تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 3 اولاول 123
نمايش نتايج 21 به 23 از 23

نام تاپيک: فرانتس کافکا

  1. #21
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض جلو قانون

    جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک می‌شود و درخواست ورود به قانون را می‌کند. اما دربان می‌گويد که فعلآ نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو می‌رود و بعد می‌پرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان می‌گويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری می‌رود، مرد خم می‌شود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه می‌شود، می‌خندد و می‌گويد: «اگر خيلی به وسوسه افتاده‌ای، سعی کن به‌رغم اينکه قدغنت کرده‌ام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دون‌پايه‌ترين دربان هستم. تالاربه‌تالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحمل‌ناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر می‌کند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين به‌تن را دقيق‌تر نگاه می‌کند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را می‌بيند، ترجيح می‌دهد که همان‌جا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايه‌ای به او می‌دهد و می‌گذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا می‌نشيند، روزها و سال‌ها. سعی بسيار می‌کند که اجازه ورود بگيرد و با خواهش‌هايش دربان را خسته کند. دربان گه‌گاه از او بازپرسی‌هايی جزيی می‌کند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر می‌پرسد، اما اينها سئوال‌هايی هستند از سر بی‌اعتنايی، از آن نوع که ارباب‌ها می‌پرسند، و عاقبت هر بار باز می‌گويد که نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزش‌ترين چيزها را به‌کار می‌گيرد تا دربان را رشوه‌گير کند. دربان هم اگرچه همه را می‌پذيرد اما ضمنآ می‌گويد: «فقط به اين علت قبول می‌کنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اين‌همه سال، مرد، دربان را تقريبآ بی‌انقطاع زير نظر می‌گيرد. دربان‌های ديگر را فراموش می‌کند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون می‌داند. بر بخت بد خود لعنت می‌فرستد، در سال‌های اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند می‌کند. رفتارش بچه‌گانه می‌شود و چون طی مطالعه ممتد در اين سال‌های دراز کک‌های يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از کک‌ها هم تمنا می‌کند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف می‌شود و ديگر نمی‌داند که آيا واقعآ اطرافش تاريک می‌شود يا اينکه چشم‌هايش او را به اشتباه می‌اندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون می‌تابد به‌خوبی پی می‌برد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربه‌های اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی می‌شوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره می‌کند چون ديگر نمی‌تواند بدن خشکيده‌اش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت به‌زيان روستايی تغيير کرده است. دربان می‌پرسد: «حالا ديگر چه را می‌خواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمی‌شوی»! مرد می‌گويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمی‌کنند؟ پس چرا در اين همه‌سال هيچ‌کس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان می‌فهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرين‌بار به‌گوش او برساند نعره می‌زند: «از اينجا هيچ‌کس جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من می‌روم و می‌بندمش».

    *کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعه‌ی "پزشک دهکده"، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.

  2. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض جملاتی از کافکا

    نه تنها بعلت وضع اجتماعى, بلكه به فراخور سرشت خودم است كه من آدم تودار, كم حرف, كم معاشرت و ناكام بار آمده ام. نمى توانم اين را از بدبختى خودم بدانم, زيرا پرتويى از مقصد خودم است.
    مختصات مرا كسى نمى دانست...

    شما همه با من بيگانه هستيد
    همه چيز وهم, است .خوانواده, دفتر اداره, دوست كوچه و حتى دورترين و يا نزديكترين زن همه اش فريب است. نزديكترين حقيقت آنست كه سرت را به ديوار زندانى بفشارى كه درو پنجره ندارد

    .من اميدى به پيروزى ندارم و از كشمكش بيزارم. آنرا دوست ندارم, فقط تنها كارى است كه از دستم بر مى آيد
    من از سنگم. بدون كوچكترين روزنه براى شك و يقين, براى مهر و كينه, براى دلاورى يا دلهره. بطور كلى و جزئى من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتۀ روى سنگ اميد مبهمى زنده است

    مسيح نمى آيد مگر هنگاميكه ديگر به آمدنش نياز نباشد. او يك روز بعد از روز موعود مى آيد, نه روز آخر بلكه فرجامين روز خواهد آمد

    .محدود بودن كالبد انسانى هراس انگيز است
    ما براى زندگى در بهشت آفريده شده بوديم. بهشت براى ما پرداخته شده بود, اما سرنوشت دگرگون شد. آيا چنين تغييرى در سرنوشت بهشت هم روى داده ؟ به آن اشاره اى نشده است....قفسى به جستجوى پرنده اى رفت...

