تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 49

نام تاپيک: افسانه "گیلگمش" ( مترجم : داوود منشی زاده )

  1. #21
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت هفدهم (لوح هشتم)

    چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش برخاست و به نزديك بالين رفيق خويش آمد.


    انكيدو آرام خفته بود. سينه اش به آهستگي بالا مي رفت و فرو مي افتاد. دم جان اوست كه به آرامي از دهان او به بيرون مي تراود.


    گيل گمش گريست و چنين گفت:«- انكيدو اي رفيق جوان! نيروي تو و صداي تو كجا مانده است؟... انكيدوي من كجاست؟ تو از نيرومندي به شير و به نر گاو وحشي مي مانستي. چالاك و تند، به غزال صحرا ماننده بودي... چنان چون برادري ترا، ترا دوست مي داشتم! در برابر همه شاهان ترا، ترا بركشيدم! همه زنان زيباي اوروك ترا، ترا مي خواستند! به جنگل سدر خدايان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم... سر خومبهبه را همراه من به اوروك ديوار كشيده تو آوردي، چنان كه كوه نشينان ستمكشيده، آزاد از بيداد غول، ما را هماره دعايي مي فرستند

    ... نر گاو غران آسمان را ما در خون كشيده ايم؛ شايد دم زهرآلود او بر تو رسيده است؟ شايد پسند خدايان نبوده است كه ما، در خشم، به ايشتر برتابيم و گاوي را كه از آسمان يله كرده بودند به خون دركشيم؟»


    پس گيل گمش ساعتي خاموش بر بالين رفيق خويش بنشست. و نگاه او بيرون، در دوردست ها سرگردان بود.


    آنگاه در او- در انكيدو- نظر كرد. و انكيدو همچنان آرام افتاده بود؛ انكيدو به آرامي خفته بود.


    پس گيل گمش چنين گفت:«- انكيدو، همدم و يار ساليان جواني من!... اينك پلنگ دشت، اينجا خفته است؛ هم آن، كه خود از هيچ چيز دريغ نكرد تا ما از كوهسار خدايان به فراز برشديم؛ تا گاو خروشنده آسمان را گرفتيم و در خون كشيديم؛ تا خومبهبه را بر خاك، درهم شكستيم. آن را كه در جنگل سدر خدايان مي زيست و بر مردم ديار بيداد مي كرد.- اكنون اين خواب ژرف چيست كه بر تو فرو افتاده؟ اي رفيق! سخت تيره مي نمائي و گوئي ديگر بانگ مرا نمي شنوي!»




    با اين همه، او- انكيدو- چشمانش را باز نمي گشايد. گيل گمش بر قلب او- بر قلب انكيدو- دست مي نهد... و قلب انكيدو از تپيدن باز ايستاده است...


    پس گيل گمش روي رفيق خود را- روي انكيدو را- فرو پوشيد هم بدان سان كه روي عروسان را فرو پوشند. چونان نره شيري مي غريد و چنان چون ماده شيري كه زخم نيزه بر او آمده باشد فرياد شيون برآورد. موي خود بركند و برافشاند. جامه هاي خود بردريد و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشيد.


    چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، گيل گمش زاري از سر گرفت.


    شش روز و شش شب بر او- بر انكيدو- گريست تا سرخي بامداد هفتمين روز پديدار شد. و تا بدين هنگام، هنوزش به خاك در نسپرده بود.


    گيل گمش به روز هفتم او را- انكيدو را- به خانه خاك درسپرد.


    اينك گيل كمش پادشاست كه اوروك ديوار كشيده را ترك مي گويد و زاري كنان به بيرون- به پهنه دشت مي شتابد.


    «-آيا من نيز چندان كه بميرم چنان چون انكيدو نخواهم شد؟... درد بر دل مي نشست و هراس مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانب دشت شتاب كردم.»
    بيرون اوروك، نخجيربازي از براي شيران تله چالي ميكند. چون گيل گمش بدانجا مي رسد، نخجير باز با او- با پادشا- چنين مي گويد:




    «- اي خداوندگار بلند! تو جنگلبان دشخوي سدرها را كشتي و خومبهبه را كه بر كوهساران مقدس سدر فرمان مي راند بر خاك كوفتي. شيران را در كوهساران به دست خود شكستي و نر گاو نيرومند را كه خداي آسمان يله كرده بود به شمشير كشتي... پس از كجا رخسار تو اين چنين به زردي گرائيده، چهره تو بدينگونه چرا بپژمرده؟ فغان زاري از قلب تو چرا بلند است؟ به سرگردانان راه هاي دور چرا ماننده اي؟ رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته، چنين بي تاب از كشتزارها شتابان چرا مي گذري؟»


    گيل گمش دهان مي گشايد و با او- با نخجيرباز- چنين مي گويد:«- رفيق من، آن كه چون نريان سواري با من بستگي مي داشت، پلنگ دشت، يار من انكيدو، آن كه خود از هيچ چيزي دريغ نكرد تا از كوهسار خدايان به فراز برشديم، گاو آسمان را به خون دركشيديم، خومبهبه را در كوهسار سدر بر خاك افكنديم و در دره هاي تاريك شيران را شكستيم،- رفيق من كه در تمامي سختي ها همراه من بود، بهره آدميان بدور رسيده است.

    شش روز و شش شب بر او گريستم. تا به هفتمين روزش به خاك درنسپردم... سرنوشت او سخت بر من گران افتاده. اين است كه به دشت شتافته ام تا در دوردست پهناور بازش جويم. چه گونه آرام مي توانم بود؟ چه گونه فغان زاري از قلب من بلند نباشد؟... رفيق من، آن كه دوست مي دارم، به خاك مبدل گشته انكيدو رفيق من، خاك رس شده. آيا من نيز نبايد تا در آرامش افتم؟ آيا من نيز نبايد كه ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

  2. #22
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت هیجدهم (لوح نهم)

    گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:«- آيا من نيز چون انكيدو بنخواهم مرد؟... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم.

    پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است. …#34; و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم.

    شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»»
    گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود.

    و شبانگاه، نقش خوابي بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادي هاي حيات، به بازي در جست و خيز است... او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزي به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافي عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد.
    پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجاي كه بود، فراتر رفت.
    ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روي خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روي خويشتن كوهساري ديد بس عظيم. و آن كوهساري است كه مشو مي خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همي كشد. و در فراخناي ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است.
    و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون مي آيد. و دو غول- نر غولي و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان مي گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمي است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو مي بارد. برق زشت چشم ايشان كوه ها را به بستر دره هاي ژرف در مي غلتاند.
    گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياري هراس به هم درشد. با خود هي زد و در برابر ايشان فروتني كرد.
    كژدم نر، ماده خود را آواز داد و با او- با جفت خويش- چنين گفت:
    «- مردي كه به جانب ما مي آيد با اندام و گوشتي همانند خدايان است! »
    و ماده وي، به پاسخ، با او- با نرينه خويش- چنين گفت:«- آري دو سوم او خدا، پاره سومش آدمي است!»
    پس كژدم نر يار خدايان را آواز مي دهد، و با او- با گيل گمش مي گويد: «- تو راهي بس دراز در نوشته اي، اي بيابانگرد، تا اينك به نزديك من آمده اي... از كوهساراني بر گذشته اي كه بر گذشتن از آن سخت دشوار است... مي خواهم بر آهنگ تو آگاهي يابم... اين جا بر بيابانگردي كرانه ئي است؛ مي خواهم تا مقصد سفر ترا بدانم.»
    پس گيل گمش به پاسخ با او- با كژدم- چنين گفت:«- من داغ انكيدو را به دل دارم؛ من داغ انكيدو، رفيق خويش و پلنگ دشت را دارم. بهره آدمي بدو رسيد... اينك هراس مرگ در من است. از آن روي به پهنه صحرا شتافته ام... سرنوشت انكيدو بر من سنگين و دشوار افتاده است... رفيق من خاك شده. آن كه او را دوست مي داشتم، انكيدو، رفيق من، چنان چون خاك رس اين زمين شده است... از آن روي از كوهساران به فراز بر شدم و به نزديك تو آمدم. انديشيدم كه به نزد نياي بزرگ خويش- به نزد اوتنهپيشتيم بخواهم رفت... او- اوتنهپيشتيم- بدانجا رسيد كه با جرگه خدايان درآمد.
    چندان به جست و جو برخاست تا خود زندگي جاودانه را باز يافت. من بر آن سرم كه به نزديك او روم، و او را از مرگ و زندگي بپرسم.»

  3. #23
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت نوزدهم (لوح نهم)

    پس نرينه كژدم دهان گشود و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! از آدميان هيچگاه كسي راه بر اين كوهستان نيافته است. هيچ كس در اين كوهساران پيشقدم نبوده است. اينك درهئي عميق، كه دوازده ساعت دوتائي از ميان كوه هاي آسمان مي گذرد. تاريكي آن غليظ است.
    در راه ژرف از روشني نشاني نيست. راه، به طلوع آفتاب مي كشد، به غروب آفتاب باز مي گردد. ما نگهبانان دروازه راه ژرف تاريكيم... پشت كوه ها، درياست كه سرزمين هاي خاك را دربرگرفته... از اين دره ظلمات، هيچ گاه، آدمي برنگذشته است... پشت دروازه خورشيد، منزلگاه نياي تست. سراي اوتنهپيشتيم، دور از اينجا، بر دهانه كشتي ترا بدان سوي ها نخواهد برد.» گيل گمش آواز دهان غول را مي شنيد.
    پس گيل گمش با او- با نگهبان دروازه آفتاب- چنين گفت:«- راه من از دردها مي گذرد. درد خوف انگيز غم، نصيب جان من است. آيا مي بايد تا به زنگ و مويه روزگار خويش به سر كنم؟ مرا جوازي بده تا به كوهستان درآيم. تا اوتنهپيشتيم را ديدار كنم و زندگي را ازو بپرسم، چرا كه او آن را باز يافته... بگذار تا بگذرم، باشد كه من نيز زندگي را به دست آرم!»
    و كژدم با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- اي گيل گمش! تو دلاوري، و قدرت هاي تو سخت عظيم است. پس برو، و به گستاخي راه را بجوي. كوهساران مشو، از همه كوهي بر پهنه زمين، برتر است. در اندرون اين كوهسار، درهئي هست ژرف و تاريك... باشد كه به سلامت از راه ژرف تاريك بگذري!- دروازه خورشيد كه ما بر آن نگهبانيم، بر تو گشوده باد!»
    و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
    پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد. او به راهي ميرود كه به طلوع آفتاب مي كشد. چون دو ساعت در راه برفت، به تنگناي ظلمت رسيد. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود... آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند. آنچه را كه در پشت اوست نمي بيند.
    پس چار ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
    پس پنج ساعت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
    پس شش ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
    پس هفت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچ گونه نشاني نبود. آن چه را كه در پيش اوست نمي بيند؛ آن چه را كه در پشت اوست نمي بيند.
    پس هشت ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. به بانگ بلند آواز در مي دهد. و تاريكي غليظ بود و از روشني به هيچگونه نشاني نبود. ظلمت نمي گذارد تا هر آن چه را كه در پيش روي اوست ببيند؛ تا هر آنچه را كه در پشت اوست ببيند.
    پس نه ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اينك جنبيدن هوا را احساس مي كند. بالايش خميده، رخسارش به زير افتاده است. و تاريكي غليظ بود. و از روشني به هيچگونه نشاني نبود.

  4. #24
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیستم (لوح نهم)

    پس ده ساعت دوتائي در تنگناي ظلمت برفت. اكنون تنگناي دره به فراخي مي گرايد و اينك، نخستين سپيده روز در برابر نگاه اوست.
    پس دوازده ساعت دوتائي پيش تر رفت. اينك روشني است و روشنائي روز، ديگر بارش به برگرفت.
    باغ خدايان رويا روي او گسترده است. و گيل گمش در آن مي ديد با گام هاي تند به جانب باغ خدايان برفت. ميوه هاي آن ياقوت است. و تاك، خوشه ها فرو آويخته. تماشاي آن همه، نيكوست. اينك، درختي ديگر با بار لاجورد. و اينك ميوه هاي ديگر، بسياري ميوه هاي ديگر!... در تابش خورشيد، منظر درخشان باغ، دل انگيز است. و او- گيل گمش- دست هاي خود را به جانب شهمش، به جانب خداي سوزان آفتاب، بر ميفرازد:«- سرگرداني من دراز و دشوار بود. مي بايست تا جانوران وحشي را به خون دركشم و از پوست ايشان تن پوشي كنم. و خوراك من از گوشت ايشان بود... از دروازه خورشيد رخصت ورود يافتم، و از تنگراه دره ژرف ظلمات گذشتم.
    اينك باغ خدايان، كه روياروي من گسترده!... درياي فراسوي باغ، درياي پهنه ور است. راه خانه ئوتنهپيشتيم دور را با من بنماي! كشتيباني را كه مرا از لجه هاي مرگ تواند كه به سلامت بگذراند با من بنماي تا توانم كه از زندگي خبر گيرم!» و شهمش- خداي آفتاب- آواز دهان او مي شنيد... پس در انديشه شد. و با او- با گيل گمش- چنين گفت:«- گيل گمش! به سوي كجا شتاب مي كني؟ زندگي را كه پي گرفته ئي باز نمي يابي!»
    و گيل گمش با او- با شهمش بلند- مي گويد:«- با همه شوربختي هاي غربت، از دشت ها گذشتم. از پس هر ستاره، ستاره ئي ديگر به خاموشي فرو شد. من اين ساليان را، همه شب ها بر دشت برهنه خفته ام. در راه ژرف، نه آفتاب و نه ماه بر من تافت، نه هيچ ستارهئي... بگذار اي آفتاب تا چشمان من در تو نظر كنند؛ بگذار تا روشني زيباي تو مرا بسنده شود!- ظلمت، گذشته. ظلمت، دور است. نعمت روشنائي ديگر باره مرا فرا مي گيرد
    ... نه مگر هيچ ميرندهئي در چشم آفتاب نمي تواند ديد؟ از چه روي نمي بايد تا من نيز زندگي را بازجويم؛ از چه روي نمي بايد تا من زندگي را از براي روزان هميشه بازيابم؟»
    و شهمش آواز دهان او مي شنيد.
    پس شهمش با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- به نزديك سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه كوه آسمان رو. منزلگاهش در آن سوي دروازه، در آستانه باغ خدايان، بر كنار درياست. سيدوريسابيتو نگهبان درخت زندگي است... به باغي كه روياروي تو گسترده درون شو!... سيدوريسابيتو راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم دور را با تو باز مي تواند نمود.»
    و گيل گمش اين سخنان مي شنيد.
    پس او- گيل گمش- رو در راه نهاد و روياروي خويش، در باغ خدايان نظاره كرد. سدرها در انبوهي پرشكوهند. گوهرها از همه رنگي بر درختان آويخته؛ بستر باغ را فرشي از زمرد سبز است كه با گياهان دريا مي ماند. سنگ هاي ناياب، آنجا، به بسياري خاشاك و خار است. تخمه ميوه ها از ياقوت زرد است.
    و او- گيل گمش- از رفتن باز مي ايستد.
    واو- گيل گمش- با نگاه چشمانش، به بالا، به باغ خدايان نظر مي كند.

  5. #25
    آخر فروم باز Payan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    شهر تو...
    پست ها
    1,376

    پيش فرض

    يادمه يه شب محمد صالح علا توي برنامه شبانگاهي راديو پيام بخشهايي از داستانش رو خوند.

  6. #26
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    بله. به نظر من یکی از افسانه های زیبا و معناداریست که متاسفانه مورد غفلت واقع شده. عامل تحریک خود من یکی از استادان ادبیات انگلیسی بود که بهم گفت برو ببین چرا زیاد از افسانه گیلگمش حرفی در میان نیست؟!

  7. #27
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و یکم (لوح دهم)

    گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش.

    ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»


    ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز.

    بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»


    «من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»


    «پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:


    «- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»


    «پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم.

    چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم.

    كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».


    «پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.

