هستي پر از نعمت و فراواني است- ما قادر به تحليل بردن آن نيستيم. هستي پايان ناپذير است به لحاظ زيبايي، به لحاظ لذت بخش بودن و به لحاظ تبركش.
الماس هاي اشو
هستي پر از نعمت و فراواني است- ما قادر به تحليل بردن آن نيستيم. هستي پايان ناپذير است به لحاظ زيبايي، به لحاظ لذت بخش بودن و به لحاظ تبركش.
الماس هاي اشو
... من ديگر اين جا كاري ندارم. مي خواهم بروم.
شاه كه دلش براي داشتن يك رعيت غنج مي زد گفت:
- نرو ، نرو، وزيرت مي كنم!
- وزير چي؟
- وزيرِ... وزير دادگستري!
- آخر اين جا كسي نيست كه محاكمه بشود.
پادشاه گفت: - معلوم نيست. من كه هنوز گشتي دور قلمروم نزدم. خيلي پير شده ام، براي كالسكه جا ندارم، پياده روي هم خسته ام مي كند.
مسافر كوچولو كه خم شده بود تا نگاهي هم به آن طرف اخترك بيندازد گفت: - بَه! من نگاه كرده ام، آن طرف هم ديارالبشري نيست.
پادشاه به اش جواب داد: -خب! پس خودت را محاكمه كن. اين كار مشكل تر هم است. محاكمه كردن خود از محاكمه كردن ديگران خيلي مشكل تر است. اگر توانستي در مورد خودت قضاوت درست بكني معلوم مي شود يك فرزانه ي تمام عياري.
مسافر كوچولو گفت: - من هر جا باشم مي توانم خودم را محاكمه كنم ، چه احتياجي دارم اين جا بمانم؟
پادشاه گفت : - هوم! هوم! فكر مي كنم يك جايي تو اخترك من يك موش پير هست. صدايش را شب ها مي شنوم. مي تواني او را به محاكمه بكشي و گاه گاهي هم به اعدام محكومش كني. در آن صورت زندگي او به عدالت تو بستگي پيدا مي كند. گيرم تو هر دفعه عفوش مي كني تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يكي بيشتر نيست كه.
مسافر كوچولو جواب داد: - من از حكم اعدام خوشم نمي آيد. فكر كنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: - نه!
اما مسافر كوچولو كه آماده ي عزيمت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمي خواست كه اسباب ناراحتي سلطان پير بشود گفت:
- اگر اعلي حضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود مي توانند فرمان خردمندانه اي در مورد من صادر بفرمايند. مثلا مي توانند به بنده فرمان بدهند ظرف يك دقيقه راه بيفتم. تصور مي كنم زمينه هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابي ندادمسافر كوچولو اول دودل ماند اما بعد آهي كشيد و به راه افتاد. آن وقت پادشاه با شتاب فرياد زد: - سفير خودم كردمت!
حالت بسيار شكوهمندي داشت...
مسافر كوچولو همان طور كه مي رفت تو دلش مي گفت: - اين آدم بزرگ ها راستي راستي چقدر عجيبند!
...
مسافر كوچولو- آنتوان دو سنت تگزوپه ري- ترجمه: احمد شاملو
خوشبختي گاهي يك بركت است اما معمولا يك فتح است. لحظه ي جادويي روز ياري مان مي كند تا دگرگون شويم، وادارمان مي كند به جست و جوي روياهامان برويم. رنج خواهيم برد، لحظه هاي دشواري خواهيم داشت، مايوس مي شويم- اما همه ي اين ها گذرايند و اثري بر جا نمي گذارند. در آينده مي توانيم مغرورانه و با ايمان به گذشته بنگريم.
كنار رود پيدرا نشستم و گريستم- پائلو كوئلو
-زندگی چه زیبا می شد وبدبختی ها چه تحمل پذیر اگر به رنجهای حقیق بس می کردیمبی آنکه به اشباح و غولهای ذهن گوش بدهیم.
-بزرگترین احتیاج مردم زمین عشق واعتماد است.
-در عشق هرگز بدی وجود ندارد.
-بر اثر کمبود محبت است که اهریمن بر ما می تازد.
آهنگ روستایی
آندره ژید
چه چيز مي تواند چون يك گلوله فريب را آشكار سازد؟
هرمان ملويل-شيلو
من نشستم و گریه کردم . افسانه ها می گویند که هر چه در آبهای این رودخانه بیفتد ، چه برگ ، چه حشره ، چه پر یک پرنده ، همه چیز در بستر این رودخانه به سنگ بدل می شود . آه ف حاضرم هرچه دارم بدهم تا بتوانم قلبم را از سینه بیرون کشم و آن را به رودخانه پرتاب کنم . آن وقت دیگر نه رنجی می ماند نه افسوسی و نه خاطره ای . من در ساحل رودخانه ی پیدرا نشستم و گریه کردم . سرمای زمستان باعث شد که اشکهایم را روی گونه هایم احساس کنم . انها با ابهای بسیار سرد رودخانه درآمیختن و گذشتند . در جایی این رودخانه به رودی دیگر می پیوندد و باز به رودی دیگر تا جایی که بس دور از چشمهای من و قلب من همه ی ابها با دریا می امیزد . باشد که اشکهای من تا دوردست جاری شود تا عشق من هرگز نداند که من روزی به خاطر او اشک ریخته ام . باشد که اشکهای من تا دوردستها جاری شود و انگاه من رودخانه ، صومعه ف کلیسای پیرنه و راههای را که با هم پیمودیم فراموش خواهم کرد . جاده ها ف کوهها و مزارع رویاهایم را فراموش خواهم کرد . رویاهایی که از ان من بودند ولی نمی شناختمشان . آن لحظه جادویی را به یاد خواهم اورد . لحظه ای که گفتن یک اری یا نه می تواند زندگی انسان را عوض کند ........ همه داستانهای عاشقانه به هم شبیه هستند .
در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم
به نظرم این قسمت واقعا قشگ است
زندگی مثل یک پازل می مونه وقتی قطعه ای رو نگاه می کنی کج و بی معنی وکوچیکه اما اون تکه ای از یک تـابلوی قـشنگه که اگه نباشـه شکل تابلو ساخته نمی شه...ما اگه هـر قطعه رو درست سر جاش بذاریم تابلوی زندگی مون کامل و قشنگ می شه!)
از رمان رانده شدگان خودم!!!
Last edited by western; 30-04-2007 at 10:06.
ربکا همانطوری مرد که زندگی می کرد
ربکا
دافنه دوموریه
-آنچه که آدم از آن هراس دارد به آن بدی نیست که آدم تصورش را می کند. خود آن ترسی که اجازه می دهیم تا در ذهن خود انباشته شود بدتر از وضع موجود می باشد.
-اگر تغییر نکنیم نابود خواهیم شد.
چه کسی پنیر مرا برداشت؟
جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی
سقوط آلبر کامو
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)