شـب تـار و بـیـابان پـرورک بی
در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
بیـفکن تا که بارت کمـترک بی
باباطاهر
شـب تـار و بـیـابان پـرورک بی
در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
بیـفکن تا که بارت کمـترک بی
باباطاهر
یافت پایان، داستان سوز و ساز
بسته گردد چشمهای نیم باز
دیده ام را بر گشودن نیست تاب
فصل آخر را بخوان از این کتاب
نیست برجا از وجودم جز نفس
مانده از این کاروان، تنها جرس
ای مرا آیینه، تصویرم ببین
آخرین دیدار شد، سیرم ببین
محتوای مخفی: شاعر
نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد***شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید***آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
محتوای مخفی: فروغی بسطامی - انتقام
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن
كه باد صبح نسيم گره گشا آورد
==
حافظ
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا///یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
مولانا
اگر دل دلبره دلبر کدومه***وگر دلبر دلو دل را چه نومه
دل و دلبر بهم آمیته وینم***ندونم دل که و دلبر کدومه
باباطاهر
هزاران لاله و گل در جهان بی
همه زیبا به چشم دیگران بی
آلالهٔ مـو به زیـبایـی دریـن باغ
سـرافـراز هـمـه آلالـیـان بــی
باباطاهر
یــــــاد رخسار ترا در دل نـهــــــان داریـــــم ما
در دل دوزخ بهشت جــــــــــاودان داریــــــم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریــــم ما
صائب تبريزي
ای فدای تو هم دل و هم جان***وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر***جان نثار تو چون تویی جانان
هاتف اصفهانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)