هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است.............
سعدی هنر مند بود.
مسیر هنر و هنر مند هم خلق زیبایی یا نشان دادن زیبااییه.
مثل حافظ و مولانا و .......
دنبال جوابی نگرد که فقط با بله یا اره بشه گفتش.
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است.............
سعدی هنر مند بود.
مسیر هنر و هنر مند هم خلق زیبایی یا نشان دادن زیبااییه.
مثل حافظ و مولانا و .......
دنبال جوابی نگرد که فقط با بله یا اره بشه گفتش.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
یا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بُوَد که چنین بیحساب دل ببری؟
مکن که مظلمۀ خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصوّر که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست
دارم دستت از دامن مگر در خاک و آندم هم چو بر خاکم روان گردی بگیرد دامن گردم!
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
سخت است غم زمانه خوردن سخت است بار غم هجر تو کشیدن سخت است
همی یادم آید ز عهد صغرکه عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
شعر از سعدی
مــن بی مایه که باشــم که خریدار توباشــم
حیف باشــد که تو یار من و مــن یار تو باشـم
تو مگـــر سایه ی لطفی به سر وقت من آریکـــه مــن آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خــود نپسندمکه تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به مــن افتــدکه مــن آن وقع ندارم که گرفتـــار تـــو باشـم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شــادیمگر آن وقت که شادی خور وغمخوارتو باشم
گذر از دست رقیبــــان نتــــوان کرد که کـویتمگـــــر آن وقت که در سایه ی زنهار تو باشم
گـــــر خــــداوند تعالــــی به گناهیت بگیــــردگـــــو بیامرز که مــــن حامل اوزارتــــو باشـم
مـــــردمــان عاشق گفتار من ای قبلۀ خـوبانچــــون نباشند که من عاشق دیدار توباشـم
مــــن چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانممگــــرم هم تو ببخشی که سزاوار توباشـم
گرچــــه دانــم که به وصلت نرسـم باز نگردمتـــا در این راه بمیـــرم که طلبکار تـــوباشـم
نـه در این عالـــــم دنیا که در آن عالـم عقبیهمچنــــان بــر ســـر آنم کـه وفادار توباشـم
سعــــدی آن به که نباشد اگر او را نپسنــدیکه نشاید که تو فخر من و مــن عار تو باشـم
آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه
وان چشم آهوانه که چون میکند نگاه
***
تو سرو دیدهای که کمر بست بر میان
یا مه چارده که به سر برنهد کلاه
***
گل با وجود او چو گیاست پیش گل
مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه
***
سلطان صفت همیرود و صد هزار دل
با او چنان که در پی سلطان رود سپاه
***
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندانم گریزگاه
***
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش
گوییدراوفتاد دل از دست من به چاه
***
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
***
ای هر دو دیده پای که بر خاک مینهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
***
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ
وان سینه سفید که دارد دل سیاه
***
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
***
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه
***
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه
***
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] را به در نمیرود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)