  8. #28
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و دوم (لوح دهم)

    «چندان كه نخستين سپيده صبح بردميد، ابرهاي سياه برآمد به پروبال زاغان ماننده- روان هاي پليد، خشم خويش فرو مي ريختند. روشنائيها همه، به تاريكيها مبدل آمده بود. بادهاي سخت مي وزيد و آبها به خروش اندر شده بود. آبها تا كوهپايه برآمدند. و آبها از آدميان برگذشتند. خدايان، خود از توفان به هراس اندر شده بگريختند. و خدايان به كوهساران ئنو بگريختند. و خدايان در فراز جاي كوه چنان چون سگان بر خود خميدند و ايشتر چنان چون زنان پادرزاي خروش مي كرد و آواز دل انگيز دهانش به رنگ و مويه مبدل گشته بود. و فرياد برمي كرد:


    «- آنك سرزمين خوش پيشين لايه و گل شده، چرا كه من خود در كنگاش خدايان رايي به ناصواب زدم. دريغا! چگونه توانستم به مجلس خدايان اندر، فرماني چنين هراس انگيز برانم! به نابودي مردم خويش، دريغا، چگونه حكم توانستم داد! آنك، تا سيلاب گران چگونه چون هجوم درهم شكسته جنگيان، ايشان را با خويش همي كشاند!... آيا آدميان را، هم بدين خاطر به زاد و ولد واداشتم تا دريا را اينگونه چون تخمه ماهيان بينبارند؟»


    «و خدايان، همه با او مي گريند. خدايان بر فراز جاي كوه بنشسته اند. آنان بر خود خميده مي گريند. رنج درد، لب هاي ايشان بربسته است.


    «شش روز و شب، باران همي خروشيد. شش روز و شب جوبارها مي خروشيدند. به روز هفتم، توفان را كاستي پديد آمد. خاموشئي پديد آمد هم بدانسان كه پس از نبردي.- دريا آرامشي يافت. و توفان از پاي درنشست. من به هوا درنگريستم؛ و آرامي در هوا پديد آمده بود. همه آدميان به گل مبدل شده بودند و پهنه زمين به ويرانهئي مبدل شده بود.


    «پس من دريچهئي را برگشودم و روشنائي بر چهره من بتافت... من بر زمين افتادم. بر زمين نشستم و گريستم... من مي گريم و اشكهاي من بر گونه من جاريست. به ويرانه پهنهور نظاره كردم كه پر از آب بود. به آواز بلند خروش بركشيدم كه اي واي! مردمان همه بمردهاند!


    «پس چندان كه دوازده ساعت دوتائي برگذشت، جزيرهئي از آب سر برون كرد.
    «كشتي به جانب نيسسير مي راند. پس كشتي به خاك گرفت و بر كوه نيسسير استوار بنشست.


    «شش روز، كوه كشتي را نگهداشت. و آن را بي هيچ جنبشي نگهداشت.
    «به روز هفتم، كبوتري را بيرون كشتي نگهداشتم و او را رها كردم. كبوتر پر كشيد و برفت و بازآمد، چرا كه جاي آسايشي نيافته بود.


    «پس زاغي را بيرون نگهداشتم و او را رها كردم. زاغ پر كشيد و برفت. آب را ديد كه فرو مي نشيند. زمين را خراشيد، فرياد برآورد، دانه خورد و بازنيامد.




    «پس من همه پرندگان را در بادي كه از چهار جانب مي وزيد رها كردم. برهئي قربان كردم و از فراز جاي كوه، گندم نذر افشاندم و سدر و مورد بسوختم... بوي خوش به مشام خدايان رسيد و ايشان را آن بوي خوش پسنديده بود. پس خدايان چنان چون مگسان بر قرباني گرد آمدند.


    «چون خاتون خدايان فرا رسيد، گوهري را كه ئنو خداي آسمان از براي او ساخته بود بالا گرفت. پس او با خدايان چنين گفت:


    «- اي تمام خدايان! هم بدين راستي كه گوهر گردن آويز خود را از ياد نمي برم، بر آن سرم كه هرگز اين روزها از خاطر بازنگذارم، و آن همه را در تمامي روزگاران آينده به خاطر اندر بدارم!... به جز ئنليل كه نبايد بر قرباني بيايد، خدايان همه مي بايد كه بر قرباني بريزند... چرا كه ئنليل، بي آن كه انديشه كند، توفان بزرگ را برانگيخت، و آدميزادگان مرا همه به فضاي فنا سپرد.»


