
    _ نه ! اما اگر کمی صدای موزیک را کم کنی و آهسته رانندگی کنی ، می توانیم از زیبایی جاده لذت ببریم.
    _ سرعت و موزیک ! خیلی بهم می آیند . موافق نیستی؟ ( و در چهره آرام نگریست )
    آرام فریاد زد : فرید مواظب جلو باش !
    فرید لحظه ای تعادل اتومبیل را از دست داد و نزدیک بود به کامیونی که از رو بهرو می آمد برخورد کند.
    _ گمان نکنم موفق بشوم مارال را ببینم.
    فرید خندید و گفت : تو باید اعتراف کنی که می ترسی
    _ خیلی خوب . می ترسم . حالا بخاطر خودت یواشتر برو.
    _ فقط بخاطر تو ، چون می ترسی.
    _ من نمی ترسم .فقط دوست ندارم به این شکل بمیرم . چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم . خواهش می کنم برگرد خانه !
    فرید با صدای بلند خندید و گفت : معذرت می خواهم ! فقط می خواستم سر به سرت بگذارم . ببین برایت نوار موسیقی اصیل پیدا کردم . می خواهی گوش کنی؟
    آرام تبسمی کرد و گفت : تو که علاقه ای به این موسیقی نداشتی؟
    _ چرا اتفاقا چند وقتی می شود که علاقمند شدم.
    سپس نواری از داشبورد بیرون آورد و داخل ضبط قرار داد. نوای سه تاری که استادانه نواخته میشد گوش نواز بود.
    _ فکر جالبی کردی ! راستش خیلی خسته شدم . احتیاج به هوای تازه داشتم .
    _ از چی خسته شدی؟
    _ از کارهای خانه ، کار دفتر و برو وبیا . تمام کارها روی سرم ریخته . تا امید از ماه عسل برگردد دست تنها هستم.
    آرام به شوخی گفت : فکر میکنی واقعا در ماه عسل ، عسل می خورند؟
    _ امتحانش ضرر ندارد.
    آرام خود را به نشنیدن زد و گفت: امید عاشقانه سارا را می پرستد.
    _ سارا همبه امید علاقه مند است . آن دو از کودکی به یکدیگر علاقه مند بودند.
    _ عشق دو طرفه هیچوقت به بن بست نمی خورد.
    فرید جمله آخر را در ذهنش مرور کرد. آرام به بن بست زندگی فکر می کرد و او به شورع آن . اما چگونه آن را بازگو کند. آیا آرام باور می کرد . نمی توانست سر در بیاورد که چرا در مقابل این دختر ، تا این حد خوددار و خاموش است . هراس از گفتن واقعیت و از این که آرام از محبت او به نفع خود استفاده کند همانند نسیم که مدام از عشق او نسبت به خود بهره برداری می کرد و آن را وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود قرار می داد ، قلبش را به تلاطم می کشید . باید سکوت می کرد . آرام نیز یک زن بود . باز آن غرور بی جا ذهنش را پر کرد و خود را در حصاری پیچیده و محفوظ می دید ؛ که جز تعصب و غرور چیز دیگری نبود.
    آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
    آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
    فرید با خنده گفت : آن وقت همه خلاف می کردند تا جریمه بشوند.
    آرام متعجب گفت : چرا؟
    _ شوخی کردم.
    _ تو دوست داشتی چه کاره بشوی؟
    _ تا پانزده سالگی آرزو داشتم راننده کامیون بشوم.
    _ اتفاقا خیلی به تو می آید.
    _ سیگار اشنو می کشیدم و سبیلم را تاب می دادم.
    آرام به قیافه ای که فرید مجسم می کرد خندید و گفت : اما من افسر خوش تیپی می شدم.
    _ خیلی از خودت تعریف می کنی .
    آرام برای سر به سر گذاشتن فرید گفت : فرقی به حال من نکرده ، چون الان هم می توانم وکیل خوش تیپی باشم .
    _ به نظر من تو الان یک خانم خانه دار خوش تیپ هستی . این خیلی قشنگ تر از اولی است.
    _ نکند با کار کردن خانم ها مخالفی؟
    _ نه ! اما از پیشرفت آنها می ترسم.
