تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 14 اولاول 123456713 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 137

نام تاپيک: ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼

  1. #21
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    اندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟
    گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد.

  2. #22
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    منصور حلاج را پرسيدند :عشق چيست؟
    گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا
    آنروزش : بكشتند
    ديگر روزش : بسوختند
    سيوم روزش : به باد بر دادند
    يعني عشق اين است

  3. #23
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند, غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانه‌ات.
    زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
    قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
    مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
    قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
    آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
    شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو, عاريه است.
    نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش

  4. #24
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
    آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
    تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
    فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد

  5. #25
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن مي‌گفت. چوپان مي‌گفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هايت را بشويم پشه‌هايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.‌هاي و هوي من در كوه‌ها به ياد توست. چوپان فرياد مي‌زد و خدا را جستجو مي‌كرد.
    موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي مي‌گويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بي‌دين شدي. بي‌ادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه مي‌گويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرف‌هاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,
    چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.
    خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه داده‌ايم. به هر كسي زبان و واژه‌هايي داده‌ايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن مي‌گويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورت‌گري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت مي‌سوزد و معنا مي‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمي‌خواهيم ما سوز دل و پاكي مي‌خواهيم. موسي چون اين سخن‌ها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:
    هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه مي‌خواهد دل تنگت, بگو

  6. #26
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    گبری را گفتند که "مسلمان شو"

    گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم

  7. #27
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    عابدی از مسجد به خانه باز میگشت مردی از او پرسید :نماز بگزاردند؟ گفت:آری گفت: آه
    عابد گفت: تمام عبادات عمرم از آن تو این آه را به من ده

  8. #28
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...

  9. #29
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    پیامبری از هدایت قومش عاجز ماند پس از خدا تقاضای نازل کردن بلا کرد مردم قوم دورش را گرفتند و پرسیدند اگر واقعا راست میگوبی بگو نشانه های این بلا
    چیست و چه وقت نازل میشود پس پیامبر نشانه ها را شمرد و گفت بلا ان است که قحطی شدید حاکم شود و همه از گرسنگی بمیرند و چون نشانه ها ظاهر گشت مردم توبه کردند و به پیامبر گفتند حال چه کنیم پیامبر گفت بلا دیگر نازل شده اما باید فکری کرد تا آذوقه را انبار کرد شاید پس از مدتی خداوند توبه شما را قبول کرد و بلا رفع شود
    مردم قوم برای چاره زیر زمین خانه ها را به هم متصل کردند و انبار بزرگی بوجود آوردند و هرچه آذوقه بود انبار کردند و به جیره بندی پرداختند مئتی گذشت اما قحطی نیامد و بلایی نازل نشد؟؟
    مردم قوم علت را از پیامبر جویا شدند و پیامبر به محل عبادتش رفت و چون برگشت گفت :

    خداوند فرمود: من چگونه میتوانم رحم نکنم بر قومی که خودشان بر خود رحم میکنند

  10. #30
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    بهلول را گفتند دیوانگان بصره را بشمار گفت از شمار بیرون است اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودند

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •