با سلام
تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهرمن
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
دود می خیزد از سهراب سپهری
با سلام
تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهرمن
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
دود می خیزد از سهراب سپهری
نمی خواستم مثل اشکاش یه روز از چشاش بیفتم
نمی دونستم زیر پاها ش سنگ بی قیمت و مفتم
آرزوم با وجودم مثل روحم آشنا شه
واسه فریاد غرورم بال پرواز صدا شه
چی شده اون همه احساس
اینو هرگز نمی دونم
دیگه بسمه شکستن
نمی خوام عاشق بمونم
گم شدم تو شب چشماش بلکه عاشقم بدونه
واسه سرسپردگی هاش دیگه لایقم بدونه
اما امروز یه غریبست که فقط به من می خنده
دل و دیوونه می دونه در رو دیوونه می بنده
چی شده اون همه احساس
اینو هرگز نمی دونم
دیگه بسمه شکستن
نمی خوام عاشق بمونم
Last edited by k@vir; 20-08-2006 at 02:55.
مي رسد روزي كه فرياد وفا را سر كني
مي رسد روزي كه احساس مرا باور كني
مي رسد روزي كه نادم باشي از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر كني
مي رسد روزي كه تنها ماند از من يادگار
نامه هايي را كه با درياي اشكت تر مي كني
مي رسد روزي كه تنها در مسير بي كسي
بوته هاي وحشي گل را ز غم پر پر كني
مي رسد روزي كه صبرت سر شود در پاي من
آن زمان احساس امروز مرا باور كني
يه روز مياد كه عاشقا×××اربابشونو ميبينن...با گفتن يه عجل از×××ارباب حاجت ميگيرن...يا مهدي ادركني عجل الا ظهورك...
نه باو رهگذري كرد سلام
نه نسيمي بسويش برد پيام
مگوی شب بعبادت چگونه روز کنم×××محب را نماید شب وصال راز...
زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن
اي مه امروز پريشانترم از دوش مكن
نه براوج ذاتش پرد مرغ وهم×××نه در ذيل وصفش رسد دست فهم...
مي ميخور و مي بخور كه مي بايد خورد
دود غم و اندوه ز دل بايد برد
دنيا به خدا ارزش كاه ندارد×××عشق بستان به خدا كار بيايد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)