یک حادثه یک درنگ اندک در هم
جاری شدن دو رود کوچک در هم
جز عشق مگر چه می تواند باشد
پیچیدن ساقه ی دو پیچک در هم
یک حادثه یک درنگ اندک در هم
جاری شدن دو رود کوچک در هم
جز عشق مگر چه می تواند باشد
پیچیدن ساقه ی دو پیچک در هم
جهان در چشم های تو بود
وقتی که عشق از دریچه ی چشمانت
به زیر نی افتاد
و سرخ ترین گل سرخ باغ
با طنین صدای تو می شکفت
تو می آمدی
و شهر خفته با آوازهای روستایی تو
بیدار می شد
تو، من بودی
و من، تو
و پیام دست های ما
دوستت دارم بود
دوستت دارم تا انتهای جهان
بیا بر قایق های کاغذین
کلام عشق را بنویسیم
و به دریا رها کنیم
بر روی گل های اقاقی
کلام عشق را بنویسیم
بر روی دیوارهای شهر
با احتیاط و آهسته
کلام عشق را بنویسیم،
چرا که دیرگاهی است
مکتوب ها از حرف عشق خالی است
بیا بنویسیم عشق
زیباترین واژه ها
در میان واژگان جهان است.
بستگي دارد
كه اين شعر راه خانه تو را بيابد
يا سنگي كه بر دري بسته مي ماند
گفتم كه عاشقي بلد نيستم
راز حرف هاي نگفته را نمي دانم
اما چشم هايت زيرلب
گاهي نشاني كسي را مي پرسند
كه شبيه هيچكس نيست
و من كه براي خودم ناشناسم
گفتم شايد آن شبيه هيچكس
كسي شبيه من ست
نمي دانم اين سنگ
چند در بسته را وا نكرد
و اين كه روي سر من ريخت
از آسمان كدام فاصله باريد
كاش معناي دل سنگي
همين بود كه تابه حال ديدم
مي ترسم روزي
نشاني خودم را هم
بي نشاني از تو
گم كرده باشم.
بگذار یک بار دیگر
بگذار یک بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم
بگذار یک بار دیگر عاشق بشوم
و پا برهنه در آسمان راه برم
بیا ...
بیا و این هوای دم کرده را کنار بزن!
بوسه های خاک گرفته را از پستو بیرون بیاور!
دستی به صدای خسته ام بکش!
و بگذار یک بار دیگر به تو سلام کنم
بگذار کلمات مرده ام در صدفهای صورتی جای دهم
و آنقدر نگاهت کنم
که گونه هایم به رنگ نارنجها شوند
و بگذار قبل از انکه آخرین سیب به زمین بیفتد
نام تو را یاد بگیرم
یادت باشد...
بی تو بیدار نخواهم شد
و صورتم را در رودخانه های عاشق نخواهم شست
بی تو گیتارها گنگ خواهند ماند
و بوته های نعناع خشک شد
لطافت خنده ها و چشمان باراني ات را ديدم
هرگز به محبتت پشت نكرده ام كه دوباره
بازگردم…
حالا تنها صداي سكوت را مي شنوم و با دهاني بسته فرياد مي كشم
و بي اشك مي گريم
در شبهاي بي ستاره ، هق هق گريه هايم را نشنيدي؟!…
من كنار توهستم
در قطره هاي باران
در تمام ژاله هاي سحر گاهي بر برگ گل
بر پيشاني شرمگين از گناهي نكرده
من همين جا هستم .
تو فقط چشمهاي خواب آلودت را بگشا
من
همه پنجره ها را خواهم گشود .
می دانم
تو که باشی
یک ریز شعر می گویم
من از چشمهای تو
شعرهایم را کش می روم . . .
بیا تمام پاییز را قدم بزنیم
خدا
توی پاییز تو را
از شاخه قلبش
به زمین خیس دل من
بخشید .
اجازه هست به عشق تو، توی کوچه ها داد بزنم؟
روی پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؛
اجازه هست که هر نفس ترانه بارونت کنم؟
ماه و ستاره رو بازم فدای چشمونت کنم؛
اجازه هست که خنده هات قلبمو از جا بکنه؟
بهت بگم عاشقتم، دوست دارم یه عالمه؛
اجاز هست بهت بگم عشق تو توی سینمه؟
جونمو هم به پات بدم بازم برای تو کمه؛
به من بگو، بگو به من، بگو منو دوسنم داری؟
بگو که واسه هوست پا روی دلم نمی ذاری
اجاز هست نگاهتو توی خاطرم قاب بکنم؟
چشمی که بدخواهمونه به خاطرت خواب بکنم؛
اجازه فریاد بزنم توی قلبمی تا به ابد؟
بدون اگه رسوا بشم بخاطرت خوبه نبرد؛
اجازه هست کنار تو به اوج ابرهام برسم؟
دست توی دستمو برم به فردا برسم؛
اجازه هست دریا بشم، کویرو پیومنه کنم؟
تو صدف دلم بشی، من توی دلت خونه کنم؛
اجازه هست یه لحظه باز توی چشات نگاه کنم؟
با یک نگاه بی ریا روی غمو سیاه کنم؛
اجازه هست ... ؟
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که تو ام آینه بخت غبار آگینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی!
باز این دل سرگشته منیاد آن قصه شیرین افتاد:بیستون بود وتمنای دو دوستآزمون بود وتماشای دو عشقدر زمانی که چو کبک،خنده می زد «شیرین»؛تیشه می زد«فرهاد»!نتوان گفت به جانبازی فرهاد؛ افسوس،نتوان گفت ز بیدردی«شیرین» فریادکار «شیرین» به جهان شور بر انگیختن است!عشق در جان کسی ریختن است!کار فرهاد بر آوردن میل دل دوستخواه با شاه در افتادن وگستاخ شدنخواه با کوه در آویختن استرمز شیرینی این قصه کجاست؟که نه تنها شیرین،بی نهایت زیباست؛آنکه آموخت به ما درس محبت می خواست:جان، چراغان کنی از عشق کسیبه امیدش ببری رنج، بسی،تب تابی بودت هر نفسی،به وصالی برسی یا نرسی!سینه بی عشق مباد!!!!!!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)