سرورم
بگذار به حقيقت زندگى كنم
تا مرگ
مرا حقيقتى شود.
سرورم
بگذار به حقيقت زندگى كنم
تا مرگ
مرا حقيقتى شود.
تاگور در کنار گاندی،سال 1940
تاگور نخستین بار در 10 مارس1915 با ماهاتما گاندی در شانتینیکتان دیدار کرد و گاندی شش روز مهمان تاگور بود. از این پس دوستی پایداری میان این دو پدید آمد. بار دوم در مه 1925 باز گاندی چند روزی را در کنار تاگور گذراند. در هنگامی که در سال 1932 گاندی دست به روزه برای پذیرش خواستههای هندیان از سوی انگلستان زد در آغاز کار نامهای به تاگور نوشت و در آن از او خواست تا برایش دعا کند. تاگور به دیار او شتافت و پس از بیست و شش روز که انگلستان درخواستهای او را پذیرفت وی در حالی که سر بر بالین تاگور داشت روزه خود را گشود.
او با وجود ارتباطش با مهاتما گاندی، فاصله خودش را با سياست حفظ كرد. او تا دههی 1930 در بسیاری از ایالات بنگلادش و هند سفر کرد. در سالهای بعد به کشورهای مختلف جهان از آرژانتین تا ایران سفرهای بسیار کرد.
صحرای قدرتمند
می سوزد از عشق یکی پَرِ علف
که می جنبد و
می خندد
و دور می شود
گریه کنی اگر
که آفتاب را از دست داده ای
ستارگان را نیز از دست بخواهی داد
تو را هستی ات به چشم نمی آید
آن چه می بینی سایه توست
قطره های باران
بوسه بر خاک می زدند
و به نجوا می گفتند: " مادر ما کودکان غربت کشیده ی توییم
که از آسمان به آغوش تو
بازگشته ایم "
-----------------------------------
جاده در انبوه جمعیت تنهاست
چرا که دوستش ندارند
خدایا آنان که
همه چیز دارند
مگر تو را
به سخره می گیرند
آنان را که
هیچ چیز ندارند مگر تو را
این جمله خیلی زیباست ! دقیقا دیشب بسی ما را به تامل وا داشت !خدایا آنان که
همه چیز دارند
مگر تو را
به سخره می گیرند
آنان را که
هیچ چیز ندارند مگر تو را
گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم.
اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم.
اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت.
اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم.
اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت.
من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)