عروسک را که کنار بگذاری
بزرگ نشده ای
وگرنه در کوچه های قلبم گم نمی شدی
برای نوشتن زندگی مداد بیار
دفتر از من
چشم بسته تمام قلبت را می نویسم
بادبادکم را ندیدی ؟
عروسک را که کنار بگذاری
بزرگ نشده ای
وگرنه در کوچه های قلبم گم نمی شدی
برای نوشتن زندگی مداد بیار
دفتر از من
چشم بسته تمام قلبت را می نویسم
بادبادکم را ندیدی ؟
انگشتهایم را بافته ام
برای زمستان ِ بی شال ات
دست از فلسفه بافتن بردار
عشق ساده اتفاق می افتد
حتا در پیچیدگی استدلال هایت
شال ات را به گردن بیانداز
من چند سالی است که سرما نخورده ام
با چنگ و دندان من که نه
با نگاه تو باز می شود
گره ای که دلم را به چشمانت بست
به کنار پنجره ی دل می رومودوباره به یاد تو می نویسمکاش دوباره روزی می آمدوتو بر دل من می نوشتیتو را دوست دارم....دل گرفته واشک چشمانمفریاد تورا دارد اما چه سود؟چه سود؟ چه سود ؟که آغوش گرمت نیست!
بی تو هرگز چه در دل تاریک شب،چه در مهتاب، و حتی در دل روشن روزکه خورشید را در آسمان خواهم داشت،گذر از آن کوچه محال است!همه تن چشم نخواهم شد،خیره نخواهم گشت!حتی اگر تمام تن چشم شوم،به چشم اعتمادی نیست!چشم زیبا پسندست و رسوا گر.چشم زیبا را عزیز می داند ولی دل آن چه برایش عزیز است، زیباست!دل من آهنگ قدمهای تو را می داند.پس با وجود دل،چشم را رخصت کاری نیست.با روی ماه تو شب من مهتاب است،کوچه بن بست نیست،عشق آزاد است.و من و تو با هم از آن کوچه گذر خواهیم کرد!
گل من ستاره ی من تو صفای ماهتابی
نفسی حیات بخشی،تو شعاع آفتابی
به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد
به دو چشم تو که اعجاز در آفتاب دارد
ز فرتق خانه سوزت غم سینه سوز دارم
گل من قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم
به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید
به گل لطیف رویت که به نو بهار ماند
به تو ای فرشته ی من گل من ترانه ی من
که جدایی از تو باشد غم جاودانه ی من
به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته
به ستاره های اشکی که به روی من چکیده
به غمت،غم عزیزت،غم مهربان و گرمت
که به کوچه کوچه رگهای دلم چو خون دویده
چو تو در برم نباشی غم بی شمار دارم
تو بدان که با غم تو، غم روزگار دارم
اگرم بهانه ای هست برای زندگانی
گل من قسم به رویت تویی آن بهانه ی من
به گل بهشت یعنی نفس بهاری تو
به غم فراق یعنی غم بیکرانه ی من
به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت
که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من
به دو گونه ی لطیفت ،به دو چشم اشکریزم
به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد
به کلام دلربایت که از آن کمال خیزد
به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد
گل من، تو را نه اکنون همه عمر می پرستم
ای مانده در یاد
در هر شفق،در هر غروب تلخ و دلتنگ
کز گردش چرخ
خورشید غمگین چون سری آلوده در خون
بدرود گویان
می لغزد و در چاه مغرب می نشیند
آن" تلخ بدرود " تو می آید به یادم
چشم غم آلود تو می آید به یادم
در هر" سحر "در هر" فلق" ،در هر "سپیده"
کز بوسه ی گرم نسیم مهربانی
لبهای گل وا می شود به هر تبسم
هر شب که دست نقره افشان شهابی
خط می کشد از نور پیش چشم مردم
در شامهای سیمگون ماهتابی
کز ماه گرد نقره ریزد بر گل یاس
هر شب که می خندد و از آسمانها
تک تک ستاره می دهد همرنگ الماس
الماس دندان تو می آید به یادم
لبهای خندان تو می آید به یادم
در هر زمستان
کز تابش خورشید،برف از شاخه ی گل
چون دانه اشکی قطره بم
می لغزد و بر برگ گلها می نشیند
یا در شبی سرد
آنگه که تک تک می خورد بر پشت شیشه
انگشت باران
اشک چو باران تو می آید به یادم
حال پریشان تو می آید به یادم
و آندم که مرغی می سراید نغمه ی عشق
آن گرم آهنگ تو می آید به یادم
هر جا سخن از عشقهای مانده بر جاست
هر جا سخن از وعده ی دیدار فرداست
هر جا لبانی با حرارت روی لبهاست
هر جا در ایوانی زنی تنهای تنهاست
هیچ آشنا در یاد من نیست
اما..."تو" می آیی به یادم
تنها..."تو" می آیی به یادم
چيزي از خود هر قدم زير قدم گم مي کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم مي کنم
بي نصيب معني ام کز لفظ مي جويم مُراد
دل اگر پيدا شود ،دير و حرم گم مي کنم
تا غبار وادي مجنون به يادم مي رسد
آسمان بر سر ، زمين زير قدم گم مي کنم
دل ، نمي ماند به دستم ، طاقت ديدار کو ؟
تا تو مي آيي به پيش ، آيينه هم گم مي کنم
قاصد مُلک فراموشي کسي چون من مباد
نامه اي دارم که هر جا مي برم گم مي کنم
بر رفيقان از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نيز تا آنجا رسم گم مي کنم
تمام این سالها همیشه کسی از من سراغِ تو را میگرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو.
گفتی بنویس
من شمال زاده شدم
اما تمامِ دریاهای جنوب را گریستهام
….
حوصله کن
خواهیم رفت،
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که می روی
همیشه این منم که میمانم…
با تو چه زندگی هایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمی ذاشتم
چه سفرها با تو کردم .چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو می نویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یک نگاه زیر و رو شد روزگارم
موقع نوشتن و وقت اسم گذاشتن
کسی رو جز تو نداشتم.اسمی جز تو نمی ذاشتم
من تمومه قصه هام قصه ی توست
اگه غمگینه اون از غصه ی توست
هی می خواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو
توی گفتن و نگفتن از چه روزایی گذشتم
اونقده رفتم و رفتم که هنوزم بر نگشتم
هر چی شعر عاشقونس من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما می نوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه گفتم عشق تو باعث شه
اگه مردم تو بدون چه کسی وارث شه
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)