بگذار
باران بيايد
و تو بيايي و بماني
تا تمام خاطره را
زير باران
تا يك نگاه عميق
تا يك تبسم عاشقانه
تا لبخند
تا بوسه
تا يك آغوش گرم
و تا يك نفسي دوباره
پيش ببريم
بگذار
باران بيايد
و تو بيايي و بماني
تا تمام خاطره را
زير باران
تا يك نگاه عميق
تا يك تبسم عاشقانه
تا لبخند
تا بوسه
تا يك آغوش گرم
و تا يك نفسي دوباره
پيش ببريم
بازی جالبی ست زندگی
به کسی نگو
خورشیدی منفجر شد
و زمین چرخید ، چرخید ، چرخید
و تو را
به خانه ی من رسانید
تو راز این تقدس کور را به کسی مگو
و بیا با هم گم شویم
در ابر شادمانه ی کورانی
که به یکدیگر
شلیک می کنند .
شمس لنگرودی
دارم از تو میشم اغاز تویی بهترین سراغاز
خط به خط این ترانه منو کرده عاشقت باز
تویی عشق و شور و مستی ، تو دلم چه خوش نشستی
شدی رویای خیالم وقتی که عهدو می بستی
بساطم امشب از همیشه تهیتر بود؛
به جز بهانه و دلتنگی،
_که واﮊههای کهنهی من بودند_
نه گریه ماندهبود نه اندوه تلخ تنهایی.
شبیه بوسهای که نمیداند
کجای دستهای تو جا دارد؛
میان فکرهای تو گم بودم
و واﮊهای شبیه نمیدانم
به چشمهای آینه میتابید
و پلکهای روزنه را میبست.
بساطم امشب از همیشه تهیتر بود.
شب از حضور تو میترسید
و من
کنار فکرهای تو خوابیدم؛
و باز وقتی صبح
به دستهای پنجره میتابد؛
تو را
میان خواب و خاطره
مییابد.
چگونه تو را بسرايم
که حماسه ي بزرگ تو
در باورِ زمين نمي گنجد
زمين کوچک نيست
تو بزرگي
جانبدارِ هميشه ي عشق و آيينه
در من توان سرودنت نيست
دريا تو را مي سرايد
واسه پر کشیدن من
خواستی آسمون نباشی
حالا پرپر میزنم تا
همیشه آسوده باشی
دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون
نه به یاد تو نشستن زیر قطرههای بارون
واسه من فرقی نداره
وقتی آخرش همینه
وقتی دل تنگی این خاک توی لحظههام میشینه
تو میری شاید که فردا
رنگ بهتری بیاره
ابر دلگیر گذشته آخرش یه روز بباره
ولی من میمونم اینجا
با دلی که دیگه تنگه
میدونم هرجا که باشم
آسمون همین یه رنگه
رخصت بده که بشکنم غرورم و به پاي تو
فرصت بده که جون بدم به حرمت صداي تو
مهلت بده تو شهر تو دوباره دربدر بشم
از اشتعال بوسه هات يه تل خاکستر بشم
هر ثانیه که میگذرد
چیزی از تو را با خود میبرد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز را همیشه فراموش میکند...
حس "دوست داشتنِ" تو را...
در شعرهایم ،
به دنبال شانه هایت می گردم
تا سرشانه هایت را خیس گریه کنم.
در شعرهایم ،
به دنبال دستانت می گردم
که آتش می گیرند تا این شعررا بخوانند،
و به دنبال چشمانت که
از شهر عشق می نگرند مرا
و میان دلتنگی و باران بی قرارند،
باران بهانه است ! دلم بی قرار توست
سيـــــاه چشمــــان نظــــر داري بمــــن تــــــــــو
گــــل خـــوشبــــــو اثــــر داري بمــن تـــــــــــو
دلــــــــــم ميشـــه ببينـــــــــم روي مـــــــــاهـت
چـــــه نــــــاز و چــــه نگــر داري بمن تـــــــو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)