    _ پیشرفت در زندگی خوب است ! چرا می ترسی؟
    _ من دوست دارم زن متکی به مرد باشد .
    _ این حرف تو کاملا طبیعی است و از خصوصیات همه آقایان به شمار می رود.
    _ اگر یک زن به مرد متکی باشد ان وقت مرد تلاش می کند تا زندگی بهتری درست کند . امنیت دادن به خانواده در ذات مردهاست . در غیر اینصورت همه چیزها را رها می کند.
    _ یعنی اگر زن قدرت بیشتری پیدا کند. مرد نسبت به مه چیز بی تفاوت می شود؟
    _ یک چیزی در این مایه ها
    _ معلوم می شود خیلی متعصبی .
    _ کجا را دیدی!
    فرید در کنار رستورانی اتومییل را متوقف کرد . در ان فصل سال کمتر اتومبیلی در جاده یافت می شود. رستوران گرم و دنج بود . فرید غذای مفصلی سفارش داد و هر دو با اشتهای زیاد غذا خوردند . ساعتی بعد به جاده فرعی رسیدند . جنگل در تاریکی ان شب مه آلود اندکی مخوف بنظر می رسید. دقایقی بعد کلبه نمودار شد . با شنیدن صدای اتومبیل اکبر آقا بیرون آمد. در کلبه را گشود و چراغ ها را روشن کرد و پس از احول پرسی به خانه خود رفت . فرید شومینه را روشن کرد و آرام چای درست کرد و آن شب مه الود در دل جنگل آن دو چون دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کردند و سپس در کنار آتش بخاری به خواب رفتند. تا کنون هیچ گاه یکدیگر را این چنین صمیمی و تا این حد نزدیک به هم نیافته بودند و این تما م خواسته های وجودی انها را تشکیل می داد.
    صیح همراه نم باران اسب ها زین کردند و در طول جنگل به تاخت رفتند. زمانیکه باران شدید شد ناچار به بازگشت شدند . هر دو خیس از باران به کلبه پناه بردند . آرام موهایش را خشک کرد و لباس هایش را عوض کرد . طروات خاصی در چهره اش دمیده بود. فرید به گیسوان خیس و مواج آرام به حسرت می نگریست.
    _ بهتر است کم کم راه بیفتیم.
    _ اول باید نهار حسابی بخوریم .بعد راه می افتیم.
    _ شکمو ! همیشه فکر غذا هستی .
    _ اگر غذا نخورم چشمم جاده را نمی بیند.
    _ تو همین طوری چشم بسته می روی ، وای به حالم اگر گرسنه هم باشی .
    آن دو از اکبر آقا خداحافظی کردند . سپس فرید در نزدیک ترین غذا خوری استاد . باران سیل آسا می بارید . در راه بازگشت آن دو از زیبایی جاده لذت می بردند. جاده خلوت بود و کتر اتومبیلی به چشم می خورد . فرید گفت : بد نبود یک شب دیگر می ماندیم.
    _ حتما پدر و مادر نگران شدند. آن قدر عجله کردیم که فرصت نکردم تلفن بزنم . خیلی بد شد.
    _ لذت این جور سفرها به این است که یک دفعه تصمیم بگیریو بدون برنامه راه بیفتی.
    _ بنابرین پدر و مادر نگران نیستند چون به عادت پسرشان کاملا آشنایی دارند.
    _ آن وقت ها هم همینطور بودم . با بچه ها یک دفعه به سرمان می زد و از شمال یا جنوب سر در می اوردیم.
    _ جنوب ؟ کجا رفتی؟
    _ باور کن ! یک بار یکی از بچه ها بند عباس کار داشت ما هم همراهش رفتیم . هیچ کدام پول نداشتیم از بندر زنگ زدم به پدر که پول بفرستد.
    _ چرا آدم وقتی ازدواج می کند ، دوستان خودشان را کنار می کشند؟
    _ به نظر من چون زن لولو خورخوره ست ! دوستان بیچاره هم می ترسند.
    _ اتفاقا شوهر مثل هیولا می ماند ( و به تشبیه خود خندید)
    _ من شبیه هیولا هستم؟
    _ من چه طور شبیه لولو خورخوره ام !
