من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت .
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت .
يادم مياد ديدن من برات يه عادت شده بود
تو ميومدي و من بي اعتنا به بودنت اسير دست لحظه هاي بي خود بودم
اما حالا نوبت توست اسير دست لحظه هاي بي خودي
.....دير اومدي اسير درياي غمم
من خداي ذوق و موسيقي, خداي شعر و عشق
من خداي روشني ها, من خداي آفتاب
بيتوته اي زير پلك چشمانت
بنا كرده ام
و با مردمان چشمت
به زندگي نشسته ام
پس هيچ گاه چشمانت را
به گريه وا مدار
زيرا در يك چشم بر هم زدن
سقف آرزو ها بر سرم
آوار خواهد شد
دل رابه نامت ميدهم جلا...تا باز هم شوم عاشق با صفا...يا الله...
اگر مي ماندي و تنها نبودم
عروس ارزو خوشبخت مي شد
و فكرش را بكن چه لذتي داشت
شكفتن روي باغ شانه هايت
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
من و تو غرق سکوتيم
مثل شبهاي زمستون
مثل مرداب پُرِ حسرت
که اسيره تو بيابون
دلتو بده به خورشيد
بايد از غمها نترسيد
عاشق نور و يقين شو
بگذر از شباي ترديد
دلي دارم كه با نامت سرشته×××خداي عشق انسان و فرشته...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)