آن پنجره، همان پنجره که رو به کوچه ی دیوارهای اقاقی و کاج باز است،
آن پنجره که نور را وارد میکند به خانه ی تاریک و تاریکی را به هیچ کجا خارج نمیکند!،
آن پنجره که میرقصند دست هایش در باد،
و بوی هیاهو و شوق مدرسه ی آن سوی خیابان را میبخشند به سکوت نمناک خانه،
آن پنجره که زندگی میکند در مرز سکوت و صدا، سکون و حرکت،
و در کنارش بودن آرزوی کوچک هر گلدانی است!،
آن پنجره ...
باز شد!