تا غمی گم شد، سراغ من بیا
دست من سالهاست
بر اندوه مردم کج است
تا غمی گم شد، سراغ من بیا
دست من سالهاست
بر اندوه مردم کج است
دست یک انسانی، روزی
به جای آن همه درخت
تیر چراغ برق اینجا کاشت
حالا همهی تبرها بیکارند و
گنجشکها تاکسیدرمی !
تمام ثانیه ها را پیاده آمدم با تو
وتو نگاه نکردی
چه قدر دلم هوای لحظه ی طوفانی نگاهت را داشت
تو از کدام دقیقه ی حرفم دلت گرفته بود؟
نگاه نکردی
دوباره یاد روزهای قدیم افتادم
چه قدر سرم برای دردسر آن روزها درد می کرد
بدون چتر آمده بودم
شبی که آسمان بی درنگ می بارید
بدون عینک دودی در آن دقیقه ی روشن
کنار دلشوره ی آفتاب راه می رفتم
و آن حرارت نایاب عاشقانه گونه های مرا می سوزاند
چه ساده بودم و کوچک
چرا نمی دانستم
نمی شود هوای چشمهای تورا
پیش بینی کرد ؟
چه پیچیده است
دنیای خطوط موازی
نمیدانم
دیگر ندیدنت ،
به یک برخورد می ارزد یا نه!!
نگران نبودنت نباش
نفرینت نمیکنم!
همین که دیگر
جایت در دعاهایم خالیست
برایت کافیست!!!
چه خوب است این روزها
- با این تعداد جمعیت -
فرهاد کم پیدا میشود!
وگرنه خورشید پشت کدام کوه بخوابد!؟!
شعر اضافه است
بيرون مي ريزد
تا تنها
تو
در من باشي
سپور هر صبح خالي مي كند
دفترم را
چيزي كه درش نباشي
آشغال است!
محمدحسین ابوترابی
و سرانجام
همه چیز تعبیر شد
غیر از چشم های تو
که هنوز در ته فنجان
نگاهی مبهم را دنبال میکند
در ارشاد راست میشوی
در بانک، خم
هم ناشر میشوی هم دستفروش
با اسم مستعار نقد میزنی
با خود مصاحبه میکنی
تا مرز نوبل خواب میروی
بعد مینشینی بفروشد، نمیفروشد
تازه گلایه میکنی
چرا حافظ نداریم، چرا جهانی نمیشویم؟
راستی قرصاتو خوردی!!
خیلی خیلی خوشم اومد
شاعرش را می دونی کیه اقا امیر؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)