آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
آن خدايي كه تو گويي تنهاست×××نه به مانند من بي همتاست...
او خداي اولين و آخرين×××بنده هستم بنده ناز ين تنين...
اوي خدايي كز همه بالاتر است×××بنده را سرور چه ز عشق مهتر است...
صادقانه راز ميگويم بدان×××من بوم با او تمام عشق بدان....زندگيم را همه از آن اوست×××از جهت گويم كه دل آرام اوست...
از جهت گويم كه بي همتاييم×××چونكه او هست خداي عاليم...
اين دل تا هست مجنون او×××اوبماند بر ليلي چو او...
اي جوانا اين تمام گفته ام×××بشنو از دل تا شوي تو سفته ام...
من درونم تنهاست
تو به من گفتی از اين تنهايی
می توان رفت به دريای گناه
می توان خفت در آغوش خدا
تو به دستان خدا نزديکی!
من کجا و تو کجا؟
تو گل ياس گلستان بهار
من غم سرد شبستان خزان
و تو هم مي تواني كه شوي رسوايش
كه چنين رسواي در اين عشق بود بهتر از يك گل رز در ميان چمن بي ارزش وتو هم ميدني كه شود
با دل وجان بروي باز كنارش كه شوي عاشق او
وتو خود ميداني كه شود باز دوباره توبه مني وشوي مهمانش و او دل بدهد بر دل تو و
تو خود ميداني كه چه خدايي داريم وتو خود ميداني كه در توبه كماكان باز است وخدايي كه در اين نزديكيست
تو فراموش نکن
زندگي يک هوس است
گاز بر ميوه کال
من فراموش نکردم
که بهار آمده است
تا بگيرم پرو بال
من مهم نيستم كه اين را بدانم كه سحر نزديك است
دل تو باور كند اينرا به خودش كافيست
اين كه دنيا هوس است خود ميداني
اما تو كه خواهي پس دنيا بروي چه بكاري
كه فردا درويي از پس اعمال كني
و همه گفتارم به خدا خواستن راه تو بود
ونه اينكه تو شوي زاير دوست كه خودش آخر راهست وليك تو خود ميداني زندگي هوسي نيست كه خود بوده هست بود
چه بسا انساني كه خودش راه به هوس تازه كند... وتو خود ميداني...مارو بردي تو شعر نو ها...
امروز مصالح بهتري دارم ... امروز پربارترم
کوله باري از تجربه ساختن و ويران کردن توشه راهم است
امروز که مي دانم ... آگاه ترم ... پس مسئولم
اينکه چه متولد خواهد شد به من بستگي دارد
هر لحظه در انتظار تولد است.. و شايد مرگ
گرچه راه خود را برده اي تا نيمه اما
ميتوان عاشق شد عاشقي رسم خاصي است كه تو ميداني
در درونت هست ليك عشق بود عشق خدا ونه غير از آن كه
هر چه هست بود دوستي و علقت...
پس بدان اي ره تو دشوار است...توبه اي بايد كرد در توبه باز است...وتو خو ميداني...
يكي را زمردان روشن ضمير
امير ختن داد طاقي حرير
زشادي چو گلبرگ خندان شكفت
بپوشيد و دستش ببوسيد و گفت
چه خوبست تشريف شاه ختن
وز آن خوبتر خرقه ي خويشتن
گر آزاده ي بر زمين خسب و بس
مكن بهر بقالي زمين بوس كس!
سلام ما به حريمش كهدواست×××دلي كه درد آمد دوايش هواست...هواي حرم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)