    «مگر ئنليل از آن جاي مي گذشت، و كشتي را بديد. خشم در او پديد آمد و بانگ بر خدايان زد:«- كدام است آن زنده كه جان از توفان به در برده است؟ مي بايست تا هيچ آدميزاده را با بلاي من خلاصي نباشد! »


    «پس نينيب- پرخاشگر خدايان- دهان به سخن گشود با خداي سرزمينها و دياران؛- و با او چنين گفت:«- به جز ئهآ كيست كه كار از سر فرزانگي كند؟... اوست كه به هر چيز داناست و از داناييها سرشار است.»


    «پس ئهآ- خداي ژرفاهاي آب- به سخن دهان گشود و با ئنليل چنين گفت:


    «- اي خداي زبردست! تو، اي زورمند! چگونه توفاني چنين تواني كه پديد آري، بي آن كه يكدم بر آن انديشه كني؟... آن كه گناهي مي كند، بگذار تا از گناه خويش كيفري ببيند.- اما بر آن باش تا همگان را نابوده نسازي. بدان و بدكاران را كيفري بده، اما زنهار تا همگان را به توفان بلا درنپيچي!- هم در جاي توفان كه پديد آوردي، شيري توانستي فرستاد تا از آدميان بكاهد.- هم به جاي توفان كه برانگيختي، گرگي يله توانستي كرد تا مردمان را بكاهد- هم در جاي توفان كه فرو فرستادي، سالخشگي پديد توانستي كرد تا سرزمينها و دياران را متواضع كند.- هم به جاي توفان كه پديدار كردي، ئهرا- خداي طاعون را به زمين توانستي فرستاد. و اين خود نيكوتر از آن بود... من راز خدايان را باز نگشودم. به آنكس كه فرزانه تر از همگان بود نقش خوابي نمودم تا خود از اين راه اراده خدايان را باز دانست... اكنون با او بخير باش!»

  9. #29
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و سوم (لوح دهم)

    «آنگاه، خداي دياران و خاك، به كشتي فراز آمد. دستان مرا بگرفت، و مرا و جفت مرا به خشكي برد. پس جفت مرا به زانو در كنار من نشانيد و خود پيش روي ما، رودروي ما نشست و به تبريك و تعميد، دست بر سر نهاد:«- ئوتنهپيشتيم تا به زمان امروز آدميزادهئي ميرنده بود. اكنون مي بايد تا ئوتنهپيشتيم و جفت او همتاي ما باشند. ئوتنهپيشتيم بايد تا در دور دستها منزل كند. ئوتنهپيشتيم مي بايد تا دور، بر كنار دريا، آن جا كه رودبارها به دريا فرو مي ريزند منزل كند.»


    «پس چنين شد كه خدايان، مرا به دور فرستادند؛ مرا به دريا بار سر منزل دادند... اي گيل گمش! اكنون از خدايان كيست آن كه بر تو رحمت كند؛ ترا به جرگه خدايان اندر درآورد، تا زندگئي را كه در جست و جوئي، بيابي؟- اي گيل گمش! مي بايد بكوشي تا به شش روز و شبان بنخسبي!»


    گيل گمش از رنج راه بر آسوده، تازه بر فرش زمين مي نشست كه خوابي بر او وزيد به بادي سخت ماننده...


    ئوتنهپيشتيم با او، با جفت خويش گفت:«- آنك! مرد زورمند را بنگر كه در جست و جوي زندگي است، و از خواب كه چنان چون بادي بر او مي وزد، برتابيدن نمي تواند!»


    زن با او- جفت خويش- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:


    «- او را بجنبان تا بيدار باشد! از راهي كه آمده، بگذار تا به سلامت باز گردد؛ هم از آن دروازه كه بيرون آمده، بگذار تا به خانه باز رود!»