    رهايى ما در مرگ است, اما نه اين مرگ.

    اين دنياى دروغ و تزوير و مسخره را بايد خراب كرد و روى ويرانه اش دنياى بهترى ساخت.

  4. #23
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    1 مروری بر رمان محاکمه

    مروری بر رمان «محاکمه» نوشته‌ی کافکا، ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد
    سیدمصطفی رضیئی- منتشرشده در سایت رادیو زمانه

    مدام می‌کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم، چیزی توضیح‌ناپذیر را توضیح بدهم، از چیزی بگویم که در استخوان‌هایم دارم‌، چیزی که فقط در استخوان‌هایم تجربه‌پذیر است. چه بسا این چیز در اصل همان ترسی‌ست که گاهی درباره‌ش گفت‌و‌گو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه چیز، ترس از بزرگ‌ترین و کوچک‌ترین، ترس، ترسی شدید از به زبان آوردن یک حرف. البته شاید این ترس فقط ترس نیست، شاید چیزی‌ست فراتر از هر چه که موجب ترس می‌شود.»
    (پشت جلد کتاب. کافکا، نامه‌هایی به میلنا)

    دیوارهای رونده

    یوزف کا. یک شهروند ساده، مجرد، کارمند عالی‌رتبه‌ی بانک، یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و خود را در یک مخمصه می‌يابد: آد‌م‌های غریبه دور و برش را پر کرده‌اند و به او دارند می‌گویند بازداشت است.
    رمان مشهور آقای کافکا، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان و البته اثری نیمه کاره، این‌گونه آغاز می‌شود. یک گردباد شکل می‌گیرد تا همه چیز را درهم خرد کند. یوزف کا. قرار است زندگی عادی خودش را داشته باشد و تا اولین جلسه‌ی بازجویی، اتاق کنار اتاق کارش بدل به محل کاری برای او می‌شود، تا چیزی مخل زندگی عادی او و البته کار بانک نباشد.

    از فصل‌های بعد از بازجویی اولیه، در دفتر خود در بانک به کار مشغول است. زندگی عادی‌ست. همه چیز عادی‌ست. اتفاق خاصی نمی‌افتد. و محکامه دارد روند عادی خودش را طی می‌کند. محاکمه نیست و همه جا هست. دیوارهای نامرئی می‌رویند و نفس برای یوزف کا. هر بار دردناک‌تر بالا می‌آید. او درهم شکسته، آشفته و ناآرام، در دریایی توفانی محاکمه‌يی دست و پا می‌زند که اتهام مشخصی علیه او عنوان نشده. او متهم است، محاکمه واقعی‌ست.

    دریای سیاه‌پوش استعاره‌ها

    کا. گفت: «تفسیری غم‌انگیز. دروغ به آیین جهان بدل می‌شود.» (صفحه‌ی ۲۱۳ کتاب)

    چینش کتاب حیرت‌انگیز است. شما در حال خواندن یک رمان ساده نیستید. این را آقای کافکا از همان فصل اول خوب به شما می‌فهماند. پاراگراف‌های توصیفی کتاب، بی‌خودی چیزی به شما نمی‌گویند. هر چیزی با دقت در جای خود قرار گرفته است. انگار کافکا جدی در حال انجام یک عمل جر احی بر روی کلمات و جملات کتاب‌ش است.

    فصل اول، در پس‌زمینه‌ی حیرت و شگفتی یوزف کا.، که چرا بازداشت است؟ تصویرپردازی خارق‌العاده‌یی را هم نشان می‌دهد. از توصیف ساده‌ی اتاق، تا کارهایی که دیگران انجام می‌دهند، تا آن سه مرد با لباس‌های کاملا رسمی که رو به دیوار در حال تماشا هستند تا... کافکا به هر جهت چشم دوخته و روندی پیش گرفته که خواننده را به یک اصل مسلم برساند؛ استعاره.

    کتاب دریایی‌ست از استعاره. یک هزارتوی پیچ در پیچ که هر رمزگشایی، شما را به یک رمز جدید می‌رساند. کافکا قدم به قدم، نگران از این‌که منظورش را می‌فهمید یا نه، همراه شماست. یک همراه نامرئی که رمانی عجیب برای‌تان پخته. آدم‌های رمان عادی رفتار نمی‌کنند، زندگی روال عادی – و غیرعادی – خودش را دارد. اما بقیه... آدم‌ها از هم می‌ترسند. این را گفت‌و‌گوی صاحب‌خانه‌ی وحشت‌زده از خشم مستاجر را در همان اولین فصل می‌توان دید. همه چیز طوری است که انگار یوزف کا. دارد کابوس می‌بیند؛ یک کابوس ترسناک: خودش را می‌بیند، در حال محاکمه‌ی خویش.

    تنها در میان بقیه

    یوزف کا. طبیعی‌ترین انسان درون اثر است. هیچ کس دیگری خوی انسانی ندارد. یا مانند معاون مدیرکل بانک، حیوانی‌ست درنده. یا مانند عمو لنی، موجودی مفلوک، وحشت‌زده و ناتوان. یا مانند آقای وکیل، یک هیولای واقعی. یا مانند کارمندان دادگاه، عروسک‌های خیمه‌شب بازی. یا مانند زنان داستان، همه هرزه، که یا از آن‌ها سوءاستفاده می‌شود، مثل زن دربان دادگاه، یا خود را به آدم‌های دیگر تحمیل می‌کنند، مانند لنی، معشوقه و خدمتکار آقای وکیل.

    هیچ‌کسی خودش نیست. کا. ترسیده است، نمی‌داند باید چه کند. محیط او را درهم کوفته. او جذب شده. یا قرار است جذب بشود. همه در خدمت دادگاه هستند، یا قاضی، یا وکیل، یا متهم، یا کارمندان دادگاه. همه مبهوت دادگاه هستند. دادگاه همه چیز است. یوزف کا هنوز کاملا تسلیم نیست. یوزف هنوز دارد دست و پا می‌زند. بقیه تعجب کرده‌اند، آخر چرا؟ کار یوزف برای همه عجیب است. او مثل بقیه نیست. او با بقیه نیست.
    ناقوس‌ها برای کا.

    کافکا آدمی برای زمانه‌ی خویش نبود. با خانه مشکل داشت. درس خواند و دکتری حقوق خویش را گرفت. در هنگام تحصیل، حلقه‌ی ادبی خودش را یافت. ماکس برود همیشه بهترین دوستش بود. سال‌ها در یک موسسه‌ی بیمه کار کرد و از بیماری سل مرد. هنوز میان‌سال هم به حساب نمی‌آمد.
    جامعه برایش سنگین بود. زندگی دیگران را نمی‌فهمید. نابغه بود و از زمان خودش جلوتر. «محاکمه» به نوعی داستان کابوس‌های زندگی اوست. اما این تنهایی کافکاوار، رمان را به کدام سمت هدایت می‌کند؟ رمز اصلی اثر چیست؟ کلید طلائی گشودن کتاب، کجا پنهان شده است؟
    اکثر بحث‌کنندگان آثار کافکا، نقشه‌ی هزارتوی لبریز از استعاره و تصویرهای غریب نوشته‌های او را جامعه‌یی می‌دانند که کافکا هر روز شاهد آن بود. جامعه همه چیز را به یک عذاب تبدیل می‌کند. از تو جواب می‌خواهند. برای همه چیز و همه جا. برای بودن. نفس کشیدن. برای وجود داشتن. به عنوان یک انسان، یک فرد، به عنوان یک عضو، همیشه زیر ذره‌بین‌ها هستی، همیشه.

    ولی این شاید فقط لایه‌ی ظاهری اثر باشد. چیزی که در اثر چشم‌گیر است، نقش گناه و جرم است. گناهی کاتولیک‌وار: انسان گناه‌کار به دنیا می‌آید، به خاطر گناه نخستین و گناه‌کار از دنیا می‌رود، به خاطر انبوهی از لحظات نفس‌کشیدن. حاصل این نوع تفکر زجر است و این زجر در لابه‌لای کتاب خوب خودش را نشان می‌دهد.

    یوزف کا. یک شخصیت مذهبی نیست. به دادگاه تعلق ندارد. او را می‌خواهند، تحت فشار قرار می‌دهند، دنیا را برایش سرد می‌کنند، تا خود را تسلیم کند. تا آن آخرین فصل پایانی کتاب، جایی که از خود هیچ قدرتی نشان نمی‌دهد. حتا حاظر است خود همه چیز را تمام کند.
    یوزف کا. سرنوشت هولناکی دارد و خطوط غمگینی را برای خواننده‌ا‌ش به ارث می‌گذارد:
    با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر می‌آید...» و یک‌نواختی گام‌هایش با گام‌های آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر می‌آید، این است که تا آخر کار شعور آرام و نظم‌دهنده‌ی خود را حفظ کنم. همیشه می‌خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود.

    آیا به‌جاست که نشان دهم از این محاکمه‌ی یک ساله هم درسی نگرفته‌ام؟ به‌جاست که کارم به عنوان انسان کودن به پایان برسد؟ به‌جاست به حق درباره‌ام بگویند که می‌خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می‌خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی‌خواهم درباره‌ام چنین چیزی گفته شود. ممنون‌ام از این‌که این آقایان تقریبا لال و نفهم را در این راه همراهم کرده‌اند و بیان گفتنی‌ها را به خودم واگذاشته‌اند.» (صفحه‌ی ۲۱۷)

    یوزف کا. محکوم به دنیا آمد و محکوم زندگی کرد. محکوم ِ زندگی کردن. محکوم ِ نفس کشیدن. گناهی بزرگ‌تر از این مگر هست؟

    «محاکمه» در ایران

    نشر ماهی نشر معتبری است. مدتی است دست به انتشار کلاسیک‌های آلمانی زبان می‌زند و مجموعه‌ای چشم‌نواز به دست خواننده‌گان خود می‌رساند. این نشر به ویرایش‌های سالم و چاپ تمیز کتاب‌هایش معروف است.
    علی‌اصغر حداد مترجمی‌ست نام‌آشنا که با نشر ماهی نام‌ش به کافکا ختم می‌شود. «داستان‌های کوتاه کافکا» (چاپ اول ۱۳۸۴) را با این نشر کار کرد؛ کتابی که فروش خوبی داشت. ترجمه‌ی تازه‌ی «محاکمه»ی کافکا را در بهار امسال به بازار فرستادند که در میان صفحه‌های ادبی روزنامه‌ها، مجلات، و سایت‌ها به خوبی دیده شد.

    کار او یک سر و گردن بالاتر از ترجمه‌های دیگر «محاکمه‌»ی کافکا است و هم‌چنین با پیوست‌هایش، یعنی «فصل‌های ناتمام»، و هم‌چنین «بخش‌هایی که نویسنده حذف کرده است» کتاب را کامل ساخته است.
    علی‌اصغر حداد، هم‌اکنون در حال ترجمه‌ی رمان «قصر» کافکا است. ظاهرا قصد ترجمه‌ی «آمریکا» را هم دارند.

    تابلو

    ... کشیش گفت: «بسیار خوب» و دست کا. را فشرد، «پس برو.» کا. گفت: «ولی نمی‌توانم تنهایی در این تاریکی راه را پیدا کنم.» کشیش گفت: «برو به سمت چپ کنار دیوار، بعد در امتداد دیوار به راهت ادامه بده و از کنار دیوار دور نشو، به زودی به یک در خروجی می‌رسی.»
    کشیش چند قدیم دور نشده بود که کا. با صدایی بسیار بلند گفت: «لطفا صبر کن!» کشیش گفت: «صبر می‌کنم.» کا. گفت: «تو بیش از این با من خیلی مهربان بودی و همه چیز را برایم توضیح دادی، ولی حالا مرا طوری مرخص می‌کنی که انگار من برایت هیچ اهمیتی ندارم.»

    کشیش گفت: «مگر نباید بروی؟» کا. گفت: «خوب، بله، قبول کن.» کشیش گفت: «اول تو قبول کن من چه کسی هستم.» کا. گفت: «تو کشیش زندانی.» و به طرف کشیش برگشت. بازگشت ِ سریعش به بانک آن‌قدر که ادعا کرده بود ضرورت نداشت. به خوبی می‌توانست باز آن‌جا بماند.
    کشیش گفت: «بنابراین من جزو دادگاه هستم. پس چرا باید از تو چیزی بخواهم؟ دادگاه از تو چیزی نمی‌خواهد. اگر بیایی، تو را می‌پذیرد، و وقتی بروی، مرخصت می‌کند.» (صفحه‌ی ۲۱۴)

    ---------------
    محاکمه. فرانتس کافکا. ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد. تهران: نشر ماهی. چاپ اول: بهار ۱۳۸۷

  5. این کاربر از vahide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 3 از 3 اولاول 123

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •