حتی در آستانه دروازه های بهشت
از فرط شادی روی برمی گردانم
چون بشنوم که می گویی
دوستت دارم؛
حتی در آستانه دروازه های بهشت
از فرط شادی روی برمی گردانم
چون بشنوم که می گویی
دوستت دارم؛
اینگونه قصه ی عشقی آغاز می شود
با لرزش دو دل
و التماس دو نگاه
.
اما در قصه ی عشق من فقط یک دل و یک نگاه بود و بس!
.
به دیدارت آمده ام از راهی دور
از آن سوی کوه های چشم انتظاری
و از انتهای جاده های بی قراری
بذار هيشكي كنار ما نباشه
ما كه چيزي از آدما نمي خوايم
همينقدر كه به همديگه رسيديم
ديگه هيچي از اين دنيا نمي خوايم
كسي با هم نمي خواد ما رو اما
حالا ما با هميم تنهاي تنها
چقدر دلگيره شادي توي غربت
ولي آسونتره از دوريه ما
قد نميكشم
توي چشمانت
دورم را خط بگير
دل كاغذيام خم به ابرو نميآورد
از مدادي كه عرق روي پيشانياش نشسته
اينجا گل ها را به نشانه پرپر شدن دوست دارند...
شب شد خيال آمدنت را به من بده
حسِ عزيز در زدنت را به من بده
امشب شبيه عشق رها شو درون من
روحِ شگرفِ بي بدنت را به من بده
اي مثل صبحْ آمده از لمـسِ آفتاب
من سردم است پيرهنت را به من بده
اينجا ميان موزهي شب خاك مي خورم
يك شب هواي پرزدنت را به من بده
من با تو گفتن از تو ، تو را دور مي شوم
اي من ، منِ هميشه ،من ات را به من بده
...
حرفي نمانده است ، ولي محضِ يك حضور
فريادهاي بي دهنت را به من بده
مردن مرا نشانهي تلخي ست ، بعد از اين
نامِ قشنگِ زيستن ات را به من بده .
روز چه تاريك است
ظلمت و پريشاني
وقتي كه تو نيستي
شمعداني كوچك خيال
ديگر هواي خنده ندارد
وقتي كه تو نيستي
اين پيچك پنجره ي رويايي
با آن همه ناز و شكوفايي
خشكيد
وقتي كه تو نيستي
نيستي تا ببيني
دل,شوق سفر ندارد
عشق به سر ندارد
وقتي كه تو نيستي
اضطراب را ببين در تلاطم نگاهم
انگار كه ميگريم
وقتي كه تو نيستي.
")lilac" (کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
از معني انتظار يك لحظه بايست
ديوانه شدن به خاطرت كافي نيست
يك لحظه بايست و يك جمله بگو
تكليف دلي كه عاشقش كردي چيست؟
نوشدارو
لبان تو اگر باشد
سهراب ،
یکی دو تا نیست !!!
محمد رضا نامدارپور(هیوا)
دلم گرفت اي هم نفس
پرم شکست تو اين قفس
تو اين غبار . تو اين سکوت
چه بي صدا . نفس نفس
از اين نامهربوني ها
دارم از غصه مي ميرم
رفيق روز تنهايي .
يه روز دستاتو مي گيرم
تو اين شب گريه مي توني
پناه هق هقم باشي
تو اي همزاد همخونه
چي ميشه عاشقم باشي؟
دوباره من دوباره تو
دوباره عشق . دوباره ما
دو هم نفس . دو هم زبون
دو همسفر . دو همصدا
تو اي پايان تنهايي
پناه آخر من باش
تو اين شب مرگي پاييز .
بهار باور من باش
بذار با مشرق چشمات .
شبم روشنترين باشه
ميخوام آيينه خونه
با چشمات همنشين باشه
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگ ترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند…
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)