    ئوتنهپيشتيم با او- با جفت خويش- مي گويد:


    «وه كه ترا با آدمي زادگان عطوفتي زاده هست!... برخيز و او را فطيري بپز و بر بالاي سرش نه!»


    و خاتون برخاسته او را فطيري پخت و به بالاي سر نهاد. و روزهائي را كه او خفته بود، بر جدار كشتي نشانهئي مي كرد:


    «- نان نخستين، خشك است.


    «- نان دوم، نيم خشك است.


    «- نان سوم، تراست.


    «- نان چهارم، سپيد است.


    «- نان پنجم، زرد است.


    «- نان ششم، چنان كه بايد، پخته است.


    «- نان هفتم...»


    پس به ناگهان او را تكاني مي دهد. و مرد بيگانه از خواب بر مي آيد. و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:«- در بي تواني جواب بر من تاخت؛ در بي تواني خواب چنان چون زورمندي بر من افتاد. تو زود از خوابم به تكاني برانگيختي!»
    و ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- گفت:




    «- شش نان پخته شد و تو همچنان خفته بودي. اينك نانهاي پخته، ترا زا روزهاي خواب تو آگاه مي كند.»


    و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:


    «- اكنون چه مي بايدم كرد، اي ئوتنهپيشتيم ؟ به كجا روي آرم؟ مرا چنان چون دردي در ربود. مرگ در خواب من نشسته است. در حجره من و هر جا كه منم، مرگ نشسته است!»


    ئوتنهپيشتيم با اورشهنبي- با كشتيبان خويش- مي گويد:


    «- اورشهنبي! ساحل من از اين پس ترا نمي بايد كه ببيند! گدار آب، از اين پس ترا نبايد كه ره دهد! هيچ آدمي ميرنده را از اين پس نمي بايد كه بدين سوي آري، خود اگر از براي باغستان من له له زند!- مردي كه بدين جاي آورده اي جامههاي پليد بر تن دارد. زيبائي پيكرش را پوست جانوران صحرا فرو پوشيده است... اكنون او را با خود ببر، تا تن به آب پاك بشويد. پوست را مي بايد از پيكر به زير اندازد؛ پوست را مي بايد تا دريا با خود ببرد. پيكر او مي بايد تا ديگرباره در زيبائي نو بدرخشد پيشاني او را بندي نو مي بايد. مي بايد تا جامههاي فاخر تن او باز پوشد و پرده به عريانيش فرو كشد... باشد كه به ديار خويش بازگردد. باشد تا از راه به وطن خود باز رود... و اين جامه مي بايد كه بر او بماند، و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!»


    پس اورشهنبي او را رهنمون شد. و او- گيل گمش- اندام خويش به آب پاك فرو شست. پوست از پيكر به زير افكند؛ پوست را دريا با خود ببرد. پيكر او ديگرباره در زيبائي نو درخشيد. بندي نو بر پيشاني بست. جامه فاخر به تن در پوشيد تا پرده به عريانيش فرو كشد... تا او به ديار خويش باز رود، تا از راه وطن بازگردد، مي بايد كه اين جامه بر او بماند؛ و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!


    گيل گمش با اورشهنبي به كشتي درنشستند. آنان در آب دريا مي نگريستند و به راه سفر مي رفتند. و خاتون با او- با جفت خويش، با ئوتنهپيشتيم دور- چنين گفت:


    «- آنك گيل گمش است كه مي رود. او مشقت بسيار ديد و رنج فراوان كشيد... او را چه مي دهي تا شادمانه به راه وطن رود؟»


    و گيل گمش آواز دهان او بشنيد. پس تير كشتي را بگرفت و زورق را ديگرباره به جانب ساحل فشرد.

  10. #30
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض قسمت بیست و چهارم (لوح دهم)

    ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- مي گويد:


    «- گيل گمش! اينك توئي كه مي روي. تو مشقت بسيار ديدي و رنج فراوان كشيدي... ترا چه دهم تا شادمانه به راه وطن روي؟... بگذار تا رازي را بر تو آشكاره كنم؛ بگذار تا ترا از اعجاز گياهي پنهاني بياگاهانم... آن گياه، به خار مانندهئي است كه در اعماق دور دست، در ژرفا ژرفهاي دريا مي رويد... خارش همه، به نيزه خارپشتي ماننده است و به درياي آب شيرين دور مي رويد... چندان كه آن گياه را به دست آري و از آن بخوري، جواني تو به تو باز خواهد آمد؛ جواني تو در تو بخواهد پائيد!»


    و گيل گمش آواز دهان او مي شنيد.


    و آنان به دورادور، در دريا پيش راندند تا به درياي آب شيرين دور رسيدند.


    پس گيل گمش بند از كمرگاه گشود. بالاپوش از شانه به زير افكند، وزنههائي گران به پاي خويش بست. و وزنهها او را در دريا به اعماق كشيدند، به درياي جهنده فرو كشيدند. پس او در ژرفاهاي آب گياهي ديد به مانند خار بوتهئي. پس گياه را برگرفت. و آن را محكم در دستهاي خود گرفت. وزنه هاي گران را رها كرد و از كنار كشتي برون آمد.


    اينك گيل گمش به كشتي اندر، كنار كشتيبان نشسته است؛ و گل معجزآميز دريا در دستهاي اوست.


    گيل گمش با اورشهنبي- با كشتيبان- مي گويد:


    «- اورشهنبي! اينك گياه اينجا، نزد من است! و اين، گياهي است كه جواني جاودانه مي بخشد. حسرت سوزان آدمي، اكنون برآورده مي شود... اينك گياهي كه نيروهاي جواني را نگهميدارد. مي خواهم آن را به اوروك ديوار كشيده خويش برم. مي خواهم تا همه پهلوانان خود را از آن چنين است: پير، ديگرباره جوان مي شود!- من از آن بخواهم خورد تا نيروهاي جواني را از سر گيرم.»


    پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند. تا پاره خاكي در نظر گاه ايشان پديدارآمد.
    چون سي ساعت برگذشت، به خشكي پهلو گرفته منزل كردند.


    گيل گمش آبگيري ديد، آبش تازه و خنك... پس جامه از تن برگرفت و در آب رفت؛ و در خنكي خويش آب، شست و شوئي كرد. ماري مگر بوي گيا شنيد. پيش خزيد و گيا تمام بخورد. پوست كهنه به دورافكند و جوان شد. او برمي گردد و نعره نفرين مي كشد. و گيل گمش برزمين مي نشيند و مي گويد. و اشكها بر چهره او به زير مي غلتد.


    او- گيل گمش- در چشم اورشهنبي، در چشم كشتيبان مي نگرد. و زاري جان او چنين است:


    «- براي كه، اورشهنبي، بازوهاي من كوشيدند؟ براي كه خون دل من مي چرخد؟... من رنج بسيار كشيدم و بهره نيك آن نصيب من نشد: نيكي در جاي كرم خزنده خاك كردم! اين گياه مرا به دوردستهاي دريا كشيد؛ اكنون مي خواهم تا از درياها و رودبارها دوري بجوئيم... كشتي را بگذار تا در ساحل بماند.»


    پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند تا پارهئي از باروي پرستشگاه آشكاره شد.
    چون سي ساعت دوتائي برگذشت، منزل كردند. و چشمان خود را به شهري كه پرستشگاه مقدس در آن بود، باز گشودند. نگاه به اوروك اندر آمدند؛ به شهري كه حصار بلند دارد.


    و گيل گمش با او- با اورشهنبي كشتيبان- مي گويد:


    «- از حصار، اورشهنبي، از حصار به فراز برشو. بر سر حصار اوروك گردشي كن: اوروك، شهري كه حصارهاي بس استوار دارد. ببين كه پايه آن چه نيك استوار است؛ ببين كه كوه پرستشگاه چه بلند خاكريزي شده!... در بناهاي عظيم كه خود از خشت بكرده اند، نظر كن؛ كه آن، همه از خشت پخته است. هفت استاد دانا، مشاوران من، اين طرحها با من باز نموده اند... از شهر، پارهئي: زمين باغي، كوشكي از براي زنان، مي بايد تا از آن تو باشد... تو خانه خود را مي بايد تا در اوروك حصار كشيده بنا نهي!»

    ادامه دارد...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •