راز آفرينش:
(1)
هرچند كه رنگ و روي زيباست مرا ،
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا ،
معلوم نشد كه در طرخانه ي خاك
نقاش ازل اهر چه آراست مرا ؟
(2)
آورد به اظطرارم اول بوجود ،
جز حيرتم از حيات چيزي نفزود ،
رفتيم به اكراه و ندانيم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود ؟
(3)
از آمدنم نبود گردون را سود ،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود ؛
وز هيچكسي نيز دو گوشم نشنود ،
كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود !
(4)
اي دل تو به ادراك معما نرسي ،
در نكته ي زير كان دانا نرسي ؛
اينجا ز مي و جام بهشتي ميساز ،
كانجا كه بهشت است رسي يا نرسي !
(5)
دل سر حيات اگر كماهي دانست ،
در مرگ هم اسرار الهي دانست ؛
امروز كه با خودي، ندانستي هيچ ،
فردا كه ز خود روي چه خواهي دانست ؟
(6)
٭ تا چند زنم بروي درياها خشت ،
بيزار شدم ز بت پرستان و كنشت ؛
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود ؟
كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت ؟
(7)
اسرار ازل را نه تو داني و نه من ،
وين حرف معما نه تو خواني و نه من ؛
هست از پس پرده گفتگوي من و تو ،
چون پرده بر افتد، نه تو ماني و نه من .
(8)
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت ،
كس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت ؛
هركس سخني از سر سودا گفتند ،
زان روي كه هست، كس نميداند گفت .
(9)
اجرام كه ساكنان اين ايوانند ،
اسباب تردد خردمندانند ،
هان تا سر رشته خرد گم نكني ،
كانان كه مدبرند سر گردانند !
(10)
دوري كه در آمدن و رفتن ماست ،
اورا نه نهايت، نه بدايت پيداست ،
كس مي نزند دمي درين معني راست ،
كاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست !
(11)
دارنده چو تركيب طبايع آراست ،
از بهرچه او فكندش اندر كم و كاست ؟
گر نيك آمد، شكستن از بهر چه بود ؟
ور نيك نيامد اين صور، عيب كراست ؟
(12)
آنانكه محيط فضل و آداب شدند ،
در جمع كمال شمع اصحاب شدند ،
ره زين شب تاريك نبردند بروز ،
گفتند فسانه اي و در خواب شدند .
(13)
٭ آنانكه ز پيش رفته اند اي ساقي ،
در خاك غرور خفته اند اي ساقي ،
رو باده خور و حقيقت از من بشنو :
باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي .
(14)
٭ آن بيخبران كه در معني سفتند ،
در چرخ به انواع سخنها گفتند ؛
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان ،
اول زنخي زدند و آخر خفتند !
(15)
گاويست بر آسمان قرين پروين ،
گاويست دگر نهفته در زير زمين ؛
گر بينائي، چشم حقيقت بگشا :
زير و زير دو گاو مشتي خر بين .