    فرید نگاهی جدی به آرام انداخت و گفت : تو یک کمی شبیه هستی !
    _ خیلی بدجنسی از خودم نا امید شدم .
    این بار فرید بود که لب های اویخته ارام می خندید.

  14. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #28
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 21
    راحله ! كجا مي روي ؟ مي خواهي برسانمت ؟
    _ نه آن جايي كه مي روم به درد تو نمي خورد .
    _ خوب كجاست ؟
    _ خانم خوشگل پولدار ، برو به زندگيت برس . الآن شوهر نازنازي ات مي رسد . آرام به اين طرز صحبت كردن راحله عادت داشت . او از زندگي آرام انتقاد مي كرد ومي گفت : تو اصلا مي داني درد چيست ؟ از درد و رنج بچه هاي بي سرپرست آگاهي ؟ دور و برت پر از آدم هاي شاد و بي دردند .
    _ خوب اگر نمي دانم تو يادم بده !
    _ خوشحالم كه بهت بر نمي خورد .
    _ من انتقاد پذيرم و فرصت جبران گذشته را در خود مي بينم .فكر نكن از زندگي اطرافيانم خشنودم .
    آن روز آرام كلاس نداشت و در خانه كاري براي انجام دادن نداشت ._ راحله خواهش مي كنم ! تو خيلي مشكوك به نظر مي رسي .
    راحله در اتمبيل را گشود و نشست : دست پدر شوهرت درد نكنه عجب هديه اي تقديم عروسش كرده .
    _با آن همه ثروت اين كه چيزي نيست .
    راحله خود، دختري خود ساخته بود . با داشتن 8 خواهر و برادر و زندگي در جنوبي ترين نقطه ي ايران ، اراده اي قوي و انديشه اي روشن داشت و با تلاش و كوشش به نقطه اي كه در آن قرار داشت، رسانده بود . پدرش پير مردي از كار افتاده و برادرانش هر كدام به سوي بد بختي خود رفته بودند .راحله با کار روزانه و درس خواند شبانه از پله های ترقی بالا رفت . او از ثروتمندان بیزار بود و آنها را انسان هایی به دور از واقعیت اجتماعی می دید که باعث بر هم خوردن توازن زندگی در دنیا می شوند. راحله با انتخاب شغل وكالت درواقع مي خواست از حقوقي كه خود فاقد آن بود دفاع كند و بدين وسيله به سياست روي آورد . اما در آرام با وجود متمول بودن انگيزه هايي به چشم مي خورد . او مي خواست خوب باشد اين مهم ترين اصل او بود .
    آرام – خوب ! نگفتي كجا بروم ؟
    _ برو بالا ! شما ها كه سر بالايي را خوب مي رويد .
    آرام خندید و گفت :خدا كند شوهر پولدار پيدا كني آن وقت مي دانم چه بگويم .
    _ خدا آن روز را نياورد !حالا راستي در خانه ي شما استخر هم هست ؟
    _ در خانه ي من نه . استخر كه چيز عجيبي نيست . كمي از حوض بزرگ تر است . عجيب آدم هاي ساكن در اين خانه ها هستند .
    _ مثل عمه ي جنابالي !
    _ غيبت نكن !
    _ آفرين ! غوره نخورده مويز شدي .
    _ كمال همنشين در من اثر كرد.
    _ نه خير ! ديگر نمي شود با شما بحث كرد . يادم باشد در كلاس از مقاله شما ايراد نگيرم .
    _ آن بار كه مهلت ندادي بخوانم . مطمئن باش تلافي مي كنم .
    _ اگر سر استاد فرامرزي بود ، مي تواني . آخر او هم از من خوشش نمي آيد . با همديگر حسابي مرا بكوبيد .
    _ تو مقاله هايت بي نقص است . هيچ كس حتي استاد فرامرزي هم جرات انتقاد نخواهد داشت .
    راحله در خيابان فرعي جلوي ساختماني قديمي و آجري دستور ايست داد . آرام به دنبال راحله پياده شد . دربان پير با ديدن راحله در را گشود . راحله حال او را جويا شد و گفت :خانم دكتر زندي هستند ؟
    بله دفتر تشريف دارند.
    آرام – اين جا مهد كودك است ؟
    راحله به تابلوي بالاي ساختمان اشاره كرد .
    آرام چنين خواند شيرخوارگاه ....
    دكتر زندي زن جوان و خوش بر خوردي بود . او يكي از دوستان دوران كودكي راحله بود .
    راحله گفت :دكتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببينيم .
    _ البته .
    سپس راحله مقداري پول از كيفش در آورد و روي ميز گذاشت و گفت : اينها كمك هاي مردمي هستند . البته چند نفر از معتمدان محل، قول هايي دادند كه قرار شد به زودي به آنها عمل كنند .
    _ براي تعميرات صحبتي نشد ؟
    _ چرا ! در اين باره قول هايي گرفتم .بسيار خوب خيلي زحمت مي كشي . سپس رو به آرام گفت : با وجود كمك هاي دولت و مردم كمبود ها فراوان است . اين بچه ها جزء سرمايه و آينده اي اين كشورند. همايت از آنان وقت زياد و پول زيادي را مي طلبد .
    _ شما بايد خيلي خوشبخت باشيد.داشتن اين همه كودك موهبت است .
    _ من عاشق شغلم هستم و همواره از اين كه خدا مرا در اين راه هدايت نموده سپاس گزارم .
    آرام از جواني و خوش صحبتي و خوش فكري و حس انسان دوستي دكتر در تعجب بود .
    در حياط آن جا كودكان در حال بازي و برخي از آنان در گوشه و كنار كز كرده و نشسته بودند . دختران زيبايي در پي نوازش دستي خود را به آنان مي ساندند و پسران كوچكي با چشمان حيران در جست و جوي غريبه اي بودند تا آشناي ديرنه ي آنها شود . آرام قلبش تير كشيد . دوست داشت گريه كند .
    _ راحله كاش مي شد چند تا از آنان را با خود ببرم . راحله ببين اين دختر چقدر قشنگ است . ببين چه پسر بچه ي با مزه اي است .
    راحله آرام را در ميان مشتي عاطفه رها كرد و خود نظاره گر ترحم و اندوه آرام بود . در راه بازگشت لحظه اي چهره هاي معصوم كودكان از برابر ديدگانش كنار نمي رفت .
    _ راحله مي توانيم فردا هم بياييم ؟
    _ فردا كار دارم نمي توانم .
    _ مي خواهم برايشان هديه بخرم امروز نبايد دست خالي مي رفتيم .
    _ نگران نباش اين بار فرصت جبران داري .
    آرام غمگين و آشفته بود . درونش مانند امواج دريا متلاطم بود فريد متوجه شد كه آرام مثل هميشه نيست . و حالت چشمانش طور ديگري شده . درواقع در خانه حضور داشت اما روحش جاي ديگري بود .
    فريد – امروز دانشگاه خبري بود ؟
    _ نه چه طور ؟
    _ همين طوري مي خواهي برويم بيرون ؟
    _ حوصله ات سر رفته ؟
    _ نه به خاطر تو گفتم .
    _ ممنونم ! امروز كمي خسته ام .
    فريد مدتي بود كه هر شب به خانه مي آمد و اين براي آرام كمي عجيب بود . هيچگاه در صدد كنجكاوي بر نمي آمد . چنين به نظر مي رسيد كه آن دو قرار پنهاني بسته بودند . و هر دو به اين پيمان احترام مي گذاشتند.
    صبح آرام ميز صبحانه را چيد . دلشوره داشت . هر چند دقيقه يك بار به ساعت مي نگريست . فريد پشت ميز صبحانه نشست . آرام برايش چاي ريخت و در همان حال گفت : فريد مقداري پول لازم دارم .
    _ بسيار خوب ! چه قدر مي خواهي ؟
    _ از هميشه كمي بيشتر !
    آرام ، دو روز بيشتر نبود كه از فريد پول گرفته بود . ردواقع فريد هيچ وقت اجازه نميداد تا آرام از او چيزي بخواهد . خودش زودتر متوجه ميشد و آن را روي ميز مي گذاشت . آرا هرگز از اين بابت در مضيقه قرار نداشت و همواره از اين كه فريد تا اين اندازه به او احترام مي گذاشت ، ممنون بود .
    خريد به خصوصي داري ؟
    تقريبا !
    فريد دسته چكش را در آورد و مبلغي را روي آن نوشت . آرام براي نخستين بار از ثروتمند بودن همسرش خرسند بود. در اين گونه مواقع داشتن پول لذت بخش بود .
    فريد در گوشه اي از خيابان ايستاده بود ، كه آرام اتومبيل را از پاركينگ بيرون آورد و حركت كرد . فريد بلافاصله به دنبالش به راه افتاد. او از اين كار نفرت داشت ؛ آرام اسرار آميز به نظر مي رسيد ، بايد سر از كارش در مي آورد . آرام در مقابل فروشگاه بزرگي ايستاد. و داخل فروشگاه شد . پس از نيم ساعت با چندين جعبه ي بزرگ خارج شد و آن ها را در صندوق عقب اتومبيل گذاشت و مابقي را روي صندلي جا به جا كرد . فرشنده ي فروشگاه او را در اين كار ياري كرد . سپس در مقابل قنادي ايستاد و چندين جعبه شيريني خريد . . بعد از طي مسافتي در خيابان فرعي ايستاد و داخل ساختمان بزرگ و قديمي شد . بعد از دقايقي به همراه چند مرد براي بردن جعبه ها بازگشت . فريد به تابلوي بالاي ساختمان نگاه كرد . شگفت زده لحظه اي ايستاد . صداي همهمه و شلوغي او را به محوطه كشاند . از لا به لاي ميله ها كودكاني را ديد كه همچو پروانه به دور آرام حلقه زده بودند . آرام از درون جعبه ها ، هداياي آنان را مي داد . راحله نيز او را در اين كار ياري مي كرد . فريد مات و بي حركت به اين صحنه چشم دوخته بود . شايد عريض ترين پرده ي سينما هم نمي توانست چنين صحنهي زيبايي را بيافريند . فريد به سمت اتومبيل رفت ؛ اكنون معناي چشمهاي افسرده ي آرام را درك مي كرد . چرا او را شريك و همراز خود نمي دانست . چگونه او را شناخته بود و رويش حساب مي كرد .
    آرام رو به راحله گفت : كي آمدي ؟
    _ نيم ساعتي مي شد . خوب ! چه طور بود ؟
    _ عالي احساس خوبي دارم . مثل جوجه اي مي مانم كه تازه سر از تخم بيرون آورده و به دنياي اطرافش مي نگرد .
    دوست دارم كارهايم را بگذارم و بيفتم دنبال بچه ها .
    _ اولا كار هايت را كنار نگذار .دوم اين كه به شوهرت گفتي ؟
    _ نه اما امشب مي گويم . چون نمي خواهم فكر كند كه پول هايش را به باد مي دهم .
    راحله با خنده گفت : مواظب باش عقلت را به باد ندهي . درضمن فردا بعد از ظهر جاي ديگري مي رويم .
    _ من در اختيارشما هستم .
    فريد به خانه رسيد آرام را خندان و شاد يافت و علت آن را به خوبي مي دانست . بعد از خوردن شام چكي در مقابل آرام نهاد . آرام نگاهي به چك و فريد كرد و گفت : اين چيه ؟
    _ مال توست هر طور كه دوست داري خرجش كن .
    _ آرام با لبخند زيبايي ، برخاست و صورت فريد را بوسيد و گفت : اين هم براي اين كه هميشه من را غافل گير مي كني .
    _ فريد از كار آرام خنده اش گرفت و گفت : اما تو بيشتر من را غافل گير كردي .
    _ آرام با شيطنت گفت : از كجا فهميدي ؟
    _ اگر ندانم كه همسرم چه كار مي كند، شوهر خوبي به شمار نمي روم .
    آرام از كلمه ي همسرم شوقي وصف ناپذير در وجودش دميد . مهم نبود كه فريد چگونه فهميده ، اما اين را مي دانست آن قدر براي فريد اهميت داشته تا سر از كارش دربياورد . آرام در حالي كه رانندگي مي كرد گفت : راحله اگر بداني فريد چك را به من داد ، چه حالي شدم . فريد بر خلاف ظاهرش كه مغرور به نظر مي رسد خيلي مهربان است .
    _ شكر خدا كه برخورد شوهرت خوب بوده و مانع تو نشده . فكر مي كنم كم كم بايد عقايدم را عوض كنم .
    _ آن دو به خانه ي سالمندان رفتند . راحله دسته ي بزرگي گل گرفت و آن را ميان پير زن ها پخش كرد . آنها از ديدار آن دو ، اظهار خوشحالي كردند و مي خواستند ساعتي با آنان گفت و گو كنند . آنها فقط محتاج هم صحبتی و همدردی بودند .
    آرام انديشيد : انسان ها ، حتي فرصت ندارند چنين خواسته ي ساده اي را به همنوع خود هديه كنند.
    پيرزني دستان آرام را رها نمي كرد و مي گفت : تو شبيه نوه ام هستي . آرام بي صدا اشك مي ريخت . اكنون زندگي برايش مفهوم تازه اي يافته بود . دیگر نمی خواست آن را سخت بگیرد . او خوشبخت بود زیرا خداوند به او فرصت ان را داده بود تا درد دیگران را لمس کند و از خود بدر آید . از کودکی که به دنبال نشانی از خود بود تا پیرزنی که در جستجوی گذشته حال را چنگ میزد.
    خدایا از تو ممنونم ! مرا به خود آوردی ، فرید ! از تو هم متشکرم . چرا کخ اگر در تو غرق نمی شدم شاید هیچ گاه بدنبال حقایق زندگی نبودم و در قفس طلایی خود را کامیاب می دیدم . باید جستجو کرد ، باید در پی کشف زیبا یی ها ، از دورن بر امد. آری ! زندگی باور اندیشه ای نو در تکامل روح انسان هاست .
    فرید ای کاش امروز با من می امدی ! می دانی در دنیا خیلی چیزهاست که ما از انها بی خبریم . من پدر و مادرم را مقصر می دانم ، آنها مرا طوری بار آوردند که فکر می کردم همه مثل من هستند و پدرم هر انچه را که باید به من آموخته اما حالا نگاهم عوض شده . دنیا برایم رنگ دیگری است.
    فريد در حالي كه به سخنان آرام كه با احساس و قاطعانه حرف مي زد ، چشم دوخنه بود ، انديشيد : با اين طرز تفكر مي تواند هر كه را بخواهد قانع كند . مگر من هيچ كاري غير از رفاه خود و خانواده ام انجام داده ام . فريد برخاست و در كنار آرام نشست دستان آرام را در دست گرفت . آرام از اين كه فريد به او تا اين حد نزديك شده بود ، شرمگين نگاهش را به زير انداخت .
    _ به من نگاه كن .
    _ آرام نگاهش را بر او تافت . فريد شمرده شمرده گفت : تو از اين به بعد آزادي هر كاري كه دوست داري انجام بدهي به شرط اين كه به زندگي ما آسيبي نرساند . من هم تا آنجايي كه بتوانم كمكت مي كنم . دوست دارم طرز فكرت عوض شود و سهمي در اين كار داشته باشم .
    _ باور كنم ؟
    _ چرا نمي خواهي باور كني .
    _ نمي دانم مي ترسم .
    _ از چه مي ترسي؟ مي خواهم كه با من رو راست باشي .
    _ نمي دانم !نمي دانم!
    برخاست و از كنار فريد گريخت و به اتاقش پناه برد.
    فريد به آرام حق مي داد . او يك بار صادقانه اعتماد كرده بود ، اما او از اعتمادش سوءاستفاده كرده و او را به بازي گرفته بود . فريد بايد مجازات مي شد . هنوز گرماي دست آرام دستانش را مي سوزاند.
    ************************************************** ************************************************** **********************************
    نسيم كم كم باور مي كرد كه فريد را براي هميشه او را ترک کرده . یک ماه از مشاجره ان دو می گذشت و فرید هیچ تما یلی برای تماس با او نداشت . فرید مبالغی را که هر ماه برایش می فرشتاد بدون هیچ پیغامی به دست او می رساند . نسيم از اینکه پا پيش گذاشتن متنفر بود . هميشه عادت داشت كه فريد پا پيش بگذارد و التماس كند .اما نازی به او گوشزد کرد که اگر دست روی دست بگذارد و هیچ حرکتی انجام ندهد به ضررش تمام خواهد شد .بهتر بود یکبار هم که شده پیش قدم می شد و این هیچ اشکالی نداشت.
    نسيم شماره ي فريد را گرفت
    _ سلام
    _ فريد با شنيدن صداي نسيم به ناچار گفت : سلام
    _ نمي خواهي حالم را بپزسي ؟
    _ چرا حالت خوب است ؟
    _ تو چه طوري ؟
    _ خوبم سينا دلتنگت شده نمي خواهي امشب سري به ما بزني ؟
    _ اگر بتوانم حتما
    _ ساعت 8 منتظرم .
    فريد خواست بگويد منتظرم نباش ! اما صدا در گلويش خشكيد . او آن طور كه فكر مي كرد نمي توانست از دست نسيم رهايي يابد اگر به يك باره از او مي بريد نسيم نيز تلافي مي كرد. فريد اين را هم مي دانست كه بايد نسيم را تحمل كند . اما جواب آرام را چه مي داد ؟ با آرام چه مي كرد ؟ تنها دلخوشي او در خانه آرام بود . جوابش را چه می داد حالا که باور کرده بود فرید می خواهد زندگی کند و در کنارش بماند ، هر چند دوستانه و بی هیچ خواسته ای . صداي تلفن او را به خود آورد . صداي آرام بود .
    _فريد امشب زود بيا مي خواهم غذاي مكزيكي درست كنم . آخر شب هم سري به مادر بزنيم . امروز گله گي مي كرد . از وقتي كه دانشگاه مي روم فرصت كم تري پيش آمده . فريد ! چرا حرف نمي زني ؟
    _ ببين آرام ! امشب برايم كاري پيش آمده . بهتر است خودت تنها بروي . اگر توانستم يك سر مي آيم .
    آرام با صدايي بي نهايت پايين گفت : بسيار خوب نبايد برنامه مي گذاشتم تقصير من بود . متاسف .
    _ نه اصلا اين طور نيست . الو ؟
    آرام گوشي را قطع كرده بود .
    خانم فرخي صورت آرام را بوسيد وآقاي فرخي كه در حال کشیدن پیپ و خواندن روزنامه بود ، روزنامه را تا کرد و کناری نهاد و گفت : خوش آمدي عروس خوشگلم ! ستاره ي سهيل شدي .
    _شرمنده ام نكنيد .
    _حق داري كار خانه و درس خواندن كمي ناما نوسند. حتما وقت كم مي آوري ؟
    _راستش را بگويم وقت كم نمي آورم بيشتر وقتم را فريد مي گيرد .
    آقاي فرخي خنديد و گفت : امان از دست فريد از بچگی همين طور شلوغ و پر سر وصدا بود . یک جا بند نمی شد ، بر عکس امید که یک جا می نشست تا فردا صبح به زور جایش را عوض میکرد.
    خانم فرخی به اتاق وارد شد و در کنار آرام نشست و گفت : فرخی ! باز هم غیبت بچه ها را می کنی!
    _ بچه نگو ! شاخ شمشاد !
    _آرام جان عروسي امير و لادن چه وقت است .
    قرار بود خيلي زودتر از اين ها برگزار شود ولي با وسواسي كه عمه جان در تهيه ي جهاز دارد به اين زودي ها خبري نسيت .
    آقای فرخی گفت : از جناب سرهنگ و مادر اطلاع داری؟ حالشان چطور است؟
    _ به لطف شما ! پدر قول داده هفته آینده سفری دو روزه به تهران داشته باشند.
    _ انشا الله زیارتشان می کنیم.
    سپس رو به خانم فرخی گفت : خانم شام حاظر نیست؟
    _الان حاضر می کنم ( و برخاست تا به آشپزخانه برود )
    آرام و سايه براي صرف برخاستند تا به خانم فرخي كمك كنند . خانم فرخي گفت : كاري ندارم شما بشينيد .
    آقاي فرخي مشغول ديدن تلویزیون بود سايه كنار آرام نشست و گفت : با فريد چه طوري ؟
    _خوب !
    _فقط خوب ؟
    _ما با هم خيلي دوستيم شايد در كمتر زندگي يي بشود اين دوستي را پيدا كرد .
    _مي خواهي ادامه دهي ؟
    _نمي دانم همه چيز با گذشته فرق كرده . شرايطي پيش نيامده تا بخواهم تصميم جدي بگيرم .
    _تو هنوز عاشق فريد هستي ؟
    _درواقع با او نفس مي كشم . زمانی که از هم بگذریم مطمئنا نفسی که می کشم برای زندگی کردن نیست ، برای جان دادن است.
    _فريد خوشبخت است كه همسري مثل تو دارد !

  16. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 1-22
    نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
    _ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
    نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
    فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
    _ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
    _ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
    _ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
    _ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
    _ من از تو پرسیدم .
    _ الان وقت این حرفها نیست .
    _ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
    _ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
    _ گرفتاری ات برای چیست؟
    _ کارخانه !
    _ مطمئن باشم ؟
    _ مطمئن باش.
    _ امشب این جا می مانی؟
    فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
    _ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
    _ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
    _ به کجا؟
    _ ایتالیا!
    _ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
    _ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
    _ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
    _ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
    _ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
    در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
    _ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
    _ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
    نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
    فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
    فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
    آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
    _ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
    آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
    فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
    _ اتفاقی افتاده؟
    _ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
    _ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
    _ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
    آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
    فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
    _ تو چه کار می کنی؟
    _ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
    _ تنها؟
    _ تنها !
    _ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
    آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
    _ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
    _ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
    فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
    صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
    _ صبح به خیر.
    _ صبحانه نمی خوری ؟
    آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
    فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
    آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
    _ می خواهی بریم دکتر ؟
    _ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
    _ به من دروغ نگو!
    _ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
    _ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
    _ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
    _ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.
    آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
    _ امید وارم خوش بگذرد.
    _ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
    یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
    با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.

  18. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #30
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    22-2
    هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس می گرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فرید بفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظار آمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد. اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوت و کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انها برود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این که در کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینما موزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت . اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
    آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
    _ سلام رساند. دل نگران بود.
    _ از چی؟
    _ از ما ! از زنش !
    _ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
    _ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
    _ اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش می فرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد می شد
    _ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
    _ چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام این جا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زد به سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفن را گرفته دستش گزارش می گیرد.
    _فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
    _ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
    _ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
    _ به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسر کارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
    _ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
    دوری از فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشته بود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، اما با تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند که با کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت به ساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد . دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایش اندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را در فرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
    ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
    آرام به همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرار و ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
    _ سایه بنظرت دیر نکرده؟
    _ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
    فرید با دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فرید لاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید به سوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند. آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فرید همچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
    آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
    فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
    آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
    _ حقیقت را گفتم .باور کن.
    سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
    آقای فرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند . فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امده سخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آرام متوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقاب غذایش که دست نخورده بود نگریست.
    آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
    خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
    سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشته باشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولی فرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایه میز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
    فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
    _چرا خیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفر آمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همه اینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
    _ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
    سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
    _ تا دلت بخواهد !
    خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
    آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
    سایه گفت : برای من چی آوردی؟
    _ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
    _ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
    فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
    _ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
    خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
    _سایه حقیقت را می گوید.
    سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
    خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
    فرید گفت : مادر شما چرا؟
    _ اذیتش نکن!
    _ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
    سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
    سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
    _ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
    _ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
    _ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
    فرید در راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود : این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
    _ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
    _ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
    در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
    _ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
    آرام شیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است . سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
    _ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
    آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
    فرید با دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در ان لباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت : بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
    آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
    _ بهتر است ندانی چرا !
    _ باید بگویی
    _ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
    _ پس چرا خریدی؟
    _ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
    صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
    فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟

  20. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •